#داستان_224
#آلبالوی_عجول
#عجله
🍒
به نام خدای مهربان
یه روزی روزگاری وسط یه باغ قشنگ یه درخت آلبالو زندگی می کرد 🌳
درخت خیلی خوبی بود اما همیشه تو کارهاش عجله می کرد
مثلا دوست داشت زودتر از همه ی درخت ها میوه هاش برسند و کشاورز رو خوشحال کنه 😀
برای همین قبل از رسیدن میوه هاش اونها رو می ریخت پایین تا کشاورز فکر کنه اونها رسیدن و ببره بازار بفروشه
کشاورز اومد و میوه ها رو دید با ناراحتی جمعشون کرد و برد بیرون باغ و ریخت کنار جاده تا گوسفندا اونها رو بخورند 🐑🐐
فصل چیدن میوه ها شد
و درختها خوشحال
از اونها خوشحال تر کشاورز بود
که الان می تونست نتیجه ی زحمت هاش رو ببینه
خلاصه فصل چیدن میوه ها تموم شد
کشاورز اومد تا به درخت هاش برسه و بهشون آب بده
درخت آلبالو فکر می کرد 🍒
اول از همه سراغ اونو بگیره
اما اینطور نشد و کشاورز اصلا بهش توجه نکرد و آب کمی بهش داد و گفت
این درخت آلبالو هم که امسال بدردم نخورد
اینو گفت و رفت 🙁
درخت آلبالو شروع کرد به گریه کردن😢
تا اینکه یه کلاغی اومد پیشش و گفت چرا گریه می کنی ؟🐦
اونم کل ماجرا رو برای کلاغ تعریف کرد
کلاغ گفت همه ی این بلاها که سرت اومده به خاطر عجول بودنته
میوه هات رو کشاورز چون نرسیده بودند ریخت جلوی گوسفند ها 🐐🐑
اگه یکم صبر می کردی و میوه هات می رسیدند
هم کشاورز رو خوشحال می کردی
هم خودت عزیز می شدی
حالا هم اشکاتو پاک کن که خدا بزرگه و سال دیگه دوباره فصل میوه میرسه و باید از امسال درس بگیری تا بعدا دوباره اشتباه نکنی
قصه ی ما تموم شد
دل آلبالو آروم شد ..... 😊
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘