👈نسائی بزرگترین محدّث سنّی در انتهای قرن سوّم بود. عالم بزرگ مصر بود که از اطراف و اکناف برای یادگیری حدیث به سوی او کوچ میکردند؛ برای حجّ در انتهای عمرش خارج شد. نقل شده ابتدا به شام رفت.
👈ذهبی در همین کتاب سیر اعلام النبلاء ذیل احوالات نسائی میگوید وقتی در آنجا دید هنوز چندان میانه ای با امیر المؤمنین علی علیه السلام و شاید معاویه را برتر از او میدانند شروع به بیان فضائل امیر المؤمنین علی علیه السلام نمود که امروزه تحت عنوان کتاب خصائص از او به یادگار مانده است.
👈در همین زمان برخی از متعصّبین از او خواستند که در مورد فضائل معاویه هم چیزی بگوید! نسائی ضمن ردّ این درخواست در جمله ای تکان دهنده گفت من برای معاویه هیچ فضیلتی جز همان دشنامی که رسول الله به او داد که خدا شکمش را سیر نگرداند نمیشناسم: «اللَّهُمَّ لاَ تُشْبِعْ بَطْنَهُ»
👈اینجا بود که به جان این پیرمرد افتادند و آنقدر زدند او را از مسجد بیرون انداختند که منجر به بیماری مرگش شد! در نقلی آمده که وصیّت کرد او را به مکّه ببرند و در بین صفا و مروه دفن شده و نقلهای دیگری نیز در محلّ مرگش وجود دارد.
✋به نظر شما به نسائی که عقایدش مثالی برای عقاید اهل سنّت است میتوان گفت ناصبی؟!
👈و اساسا حتّی آن اهل دمشق هم گویا در آن زمان مسأله شان ناصبی بودن نبود بلکه توهین او به معاویه بود که او را از صحابه واجب التکریم میدانستند. آنها به خاطر نگارش کتاب خصائص او را نکشتند بلکه به خاطر توهین به معاویه او را کشتند.
👈حتّی در جریان ابن سکّیت و متوکّل عبّاسی که حدود شصت سال قبل از این ماجرا رخ داده بود هم آنچه سبب شهادت ابن سکّیت بود توهین او به شیخین و تفضیل قنبر غلام حضرت بر آنها بود نه اینکه آن ناصبی گری باشد.
🔹اساسا در مورد این نوع نصب باید گفت هر چند به مرور در جامعه ی اسلامی تقریبا از بین رفته است ولی در همان زمانی هم که وجود داشت عمدتا یک جریان اجتماعی بود که توسّط شیاطین و منافقان ایجاد شده بود. باطنش هم به دنیای سیاست برمیگشت. از اینجاست که به راحتی میتوان حدس زد بسیاری از آنها که ناصبی گری پیدا کردند هم در این زمینه تا حدودی حالت استضعاف داشتند. فریبشان داده بودند. وقتی کفر به خدا اگر از روی عناد و استکبار نبوده و مبتنی بر جهالت باشد امکان بخشش دارد به طریق اولی کفر و نصب نسبت به ولیّ خدا اگر از روی عناد و استکبار نباشد هم همین حکم را دارد.
👈بله اگر دشمنی با ولیّ الله از آن جهت باشد که خداوند آنها را برگزیده و با علم به این امر باشد در واقع مصداق کفر به خدا و استکبار در برابر خداوند است. چنین حالتی روشن است که کفری ابلیسی و غیر قابل بخشش است؛ از همینجاست که در تفسیر قمّی ذیل آیه ی شریفه: «اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَلِيم»
👈شأن نزول آن را ابو جهل میداند که از باب حسادت اینکه نکند بنی هاشم بر بنی مخزوم پیشی بگیرند این را گفت. این دقیقا همان حالت کفر ابلیسی است. در روایت کافی از ابو بصیر این آیه در مورد حالت برخی از اطرافیان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در مورد ولایت امیر المؤمنین علی علیه السلام آمده است.
👈از اینجاست که نصب حقیقی رجوعش به نوعی استکبار حقیقی دارد. البته این امر منافاتی با آن ندارد که در همان احکام ظاهری احکام خاصی برای همان حالت نصب اجتماعی توسّط اهل بیت علیهم السلام بیان شده باشد. این حیثیّات را باید از هم تفکیک نمود.
✔البته یک نکته ای اینجا هست. آن هم این است که گاهی انسان در اثر محبّت شخصی خاص نوعی انس عمیق به او پیدا میکند و همین انس و محبّت او را به نوعی جدل پیرامون شخصیت او میکشاند؛ از اینجاست که گاهی ممکن است این محبّتش از باب الحبّ فی الله نبوده و تبدیل به یک عادت و تعصّب شود و عقل خودش را در این محبّت ببازد. در چنین صورتی بعید نیست کسی که عاشق و شیفته ی دشمنان اولیاء الله باشد اگر زمانی ولو در عالم دیگر پرده ها کنار برود وقتی حقیقت را دید باز خود را در جبهه ی قلبی و درونی دشمنان حقیقت میبیند نه اهل حقّ! تشخیص این نکته دیگر دست ما نیست.
✔این وضعیت دقیقا شبیه آن است که مثلا در اوج جنگهای سه گانه ی امیر المؤمنین علی علیه السلام پیامبر خدا صلی الله علیه و آله زنده شوند و بین صفوف بایستند و بگویند حق با علی است. اینجا اگر همه به یکباره به حضرت علی علیه السلام بپیوندند نشانگر آن است که اشتباه صرفا صغروی بوده ولی بعید نیست در همین فضا برخی نفس شرورشان دچار شیطنت هم شده و حتّی در چنین حالتی وضعیّت کفریشان آنها را حتّی به انکار اصل نبوّت هم بکشاند. آدمی موجود عجیبی است.
⬇⬇⬇
👈اهل بیت علیهم السلام در مورد نواصبی که نصبشان از روی جهل است با بزرگواری و رحمت برخورد میکردند که اوج این حالت را در روایت معروف امیر المؤمنین در مورد محاربین خودشان سابقا در بذل الخاطر ۱۱۸۸ بیان کردیم که: «هُمْ إِخْوَانُنَا بَغَوْا عَلَيْنَا».
👈حکایات این نوع مواجهه با برخی شامیان و حتّی برخی سادات دیگر و مانند آنها مشهورتر از آن است که نیاز به ذکر باشد. حساب اینها را با شیاطین و حسودان و مستکبرانی مانند معاویه صفتان را جدا میدانستند.
👈از همین رو خوارج در زمان امیر المؤمنین علی علیه السلام که بارزترین مصداق دشمنی با ولیّ خدا و نصب را از خود نشان داده و حتّی بر حضرت شوریده و شمشیر کشیدند حضرت در موردشان میفرماید بعد از من متعرّضشان نشوید!
👈اینها از روی جهالت است نه از روی عناد و استکبار؛ معاویه را دریابید؛ و از همین رو بود که این خوارج با معاویه هم دشمن بودند: «لَا تُقَاتِلُوا الْخَوَارِجَ بَعْدِي فَلَيْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَأَخْطَأَهُ كَمَنْ طَلَبَ الْبَاطِلَ فَأَدْرَكَه»
♦«نقدی بر صاحب حدائق و صاحب جواهر رحمه الله علیهما در زمینه مراد از مستضعف و ناصبی»♦
اینها را گفتم تا یک نکته را تذکّر بدهم. مرحوم صاحب حدائق در بحث دفع زکات فطره به مستضعفین بحثی را مطرح کرده که نقطه عزیمت خوبی برای ورود تدریجی به بحث تلقّی فقها و متکلّمین شیعه در زمینه استضعاف است. البته این بحث سر درازی دارد ولی شاید مقداری وارد آن هم بشوم. مرحوم صاحب حدائق به این نظر مایل است که نمیشود زکات فطره را به اهل سنّت داد. بعد با این مانع مواجه میشود که خب اینها مستضعف هستند و نباید اشکالی داشته باشد. چرا؟ چون آنطور که صاحب حدائق بیان میکند در روایات اهل بیت علیهم السلام به شکل مستفیضی این مضمون نقل شده که مردم را به شکل کلّی میتوان به سه دسته مؤمن، کافر و مستضعف تقسیم کرد! اساسا دعوای اصلی بشر بین دو دسته ی مؤمن و کافر است و اکثریّت بشر در این وسط مستضعف هستند.
👈در اینجا صاحب حدائق میگوید کافر همان منکرین ائمه علیهم السلام هستند که به آنها ناصبی هم گفته میشود. ولی مستضعفین بر اساس روایات اهل بیت علیهم السلام در نگاه صاحب حدائق همان مرجئین لأمر الله هستند که بر اساس برخی روایات آنها هم بهشتی میشوند چون انکار و نصبی نسبت به ائمه علیهم السلام نداشته اند: «ويفهم من بعض الأخبار أنهم يدخلون الجنة بعفو الله من حيث عدم انكارهم الإمامة ونصبهم»
👈در نگاه صاحب حدائق چنین مستضعفی مسلمان است و احکام جواز نکاح و توارث و طهارت و حق اموال و دماء بر آنها جاری شده و حتّی در آخرت هم اهل بهشت میباشند. یعنی در نگاه ایشان نه کفر دنیایی دارند و نه کفر آخرتی! از اینجاست که اگر مؤمنی نیافتیم که به او زکات فطره بدهیم بعید نیست که بتوان به چنین مستضعفی از مسلمین زکات فطره داد.
👈ولی در اینجا مرحوم صاحب حدائق یک جهش عجیب دارند! تا اینجای داستان خیلی خوب بلکه بهتر از بسیاری دیگر از علما از مجموع روایات اهل بیت علیهم السلام برداشتشان را بیان کرده بودند. ولی از اینجا به بعد میگویند ولی به نظر من اساسا بعد از عصر اهل بیت علیهم السلام دیگر مستضعفی باقی نمانده چون جریان امامت معروف شده و بر اساس روایات «من عرف الاختلاف فلیس بمستضعف» اینها دیگر باید در زمره ی کفّار و اهل نصب گنجانده شوند!
📖«إلا أن هذا الفرد من الناس في هذه الأوقات الأخيرة بعد عصرهم ( عليهم السلام ) وما قاربه من ما لا يكاد يوجد لاشتهار صيت الإمامة والخلاف فيها بين الأمة»
⬇⬇⬇⬇
👈از اینجاست که آن حکم معروف عجیب ایشان متولّد میشود که اهل سنّت هم در دنیا کافر و نجس هستند و هم در آخرت کافر و اهل آتش!!! ورای شناعت این اندیشه و دوری آن از منطق روایات اهل بیت علیهم السلام و حقایق تاریخی در زمینه تفاوت ناصبی گری و عموم اهل سنّت که گوشه ای از آن گذشت خودش متضمّن اقرار مهمّی از سوی ایشان در مورد جایگاه مفهوم استضعاف در روایات اهل بیت علیهم السلام است.
👈اساسا همانطور که سابقا اشاره کردیم جریان ناصبی گری یک جریان شوم اجتماعی و سیاسی بود که در همان اوّل و دوّم تقریبا تمام شد! برخلاف آنچه به شکل عجیبی صاحب حدائق ادّعا میکند که بعد از قرن سوّم همه ی عامّه دیگر ملحق به نواصب هستند چون اختلاف مذهب را دانسته اند!!!
✋اینها به دلیل آن است که خوب مسأله ی استضعاف مخصوصا استضعاف ساختاری درک نشده و در این بین روایات نفی استضعاف هنگام علم به خلاف نیز باعث تشدید این حالت گردیده است که در بحث دیگری به آن اشاره خواهم کرد.
👈دیدم مرحوم آیت الله خوئی نیز در مباحث فقهشان به این نکته ی تاریخی در مورد جریان ناصبی گری به خوبی توجّه کرده اند: «هم الفرقة الملعونة الّتی تنصب العداوة و تظهر البغضاء لاهل البیت علیهم السلام کمعاویة ... النواصب إنّما کثروا من عهد المعاویة الی عصر العبّاسیین»
👈در هر حال یکی از نقاط حساس تاریخ فقه شیعه که قابل بحث است سرایت حکم نواصب به حکم عموم اهل سنّت است که میتوان آنها را حقیقتا مصداق مستضعفین دانست. در این زمینه بعدا در باب نماز بر مخالفین نکاتی بیان میکنم.
🔹در این بین دیدم مرحوم صاحب جواهر یک تقریر دیگری برای ناصبی دانستن عموم اهل سنّت ارائه کرده اند. ایشان در بحث نماز بر مخالفین میگویند میشود حتّی عموم اهل سنّت که در ظاهر ابراز دشمنی با اهل بیت ععلیهم السلام نمیکنند نیز ملحق به نواصب کرد. ولی چگونه؟! با این بیان که اینها هم نصب باطنی دارند هر چند نصب ظاهری ندارند. به این شکل که آنها به اشتباه گمان میکنند اهل بیت علیهم السلام با شیخین مشکلی نداشته اند.
👈ولی اگر واقعا بفهمند که ائمه علیهم السلام با شیخین دشمن بوده اند در باطن از باب دشمنی با دشمنان شیخین متّصف به دشمنی با اهل بیت علیهم السلام هم هستند و این یعنی ناصبی بودن!!!
📖«بل قد يقال باتحادهم في الحكم معه هنا وإن لم يكونوا متظاهرين بالعداوة لآل محمد ( عليهم الصلاة والسلام ) تخيلا منهم أنهم على عقيدتهم في الرضا عن الأول والثاني والثالث ، وإلا فهم أعداء لأعدائهم ومنهم آل محمد ( عليهم الصلاة والسلام )»
👈البته روشن است که این بیانات کاملا قابل نقد است. اوّلا از این جهت که از کجا معلوم وقتی در باطن بفهمند طرف شیخین را میگیرند و طرف اهل بیت علیهم السلام را نمیگیرند؟! ثانیا که مهمتر است این است که اگر هم طرف شیخین را در باطن بگیرند وقتی است که در همان باطن نفهمند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله هم با شیخین دشمن است و الّا در چنین فرضی اینکه بگوییم باز طرف شیخین می ایستند خیلی دور از انصاف است هر چند سابقا گذشت که ممکن است برخی از باب استکبار و تعصّب حتّی کارشان به اینجا هم بکشد که بحث دیگری است.
👈البته مقصودم در اینجا بحث تفصیلی پیرامون مفهوم ناصبی گری نبود. گاهی در روایات ناصبی بودن اطلاقات دیگری هم یافته و یا حتّی همانطور که مرحوم فاضل مقداد در کتاب التنقیح الرائع بیان کرده چندین معنا یا مرتبه تشکیکی پیدا کرده است. قدر متیقّن آن را خوارج دانسته اند ولی گاهی حتّی به کسی که قائل به افضل بودن غیر امیر المؤمنین شده و یا حتّی کسی که ولایت حضرت را انکار میکند و یا با شیعیان دشمن است هم اطلاق شده است.
👈روشن است که اینها اطلاقات جزئی است که باید در مورد هر کدام در همان موطنش سخن گفت. برخی متأسّفانه بدون در نظر گرفتن مجموعه ی روایات و درکهای روشن عقلی با دیدن تک نقلهایی در یک رویکرد عجیب دست به برداشتهای سنگینی میزنند که دور از صواب است.
این بحث ادامه دارد. فعلا قضاوت ممنوع ...
باسمه تبارک و تعالی (۱۲۲۷)
«به مناسبت مراسم تجلیل از روحانی معظّم حاج آقا مقدّس خیابانی»
🌸«هَذَا أَدَبُ جَعفَر»🌸
🔹ساکن تهران بودم و به رسم جوانهای آن زمان روز و شب مشغول درس و تست و کنکور بودم! تازه پدرم رحلت کرده بود. راستش نمیدانم چه شد ولی همینکه به خودم آمدم دیدم سیر حوادث طوری برایم ورق خورد که خودم را یک دفعه در حوزه علمیّه یافتم. گویا ریل زندگی ام یکباره تغییر کرد. اصلا در فامیلمان هم روحانی نداشتیم.
🔸سالها بعد یکی از اقوام که خداوند رحمتش کند برایم گفت که پدرت دوست داشت تو روحانی شوی و از او مشورت خواسته بود! خیلی جا خوردم چون اصلا از این مسأله خبری نداشتم! آن وقت بود که فهمیدم این تحوّل عجیب ظاهرا اثر خواست و دعای پدرم بود! همان پدر جوان و دلشکسته ای که روزهای آخر عمرش وقتی در خانه بر روی تخت افتاده و بیماری بر او غلبه کرده بود گاهی که در میان آن همه درد و زحمت، من را میدید در سکوتی حزن انگیز میدیدم از گوشه ی چشمش اشک جاری میشد. با زبان بی زبانی میفهمیدم این قلب مهربان از من عذرخواهی میکند. گویا از آینده ام نگران است و میخواهد دیگر من را به خدایش بسپارد و برود!
🔹و یکی از الطاف بزرگ خداوند به این بنده ناچیز و بی مقدار این بود که در حوزه ای قدم گذاشتم و با فرزانگانی آشنا شدم که از همان ابتدا نگاهم را به شدّت به بسیاری از مقولات تغییر داد. در رأس آنها روحانی نورانی و پدری معنوی به نام حاج آقا مقدّس بود.
⬇
🔹راستی در مورد ایشان چه بگویم که حقّش ادا شود؟! فقط همین را بگویم که گویا لمحه ای از خلق عظیم پیغمبران در وجود این بنده ی خوب خدا تابیده بود. اخلاقی پیغمبر گونه داشت. از آنهایی که آدم فقط دوست داشت سیمای نورانی اش را تماشا کند و از حسن سلوکش با این و آن لذّت ببرد و بیاموزد! از آنهایی که گویا مفاهیم دین را در سلوکش مجسّم کرده بود. از آنهایی که دیگر لازم نبود در کتابها و تاریخها به دنبالشان بگردیم! و دیگر چه میخواستیم؟! گویا مانند مبشّره ای زیبا و رؤیایی شیرین در بدایات به شکلی نهایات اخلاق زیبای اسلامی برایمان مجسّم شده بود.
🔸دیدن ایشان شبهات بسیاری را از همان ابتدا برایمان حل کرد. دیدن ایشان ما را به یاد خود گمشده مان می انداخت. دیدن ایشان ما را به یاد انبیاء و اولیاء الهی می انداخت. گاهی با خودم میگفتم خدایا اگر ایشان اینطور است پیغمبرت که فرمودی: «إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ» دیگر چه بود؟!
آن وقت فهمیدم که گاهی باید بندگان پاک خدا را دید! مشکل بسیاری این است که اینها را نمیبینند که اگر ببینند خواب و خیالها و سرابهای دیگر برایشان رنگ میبازد:
📖«فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَريمٌ»
🔹همین دیدن و مجالست فطرت انسان را بیدار میکند. شبهات را کنار میزند. لازم نیست برای شما فلسفه ببافد و فضل فروشی کند! همین سکوتش و همین سلوکش پر از معناست. آری حاج آقا مقدّس اینگونه بود. گویا خداوند از روی لطفش اراده کرده بود که در همان ابتدا این وجود نازنین را در ویترین نشانم دهد! تا دلم به صحّت و صدق راه و مسیرم قطعی شود. دیگر لازم نبود من را حواله به جنسهای خوب در انبار و موجود در کتابها و تاریخها کند! گویا همان ابتدا کسی آمده بود و گفته بود بیا ببین و تست کن! نمونه کار برایت آوردیم! این را میپسندی یا میخواهی سراغ این و آن بروی؟!
🔸و انصافا ایشان یکی از میوه های شیرین حوزه های علمیّه بود. یک میوه ی رسیده و شیرین که میشد به او مثال زد. برایم آشکار بود که این اخلاق پیغمبری خیلی بیشتر از ویژگی های ذاتی و یا حتّی کسبی بشری است. اینها اخلاقهای ناشی از تبعیّت است. در وجود ایشان مفهوم رشد و تربیت شدگی در دامان مفاهیم دینی را میشد دید. از آنهایی که وقتی در کنار پروفسورها و دکترها و دانشمندان و نوابغ بشری قرارش میدهی باز فطرت گواهی میدهد این چیز دیگری است. این از تبار دیگری است. این از عالم دیگری است.
🔹حاج آقا مقدّس برایم یکی از مصادیق«كُونُوا دُعَاةً إِلَى أَنْفُسِكُمْ بِغَيْرِ أَلْسِنَتِكُمْ وَ كُونُوا زَيْناً وَ لَا تَكُونُوا شَيْنا» بود. وقتی به یاد ایشان می افتم به یاد کلام امام صادق علیه السلام به ابو اسامه زید شحّام می افتم. همان روایت صحیحی که مرحوم کلینی از یکی از ثقات و نیکان شیعه به نام زید شحّام نقل میکند که روزی امام صادق علیه السلام من را دید و گفت این پیام را از سوی من به هر کسی که فکر میکند شیعه جعفر بن محمد است برسان؛
🔸به آنها سلام برسان و به تقوا و ورع و تلاش و اخلاق نیک سفارش کن. به آنها بگو با همه خوش رفتار باشند. وقتی اینگونه بودند مردم تعجّب کرده و میگویند: «هذا جعفریٌّ» این از شاگردان مکتب جعفر است. اینجاست که بدانید قلب من شاد میشود وقتی که بگویند: «هَذَا أَدَبُ جَعْفَرٍ»؛ خدا میداند که حاج مقدّس ما اینگونه بود. و خدا میداند با حسن سلوک و اشتهارش به صلاح و پاکی چه سرورهایی بر قلب نازنین اهل بیت و امام جعفر صادق علیهم السلام وارد کرده بود. خوشا به حالش!
🔹و راستی به وضوح میدیدم یک قسمتی از این شهر بزرگ به شکلی متأثّر از اخلاص و معنویّت و اخلاق این بزرگ مرد هستند. با پیر و جوان و کودک و زن و مرد و بازاری و کارگر و نظامی و... حسن معاشرت داشت. در آن سنّ با چه حوصله ای به بچه ها و کودکان محبّت میکرد. آنقدر خاطرات شیرین دارم که انتخابش برایم مانند ترجیح بلا مرجّح دشوار است.
🔸ذکر خاطرات ایشان را به دیگران میسپارم. انصافا باید آنها را ثبت و ضبط کرد. باید از روی رفتارهای ایشان تبلیغ را آموخت. روزی یک فرمانده ارتشی را دیدم که جذب ایشان شده بود. گویا ماجرا این بود که در نماز جمعه جا نبود و وقت نماز یکباره حاج آقا مقدّس عبای خودشان را روی زمین انداخته و متواضعانه ایشان را کنار خودش روی آن نشانده بودند. او هم پیگیر شده بود که این روح بزرگ کیست و دنبال کرده بود و خودش را به حوزه رسانده بود. از این موارد زیاد بود.
⬇⬇
💭در انتها یک خاطره را حیفم میاید نقل نکنم. از وقتی از ایشان شنیدم برایم تکان دهنده و غبطه آفرین بود. شاید جورهای مختلفی نقل کرده باشند ولی آنچه خودم از ایشان شنیدم و فعلا یادم مانده را میگویم. ایشان میخواست به ما طلبه ها درس توکّل و توحید بدهد. خیلی روحیه استخاره داشت. میگفتند روزی در ایّام طلبگی خیلی گرسنه بودم. جایی عبور میکردم و یک کبابی بود. عجیب دلم خواست. ولی من که پول ندارم! استخاره کردم و دیدم خوب آمد بروم! و بدون ترس از اینکه چه میشود رفتم! اینها را که ایشان میگفت من با خودم میگفتم خدایا چه بندگانی داری! چه یقینها و صفاهایی دارند!
💭خلاصه ایشان میفرمود رفتم و سفارش دادم! اتّفاقا چند نفر دیگر هم آنجا بودند. با آنها هم سر صحبت و تبلیغ و ارشاد را باز کردم. در انتها هم گفتم مهمان من باشید! همینکه میخواستم بروم حساب کنم و هنوز دلخوش به اینکه خود خدا راهی باز میکند آنها گفتند مگر ما میگذاریم؟! هرگز اجازه نمیدهیم! ما خودمان حتما از تو را هم حساب میکنیم. این شد که هم کباب خوردیم و هم ارشاد کردیم و هم مروّت نشان دادیم!😊
🔸آن درسی که من از این خاطره گرفتم درس یقین بود. آن استخاره و آن حالت مخصوص ایشان بود. این امور تقلید بردار نیست. ولی آن یقینش و آن شدّت باورش چرا! استخاره های ایشان هم در آن اوایل طلبگی برایمان از آن حکایات جذاب و جالب بود. یادم هست روزی میفرمود در واقعه مدرسه فیضیّه نیز حاضر بود. مقداری احساس کرد که گویا وضعیّت عادی نیست و استخاره کردند و خوب آمد که بیرون بروند؛ گویا به منزل مرحوم علامه طباطبایی که از اقوام ایشان بود رفته بودند. بعدا متوجّه شدند که در فیضیّه حادثه رخ داده است.
🙏و در انتها برایم چه توفیق بزرگی بود که سالها پیش به دست مبارک حاج آقا مقدس عزیز مفتخر به تلبس به این لباس مقدس شدم.
باسمه تبارک و تعالی (۱۲۲۸)
«حکمتی از ضدّ یخ»
🚘واتر پمپ ماشین مشکل پیدا کرده بود. مکانیک تعمیر کرد و گفت فعلا ضدّ یخ نمیریزم! شاید باز آب کم کند! ولی هوا سرد شده! مراقب باش جای سرد نروی آب یخ بزند و مشکل پیدا کنی!
💡به ذهنم خطور کرد ما هم در روابط اجتماعی برای آنکه در گرما جوش نیاوریم باید وجودمان فَن داشته باشد و برای اینکه در سرما یخ نزنیم باید در وجودمان ضدّ یخ بریزیم. خود را از قبل به نگرشها و باورها و تصدیقهای مناسب مجهز کنیم.
😡😓مثلا ناشکری میبینیم! بی معرفتی میبینیم! رفتار نامعقول و ناشایست ناگهانی میبینیم! در اینجا اگر بخواهیم ماشین وجودمان به راحتی به راه خودش به سمت مقصد ادامه بدهد باید ضدّ یخ و فَن داشته باشیم. اصلاح نظام انتظاراتخیلی به این امر کمک میکند. تا دیگر جا نخوریم! امورات برایمان غیر منتظره نباشد.
🌿مثلا از قبل برایمان حل شود که دندان شکرگزاری دیگران را باید بکَنیم! اصلا ما در حقّ خودمان خوبی کردیم! یا از قبل برای خودمان اختلاف افکار و سلایق و سطوح درکها و اولویّتهای انسانها برایمان حل شود.
🍀اینطور باشیم سعه صدر پیدا میکنیم. یعنی چه؟! یعنی نه یخ میزنیم و نه جوش می آوریم. عاقلانه تر و با مدیریت بهتری رویکرد خودمان را تنظیم میکنیم. تعادل روانی و آرامش بهتری پیدا میکنیم.
👥مثلا در روایات آمده زن برای مرد مانند استخوانِ کج است! یعنی اگر خودت را معیار قرار دهی و بخواهی او را مانند خودت کنی او را خواهی شکست! تفاوتها را بپذیر. از آن طرف مردها هم برای زنها مانند استخوان کج هستند. با همین یک فن و ضدّ یخِ ادراکی ساده باور کنید انسان در معاشرت خانوادگی خیلی راحت میشود!
باسمه تبارک و تعالی (۱۲۲۹)
«حاج آقاها نمی میرند!»
🍞نان سنگکی رفته بودم. کارت خوانش خراب بود. میگفت نان ببرید و روزهای بعد بیایید کارت بکشید! تا سهمیه آردم خراب نشود! گفتم شاطر! پولش را برمیگردانم. ولی اگر در این بین مُردم حلال کن!
🍪شاطر ناقلا هم برگشت و گفت نگران نباش! حاج آقاها نمیمیرند! همه شان بالای صد سال عمر میکنن!😁 😂
💭با خودم گفتم مکانیزم تولید چنین حرف مُفتی ولو در قالب شوخی در ذهن این بنده خدا چه بود؟! دیدم یک بُعدش ریشه در مسأله مستعدّ بودن قشر دینداران برای تمسخر پذیری دارد. (بذل الخاطر ۹۶۴) جوانب دیگر هم دارد.
💡اینبار این بُعدش به ذهنم آمد که اساسا این أنانیّتهای صنفی چقدر میتواند انسان را از حالت تعادل ادراکی و قضاوت منصفانه بیرون بیاورد. همین من من های صنفی و مذهبی و شغلی و اعتباری!
✔این برچسبها باعث میشود انسانها دچار نوعی تفرقه شوند. به اینکه مثل هم اند کمتر توجّه کرده و بیشتر به تفاوتها بپردازند. آخر تو انسانی و من هم انسانم و آن پولدار هم انسان است و آن فقیر هم انسان است و آن مریض هم انسان است و آن کافر هم انسان است و آن مؤمن هم انسان است.
✔انسان از آن جهت که انسان است یکسان است. حکم الامثال فیما یجوز و فیما لا یجوز واحد! ولی چه چیزی باعث شده آدمی این حکم بدیهی را نفهمد! گاهی یک مرزبندی های توهّم و تخیّلی سنگینی برای خودش بسازد؟! این أنانیّتهای پنداری زمینه اینهاست. گویا ما را تبدیل به انواع مختلفی کرده و باعث سوء ظنّ و قضاوتهای نامتعادل نموده.
🔻آدمی تا به این بصیرت نرسد که خودش را به شکل جاری در همه ی تعینهای انسانی شهود کند داستان انسان را نمیفهمد!🔺
باسمه تبارک و تعالی (۱۲۳۰)
«پمپ بنزین بانوان»
💖«الْمَرْأَةَ رَيْحَانَة»💖
🚗بانوان با چند چیز در باک وجودشان بنزین میریزند تا بتوانند در زندگی به حرکت ادامه دهند:
👈اخلاق
👈فرهنگ خانوادگی و اجتماعی
👈ترس
👈مسئولیّت پذیری
👈ایمان و تقوا
🔹حالا میخواهم مطلب ساده ولی عمیق و پر اثر و ثمر دیگری را بگویم. کبریت احمر و معجون اسرار آمیز در ارتباط با بانوان است. وضع بانوان را در رابطه با خودمان در قالب این استعاره بفهمیم.
🚗آنها را ماشینی در نظر بگیریم که برای حرکت نیاز به بنزین دارد. مقدار محدودی با همان عواملی که عرض شد از سوی خود بانوان تأمین میشود.
💖ولی برای یک رابطه موفّق آقایان باید هر روز به آنها عاطفه بدهند. تأمین عاطفی پمپ بنزین بانوان است. هر وقت دیدید بی حالند یا اوان یک مشکل است عاطفه ورزی کنید.
💖قلب آنها را سرشار از محبّت و عطوفت کنید. با زبان خوب. با نگاه خوب. با خاطره خوب. با قدردانی خوب. خوراک و اکسیژن زن عاطفه است.
🚫ولی یک نکته را هم بگویم. به خاطر همین عاطفی بودن زنان زمینه برای نوعی مؤمن الرضا و کافر الغضب بودن پیدا میکنند. وقتی از عاطفه پر شوند حاضرند حتی برای آقایشان جان هم بدهند ولی وقتی خالی شدند اصلا گاهی گویا از این رو به آن رو میشوند. خلاصه باید برای هر دو حال خودمان را آماده کنیم. هم زنان باید این آسیبشان را بشناسند و هم مردان این زمینه را بدانند تا جا نخورده و عاقلانه رفتار کنند.
🚗پمپ بنزین آقایان هم اطاعت شدن است. زنها زیاد به مردشان بگویند چشم. هر چی شما بگین و... و در خانه ای که عاطفه ی زنان و اطاعت مردان تأمین است بچه ها خوب و متعادل رشد میکنند.
باسمه تبارک و تعالی (۱۲۳۱)
«وَ جاؤُ بِسِحْرٍ عَظِيم»
«امکان سنجی ظهور منجی در عصر علم و خرد»
🔹حالا دیگر در تاریخ نوبت به دولت خرد و تجربه ی بشر رسیده! خیلی علاقه مندم ببینم انتهای این همه علم و فناوری ها چه میشود؟! ببینیم حال که ولایت و سرپرستی انسان را به دست گرفته میتواند او را به سرچشمه برساند یا او هم دارد انسان را به سرابها و خیالات میکشاند. و این دولتهای گوناگون همه مقدّمات ظهور است. دولتُنا آخر الدُّوَل!
💭یادم هست جایی از فرانسیس بیکن پدر دنیای ساینس دیدم که میگفت چند قرن به ما زمان بدهید تا بعد ببینید به کجاها شما را خواهیم رساند! اینها هم باید باشند تا بعدا نگویند اگر ما بودیم فلان میکردیم!
🔹فرعونها و طاغوتها اینبار دانشمندان را به میدان آورده اند تا با سحر عظیمی به نام ساینس و فناوری و پیشرفت آنها را به بندگی خودشان بکشند. سحره در اوج بی دینی و طمع مادّی و غرور از فنونشان به نبرد با موسی آمده بودند، و چه سحر عظیمی به پا کردند!
🔸ولی آخرش چه شد؟! وقتی دیدند عصای موسی شروع به خوردن طنابهای آنها کرد فهمیدند این از تبار دیگری است. همه به سجده افتاده و یکباره از موحّدان بزرگ شده و حاضر شدند آنگونه فجیع به شهادت برسند.
💭گاهی فکر میکنم الآن زمانی است که فعلا سحره طنابهای دانش و فناوری شان را انداخته اند ولی دور نیست که همینها بزرگترین مؤمنان به آن منجی بشر باشند. معجزه که آمد فقط مستکبرین و مکذّبین انکار خواهند کرد و جامعه بشری که اهل دانش است ایمان خواهد آورد.
🌿آری دیر نیست دوران این دولت هم به سر آید و بشر بفهمد مشکلش تنها با ظهور و آمدن امام و خلیفه الله حل میشود.
باسمه تبارک و تعالی (۱۲۳۲)
«برای ارتباط گیری و تربیت از کجا آغاز کنیم؟!»
🔹با یکی از دوستان که قصد رفتن به تبلیغ داشت صحبت میکردیم. بحث بر این بود که چگونه میتوان با انسانها ارتباط گرفت. بنده عرض کردم هر کسی اندیشه یا تجربه ای دارد. ولی یک راه را که از بیان بزرگان آموخته ام عرض میکنم.
👤هر وقت دیدی نمیتوانی با کسی ارتباط بگیری از این نقطه آغاز کن! آن هم انگشت گذاشتن روی أنانیّت و خودیّت انسانهاست!
👈یکی از اسرار هستی تمایل انسانها به أنانیّت و خودنمایی و جلب توجّه است. تمایل به نوعی ستایش و حمد و ثنا دارند. اینکه این حالت ریشه در چه دارد محلّ بحث است. شاید ریشه در همان نفخه ی ربوبی و روح خداوندی و آن کنز خفی دارد.
👈این انسان مسکین با همان یک ذرّه میخواهد خدایی کند! میخواهد پرستیده شود. خودش هم نمیداند این نفخه در همه هست و ریشه در سرچشمه ای دیگر دارد. اصلا مال او نیست. این همان امانتی است که باید به صاحبش برگرداند.
👈ولی انسانها ابتدا چون جهول هستند کفور میشوند و چون کفور میشوند بساط بد مستی و اظهار وجود و أنانیّت و تفرعون راه می اندازند. نمیداند این لمحه و قطره میتواند مدام بیشتر و بیشتر شود تا آنکه به اقیانوس هستی متّصل گردد.
👈وقتی این حقیقت را درک کرد وارد حوزه ی عرفان و معرفت میشود. دیگر میفهمد اگر توجّه همه ی بنی بشر را هم بتواند به قطره ی وجود خودش جلب کند چیز خاصی نصیبش نمیشود.
👈باید کاری کند تا توجّه اقیانوس هستی را به سمت خود جلب کند. کلیدش هم در عبودیّت و غروب از این انانیّتهاست. ولی قبل از آن در ظلمات است. باید در همان ظلمات دستش را گرفت.
⬇
🔹ولی چگونه؟! اینکه بدانیم دردش چیست! تشنه ی توجّه و اظهار وجود و تجلّی و پرستیده شدن است. وقتی این راز را دانستیم کلید باز کردن قفل ارتباط با انسانها را به دست میگیریم. آنها میخواهند با جلب توجّه و اظهار وجود ما را به بندگی خودشان بکشند و از اینکه آنها را بپرستیم نفسشان نیرو میگیرد، لذّت میبرند.
👈فنّ بدل این حالت میدانید چیست؟! این است که از باب المؤلّفة قلوبهم مقداری به آنها پا بدهیم. سخت نگیریم. با رفق و مدارا برای ابراز وجودشان میدان بدهیم. توی ذوقشان نزنیم. در ارتباط با آنها طوری رفتار کنیم که احساس کنند خیلی خوبند! همه اش صفات مثبت آنها را میبینیم. مدام به نقاط برترشان توجّه بدهیم. تحسین و تأییدشان کنیم.
👈اگر خودش از خودش تعریف نمیکند شما شروع به تعریف از خوبی های او کنید. یک دفعه میبینید دارد میشکفد! خیلی حالت عجیبی است. یک دفعه شما را به خودش راه میدهد. ولی برای آنکه مدح من لا یستحقّ المدح نشود سعی کنیم واقعا آن صفات نیکشان را برجسته کنیم. تحسین کنیم. با توجّه خودمان به آنها نشاط وجودی بدهیم. به آنها بها بدهیم.
🚫اگر این حسّشان مخصوصا در حوزه ی صفات خوبشان ارضا نشود خطرناک است. خیلی مستعد جذب شدن توسّط افراد یا گروه هایی میشوند که مقداری این حسّ بها دادن به آنها را تأمین میکنند و در عوض آنها را به انحرافهای بد میکشند. و یا اگر هم جذب اینها نشد معمولا روی به افسردگی یا مواد مخدّر می آورد.
🔹وقتی آدمی خوب أنانیّتش و نیازهایش ارضا شد و از احساس توجّه سیراب شد هم کلید ارتباطش را به دست شما میدهد و هم اینکه آماده برای تربیت واقعی میگردد. آماده برای مهاجرت از این منزل میشود. اگر این حالت ارضاء نشود و انسان احساس شخصیّت نکند تربیت معمولا دشوار است. خیلی وقتها دروغین است. از روی ضعف و کاستی است. خالص نیست. وقت این توجّه معمولا در کودکی است. ولی خب حالا بحثمان برای ارتباط گیری یک مبلّغ است.
👈از اینجا دیگر باید مراقب بود که دچار خودشیفتگی نشود. به خوبی از این مرحله عبور کند. چگونه؟! بعد از اینکه او را سیراب از توجّه کردیم باید سعی کنیم با نیروی معرفت و محبّت او را متوجّه بیرون از خودش کنیم. دستش را بگیریم و او را برای تفرّج از خودش بیرون بیاوریم.
👈اینکه کم کم بفهمد خودهای برتر و حقایق برتری هم هستند. اینکه کم کم از خودش خجالت بکشد! ولی یک خجالتی از روی بی شخصیّتی نیست. با یک اعتماد به نفس است که باعث حرکت به سوی مراتب برتر است. کم کم میفهمد برای اینکه حال خوبی داشته باشد لازم نیست گدایی توجّه این و آن را بکند.
👈اینکه مجبور است چه بخواهد یا نخواهد این توجّه ها را کنار بگذارد. عالم هستی دست از سر او برای تربیت و رشد و حرکت به سمت مبدأ هستی برنخواهد داشت. به او مدّتی فرصت میدهد تا خودش دست به کار شود ولی اگر نکرد یکی یکی بتهایش را خواهد شکست، ولو با صدها سال توقّف در مواقف برزخی! تا عبورش دهند!
👈اینکه اصلا این کمالاتش از همان ابتدا هم برای او نبود. اینکه اگر میخواهد از توجّه دیگران نیرو بگیرد باید به فکر جلب توجّه آن موجودات برتر و آن حقایق پاک ملکوتی باشد! اینکه وجودش از عالمی دیگر است! عالمی در نهایت زلالی و پاکی و خلوص که همه انتظارش را میکشند!
👈آنجایی که همه عشقی حقیقی و توجّهی ناب را به او هدیه میدهند! و رضوانی از سرچشمه ی نور که از همه بالاتر است. باید نگران نگاه و توجّه موجودی دیگر باشد؛ از این مخلوقات فانی دیگر گدایی محبّت نکند؛ اینهای که خود سزاوار ترحّمند. کم کم این حقیقت را بفهمد که:
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروشِ عالَمِ غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهبازِ سِدره نشین
نشیمن تو نه این کُنجِ محنت آبادست
تو را ز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
🔹و اینجاست که مراحل شکوفایی دانه ی من و أنا آغاز میشود. آری این أنانیّت یک دانه ای است که باید آن را کاشت و وقتی پوستش را بشکند رشد آغاز میشود. ذکر مراحل خودشکفتگی و شروع رشد انسان این است:
📖«مَا شَاءَ اللَّهُ لَا مَا شَاءَ النَّاسُ مَا شَاءَ اللَّهُ وَ إِنْ كَرِهَ النَّاسُ حَسْبِيَ الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبِينَ حَسْبِيَ الْخَالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ حَسْبِيَ الرَّازِقُ مِنَ الْمَرْزُوقِينَ حَسْبِيَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ حَسْبِي مَنْ هُوَ حَسْبِي حَسْبِي مَنْ لَمْ يَزَلْ حَسْبِي حَسْبِي مَنْ كَانَ مُذ كُنْتُ لَمْ يَزَلْ حَسْبِي حَسْبِيَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ»