#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه
#گلستان_آتش
آتش روی انبار کاه افتاد، همه ترسیده بودند و فریاد می زدند:«کمک… کمک… آتش… بیایید آتش را خاموش کنید»
آتش دلش گرفت با خودش گفت:«چرا همه از من فراری هستند؟»
زنی جلو آمد، سطل آبی را که در دستش بود روی آتش ریخت، آتش دستش را دراز کرد دامن زن را گرفت و گفت:«نرو از من نترس» اما زن صدای آتش را نشنید، فریاد زد:«سوختم ... سوختم... کمکم کنید»
روی دامن زن آب ریختند و دامن زن خاموش شد.
آتش عصبانی شد و شعله هایش را بلندتر کرد، به این طرف و ان طرف می رفت و می خواست با همه دوست شود اما همه می خواستند او را خاموش کنند.
یاد سال گذشته افتاد که توی دشت این سو و آن سو می رفت و می خواست با گل ها بازی کند اما آن ها می سوختند.
با خودش گفت:«کاش من گلستان بودم، یا جنگلی زیبا بودم، یا حتی دشتی سرسبز پر از پرنده های زیبا و خوش صدا بودم» آهی کشید و خاموش شد.
آتش صبح که از خواب بیدار شد خودش را روی یک تکه چوب دید. تکه چوب در دست مردی بود. مرد عصبانی و منتظر بود.
مردم دسته دسته چوب می آوردند و توی چاله می ریختند، همه پچ پچ می کردند. آتش با خودش گفت:«چه خبر شده؟ ماجرا چیست؟»
خوب به دور و برش نگاه کرد، پیامبر خدا ابراهیم علیه السلام را دید. دست و پای ایشان را بسته بودند.
آتش از پیرمردی که بسته ای چوب می آورد شنید:«باید او را بسوزانید، او بت های ما را شکسته»
آتش تازه فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد.
آهی کشید و گفت:«من دلم نمی خواهد پیامبر خدا را بسوزانم»
اما مرد عصبانی او را روی چوب ها انداخت، همه چوب ها آتش شدند و به آسمان شعله کشیدند.
آتش نگران بود به خدا گفت:«خدایا من نمی توانم کمکم کن، نباید پیامبرت در من بسوزد»
از سر و صدای مردم فهمید وقت پرتاب کردن حضرت ابراهیم علیه السلام رسیده، چشمانش را محکم بست و از ته دل دعا کرد.
یک دفعه صدای پرندگان را شنید، و دیگر داغی و گرمایش را حس نکرد. آرام چشمانش را باز کرد، او به آرزویش رسیده بود. آتش حالا گلستانی بود پر از گل های زیبا و پرندگانی رنگارنگ و خوش صدا.
#باران
#قصه_شب
♥⃢ ☘ @bayenatiha
#قصه_کودکانه
🌸کاکولوها
یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها می خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند.
جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم 1 - دعوا نکنید شما برادر و خواهرهستید. 2- با هم باشید همیشه – کارها همه پیش .3- به این مورچه های کوچک نگاه کنید آن دانه که می برند مگر نه اینکه چندین برابر قد و قواره آنهاست ولی آنها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت میکنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف میرفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند . کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید.حالا عزیزانم ببینم که چه میکنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند.
و مامان پرنده گفت آفرین و آنها را در آغوش گرفت آنها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند .
#قصه_شب
♥⃢ ☘ @bayenatiha
#قصه_کودکانه
🍃🌼یک کلاغ چهل کلاغ🌼🍃
ننه كلاغه صاحب يك جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد. يك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بيرون ميرفت به جوجه اش گفت: «عزيزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی. نكنه وقتی من خونه نيستم از لانه بيرون بپری.»
و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت.
هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازيگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد. ولی نتوانست خوب بال و پر بزند و روی بوته های پايين درخت افتاد.
همان موقع يك كلاغ از اونجا رد ميشد. چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نياز به كمك دارد. او رفت كه بقيه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد.
پنج كلاغ را ديد كه روی شاخه ای نشسته اند. گفت: «چرا نشسته ايد كه جوجه كلاغه از بالای درخت افتاده.» كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقيه را خبر كنند.
تا اينكه كلاغ دهمی گفت: «جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته.» و همينطور كلاغ ها رفتند تا به بقيه خبر بدهند.
كلاغ بیستمی گفت: «كمك كنيد چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته.»
همينطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمی رسيد و گفت: «ای داد و بيداد، جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده.»
همه با آه و زاری رفتند كه خانم كلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسيدند، ديدند ننه كلاغه تلاش ميكند تا جوجه را از توی بوته ها بيرون آورد.
كلاغ ها فهميدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از اين به بعد چیزی را كه نديده اند باور نكنند.
از اون به بعد اين يك ضرب المثل شده و هرگاه يك خبر از افراد زیادی نقل شود، بطوريكه به صورت نادرست در آيد، می گويند خبر كه يك كلاغ، چهل كلاغ شده است.
پس نبايد به سخنی كه توسط افراد زيادی دهن به دهن گشته، اطمينان كرد. زيرا ممكن است بعضی از حقايق از بين رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.
#قصه_شب
♥⃢ ☘ @bayenatiha
زندگی حضرت معصومه سلام الله علیها.pdf
حجم:
2.98M
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان: زندگی حضرت معصومه سلام الله علیه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قصه_شب
♥⃢ ☘ @bayenatiha
#قصه_کودکانه
#یک_قصه_یک_حدیث
🌼پرندگان
روزی یک شکارچی تور خود را بر ساحل یک رودخانه پهن کرد. تعداد زیادی پرنده، که توسط دانهی پهن شده در درون تور اغوا شده بودند، در درون آن به دام افتادند. زمانیکه شکارچی به منظور جمع کردن تور آمد، ناگهان پرندگان با تور پرواز کردند.
زمانی که شکارچی دید که پرندگان همراه با تور دارند پرواز میکنند، او از همکاری و تناسب پرندگان متعجب شد. او تصمیم گرفت تا بدنبال آنها برود و ببیند که چه اتفاقی روی خواهد داد.
مردی که در راه شکارچی را دید از شکارچی پرسید که او به کجا با عجله میرود.
درحالیکه شکارچی داشت به آسمان اشاره میکرد گفت که دارد به دنبال شکار آن پرندگان میرود.
مرد خندید و گفت: "خدای من به تو عقل دهد! آیا تو واقعا فکر میکنی که میتوانی پرندگان در حال پرواز را شکار کنی؟"
شکارچی گفت: "اگر در درون تور تنها یک پرنده میبود من از شانس شکار دست میکشیدم. اما صبرکن و ببین، من آنها را شکار خواهم کرد. "
"شکارچی راست میگفت. هنگامی که شب شد، پرندگان میخواستند به لانه هایشان بروند. بعضی از آنها تور را به طرف جنگل کشیدند، بعضی دیگر به طرف برکه حرکت کردند. بعضی میخواستند که به کوهستان بروند و بقیه مقصدشان بوتهها بود. هیچ کدام از پرندهها موفق نشدند و درنهایت همهی آنها همراه با تور سقوط کردند. شکارچی آمد و همهی آنها را شکار کرد. "
پرندههای بدبخت! اگر آنها سخنی را که در ادامه از پیامبر روایت شده را شنیده بودند همگی در یک مسیر حرکت میکردند و توسط شکارچی شکار نمی شدند.
"از یکدیگر جدا نشوید. بره ای که گله را ترک میکند توسط گرگ خورده خواهد شد. "
فعلیکم بالجماعه فانما
یالک الذئب القاصیه.
🍃 عنوان و نام پدید آور:یاشار کاندمیر
🍃ترجمه:یاسین قاسمی بجد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قصه_شب
♥⃢ ☘ @bayenatiha
#قصه_کودکانه
🌼مهارت نه گفتن
کفشدوزک کوچولو🐞 دوست داشت بین دوستاش دوست داشتنی باشد.
برای همین همیشه هر چی که آنها می گفتند قبول می کرد. اینکه روی کدام گلها 🌺🌸بنشیند. یا کدام مسیر را انتخاب کند.
یک روز یکی از دوستانش گفت بیا بریم اون طرف دره ببینیم چه خبره فکر کنم گلهای🌸🌺 زیادی آنجا باشد.
کفشدوزک کوچولو 🐞 که خیلی می ترسید من من کنان گفت باشه فقط بذار از مامانم اجازه بگیرم.
دوستش گفت نمیخواد میریم و زود برمی گردیم.
کفشدوزک کوچولو🐞 قبول کرد آنها رفتند به سمت آن طرف دره. اما آنقدر آنجا کوه⛰ و دشتهای شبیه هم بودند که احساس می کردند راه را گم کرده اند. کفشدوزک کوچولو 🐞ناراحت شد یک گوشه ای نشست و گریه کرد او حالا فهمیده بود که همیشه نباید با همه پیشنهادها موافقت کند...
در همین فکرها بود. که صدای باد💨 را شنید دوستش داشت همراه باد💨حرکت می کرد و فریاد می زد کمک...
کفشدوزک کوچولو 🐞فهمید که الان وقت گریه کردن نیست وباید به کمک دوستش بشتابد.
باسرعت تمام بال زد و دست دوستش را گرفت و با او زیر یک صخره پناه گرفت
دوستش به کفشدوزک کوچولو🐞 گفت حالا چطور راه خونه 🏡رو پیدا کنیم.
کفشدوزک کوچولو🐞 فکری به ذهنش رسید
باد.... 💨 از روی جهت باد.💨
صبح که می آمدند باد💨 از جهت خانه🏡 آنها حرکت می کرد و هنوز هم از همان جهت
باید در خلاف جهت باد پرواز کنیم.
وقتی وزش باد آرام تر شد
آن دو دست هم را گرفتند و با قدرت تمام در جهت خلاف باد به پرواز در آمدند.
چیزی نگذشت که آنها از دور خانه شان را دیدند.
کفشدوزک کوچولو خوشحال شد و فهمید همیشه نباید حرف بقیه را قبول کرد. ممکن بود آن دو با این تصمیم اشتباه اتفاق بدی برایشان بیفتد
#قصه_شب
♥⃢ ☘ @bayenatiha