فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محبت وقتی خوبه که بی منت باشه😍
#مهربانی
@mamanogolpooneha❣
🔺دیالوگ ماندگار
+ برای خونوادت وقت میذاری؟!
- آره!
+ خوبه، چون مردی که وقت صرف خونوادش نکنه هیچوقت نمیتونه یه مرد واقعی باشه!
🎥 The Godfather
#مهربانی
@mamanogolpooneha🌟
#داستان_58
#آش_ننه_سوسکه
#مهربانی
🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐜🐜🐜🐜🐜
یکی بود ،یکی نبود.یک ننه سوسکه مهربان، دلش قد آسمان.یک بچه داشت ناز و تپل،مثل یک دسته گل 💐.
خیلی دوسش داشت.هر چه که میخواست،« نه »نمیگفت.
یه روز سوسک تپلی گفت :«ننه،ننه،من آش 🍲میخوام.میپزی برام؟؟»
ننه سوسکه گفت:«می پزم برات،عزیز دلم ، دسته ی گلم»
بعد هم کاسه ای برداشت و رفت توی انبار، تا عدس ، نخود و لوبیا بیاورد.دید عدس دارد اما نخود و لوبیا ندارد.عدس را ریخت تو کاسه اش.سراغ بچه اش آمد و گفت:«ننه جان،پاشو برو در خانه ی همسایه ها، بگو اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.»
تپلی قبول کرد و رفت سمت همسایه ی راست دستی که خاله مورچه بود. در زد و منتظر شد.وقتی که در باز شد،گفت:«سلام و علیکم خاله مورچه جان🐜. ننه ام سلام رساند و گفته اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.»
خاله مورچه توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم.این بود که گفت:« نه ندارم.تمام شده،ببخشیدم .اگر داشتم،می دادم.»بعد هم در را بست و رفت توی خونه.سوسکی تپلی راه افتاد و رفت در خانه سمت چپی ، که بی بی پینه دوز بود.در زد و گفت:«سلام به بی بی پینه دوز🐞،مزاحمم این وقت روز . امده ام قرض بگیرم ازشما اگر دارید کمی نخود یا لوبیا.»
بی بی پینه دوز توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم. این بود که گفت:« نه ندارم. تمام شده،ببخشیدم . اگر که داشتم میدادم .» سوسک تپلی با دست خالی برگشت به خونه،پیش ننه سوسکه و گفت :«ننه جان،همسایه ها هم مثل ما نه نخود دارند و نه لوبیا.»
ننه سوسکه آهی کشید و گفت :«حیف شد اگرداشتند چه خوب میشد. اما عیب نداره ننه جان شُکر خدا عدس دارییم تو خونه مان .با همین عدس آشی میپزم خوشمزه🍵.»
دیگ را گذاشت رو اتش . عدس را ریخت توآبش.نمک به آن،یکم زد.به هم زد و به هم زد.
بالاخره اش پخته شد.بویش توی خونه ننه پیچید.از خانه بیرون رفت و به خانه ی همسایه رسید.ننه سوسکه یک کاسه اش کشید داد به دست بچه اش .بعد هم یک کاسه برای خودش کشید .خواست بخورد ،اما نخورد.
باخودش گفت:«ای وای،چه نامهربانم من! به فکر خودم هستم،به فکر همسایه ها نیستم.»
آنوقت کاسه آش خودش را به زمین گذاشت دو تا کاسه تمیز برداشت .🍵🍵 هر دو را پر از آش داغ کرد.کاسه ها را به دست پسرش داد و گفت:«ننه جان،سوسک تپلم،دسته گلم،پاشو این کاسه ها رو بردار وببر یکی را بده خاله مورچه یکی دیگرو بده خاله بی بی پینه دوزبگو قابل شما را ندارد،ببخشید که آشمان نخود و لوبیا ندارد.»
سوسک تپلی کاسه ها را گرفت و برد به در خانه ی همسایه ها داد و همان را گفت که ننه اش گفته بود.
خاله مورچه🐜 و بی بی پینه دوز🐞،کاسه های آش را گرفتند و خجالت کشیدند.توی دلشان گفتند :«چه بد کردیم!به ننه سوسکه که اینقدر مهربان است، نامهربانی کردیم.»
بعد هم آش ها را خوردند و ظرف های ان ها را پر از نخود و لوبیا کردند و فرستادند به در خانه ننه سوسکه به خودشان هم قول دادند که انبار دلشان را پر از مهربانی کنند
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
#داستان_225
#جعبه_آرزوها
#مهربانی
🎁 🎁 🎁
یکی بود یکی نبود هیچکس به اندازه ی خدای مهربون خوب نبود.
روزی از روزهای فصل زیبای پاییز، نگار خانم قصه ما آماده شد تا به مدرسه بره و بعد از خوردن صبحانه و پوشیدن لباس هایش با مامانش خداحافظی کرد و رفت و رفت تا به مدرسه رسید و با دوستاش و معلمای مهربونش سلام و احوالپرسی کرد.😃
معلمشون به همه ی بچه ها یه برگه داد و سرجایش ایستاد.خانم زارعی معلم دوست داشتنیِ نگار به همه نگاهی با لبخند انداخت و گفت بچه های عزیزم همه شما باید روی این برگه ها آرزوهایتان را بنویسید و درون این جعبه بیندازید و به جعبه روی میز اشاره کرد.🎁
بچه ها با شمارش خانم زارعی شروع کردند و آرزوهایشان را نوشتند.
بعد از اتمام وقت جعبه پر بود از آرزو بچه ها نام آن را گذاشتند جعبه آرزوها. روز بعد معلم داشت آرزوها را میخواند با خود میگفت چه آرزوهای کوچک و زیبایی یک عروسک🧸 یک کیف صورتی👛 یک کفش قشنگ 👠 یک دوچرخه 🚲 و... معلم لبخندی زد و جعبه آرزوها را به فروشگاه برد.🏫
او تمام آرزوها را برآورده کرد و فرداش با رضایت به کلاس رفت و به بچه ها نگاهی زیبا انداخت و گفت من فرزندی ندارم ولی شماها را بسیار دوست دارم.
حالا چشمانتان را ببندید که برایتان خبر خوشحال کننده ای دارم . بچه ها با کنجکاوی چشم هایشان را بستند و با اشتیاق منتظر ماندند .
😌😌😌😌😌😌😌😌😌😌😌😌
وقتی چشم هایشان را باز کردند از خوشحالی فریاد کشیدند همه ی چیزهایی که روزی برایشان آرزو بود حالا در دستشان بود . همگی خانم زارعی را بغل کرده و بوسیدند و از او تشکر کردند .😍😚
فقط نگار بود که چیزی در دستش نبود. چون آرزوی او چیز دیگری بود . یعنی سلامتی برادر کوچکش نوید .👩🦲
برادر او از درد سرطان رنج میبرد .
خانم زارعی در آخر کلاس نگار را صدا کرد و همراهش به خانه شان رفت .🏡
خانم معلم به همراه برادر و مادر نگار به بیمارستان رفت و پول مداوای نوید را پرداخت کرد. 🏩
حالا نگار هم مثل همه ی بچه ها شاد بود چون برادرش بهبود یافته بود.🧒👦
🎁جعبه ی آرزوها جعبه ی خوبی بود چون همه با این جعبه به خواسته هاشون رسیده و خوشحال شده بودند و علاقه بچه ها به معلم ریاضیشان خانم زارعی بیشتر شده بود. و همه مشتاقانه منتظر زنگ ریاضی بودند تا خانم مهربانشان را ملاقات کنند.👩🏫
این معلم عزیز هم راضی و خوشحال از این کار و از خوشحال کردن بچه ها به زندگی خود ادامه داد.
قصه ما به سر رسید امیدواریم خانم معلم هم به زودی به آرزوی زیباش برسه👶
نویسنده : زهرا ابراهیمی
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘