eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ◾️ کاری از موسسه حرم گرافیک ◾️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نگاهم را روی کاسه های دسترنج زن دایی میخ زده بودم که صدای "یاالله"ی ، توجهم رو به خودش جلب کرد . سرم با تعجب بالا اومد . حسام بود . تکیه زد به کابینت و نشست روی زمین کنار مبل من . تسبیح تربتش رو میون انگشتانش چرخوند و نگاهشو طوری بین دونه های تسبیح می چرخوند که انگار چشماش رو محکوم کرده به دیدن اجباری دونه های تسبیح به جای دیدن من ! -عجب ! دلم هوس یه سالاد شیرازی آتیشی کرده. از حرفش پوزخند زدم و خومو به نشنیدن . -ای خدا ... یه امشب یه سالا شیرازی آتیشی به ما برسون . سرم رو کج کرده بودم و از گوشه ی چشم داشتم نگاهش می کردم که یک لحظه نگاهم را خرید و فوری با لبخندی پهن که روی صورتش واضح شده بود گفت : _فلفل قرمز روی اُپنه .... یه کاسه سالاد فلفلی درست کن ببینم بلد هستی یانه . خیلی دلم می خواست دوباره مثل قدیما ، همون الهه ی شیطون و پر جنب و جوش می شدم ولی انگار دل و دماغی برام نمونده بود. -من دیگه اون الهه ی قبلی نیستم که بخوام از این کارا کنم . لبخندش باری از غم به دوش کشید . تسبیح تربتش رو بوسید و گذاشت توی جیب شلوارش و نگاهشو بی اونکه به من بدوزه به روبه رو دوخت و گفت: _تاهروقت که بخوای توی غصه بمونی می مونی ... بخواه که از این حال و هوا بیرون بیای . -حال و هوام عوض بشه ، زندگیم عوض می شه ؟ آقاجونم زنده می شه ؟ آرش بر می گرده ؟ -قرار نیست مرده ها زنده بشند و نامرد مرد .... قراره که تو زندگی خودتو کنی ، خداهم خدایی شو ... مطمئن باش خدا اجل آقاجون رو رسوند و نامردی آرش رو به همه نشون داد .حالا واستا تا ببینی نتیجه ی نامردیش چی می شه. _می خوام صدسال سیاه نبینم .... زندگی من که از دست رفت ، حالا واسه چی باید واستم تا آرش نتیجه ی نامردیش رو ببینه! حسام با ذکر " لااله الا الهی " که گفت عصبیم کرد: _قرار نیست همه مثل تو فکر کنن حسام ... پس بهتره کاری به کار من نداشته باشی ... دلتم به حال من نسوزه ، حال و احوال من همینه ، اگه فکر می کنی از دیدن حال و احوال من ، حال خوش شما خراب می شه ، دیگه نمی آم تا حال خوشتون خراب نشه . سرش چرخید سمت من و با تعجب نگاهم کرد : _من کی همچین حرفی زدم ! صدام بالا رفت و توجه همه جلب شد: _پس چی ؟ منظورت چی بود؟ دایی بلند گفت : _چی شده باز؟ حسام کف دستشو بالا آورد: _هیچی ... چیزی نیست .... سوءتفاهم شده . بلند و عصبی گفتم : _آره سوءتفاهم شده ... هیچ کی حال منو نمی فهمه ... از دلسوزی همتون بدم میآد .... نمی خواد به فکر من باشید ، کاری به من نداشته باشید.. اصلا فکر کنید الهه مرده . حسام عصبی زیرلب گفت : _استغفرالله . فریاد کشیدم : _بسه بابا توهم ... من رو با الهه ی مقدس اشتباه گرفتی . حسام شوکه شد . یک نگاه به من ، یک نگاه به مادر و پدر و دایی انداخت : _به خدا منظورم .... -منظورت هرچی که بود ... اون الهه ی قبلی مرده ... الفاتحه . عصبی شده بودم ومعده ام باز بهم ریخته بود که هستی چیزی درگوش حسام گفت وحسام بی معطلی ازخونه بیرون زد. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ◾️ ◾️ ◾️ ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🔰سه درس ولایت پذیری از سه شهید 🌷شهیـد‌ حاج‌‌قاسم‌ سلیمانی اگـر ڪسی صدای رهبـر‌ خود را نشنود به طور یقین صدای امام‌زمانِ‌ (عج)خود را هم نمی‌شنود و امروز خط قرمز بایددتوجه تمام و اطاعت از ولی خود، رهبریِ‌نظام‌ باشد. 🌷شهید مصطفی صدرزاده سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد. 🌷شهید حسین معزغلامی در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و ... پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سیدعلی آقا را تنها نگذارید. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! آنکس که باید ببیند، می‌بیند. 🌷ســـردار دلهــا 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
راستی نگاه تو سنگین تر است یا گناه من؟؟! می دانم که سنگینی گناه من ، نگاه تو را چنین می کند .. نگاهت را نه ، اما سنگینی اش را از من بگیر ، ای مهربان .. 📎شبــــتون شهــــدایی🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 بارفتن حسام ، همه سکوت کردند .البته سکوتشون از ناراحتی بود. خودمم نفهمیدم چی شد .اصلا نفهمیدم چرا دلم خواست به جای درست کردن یه سالاد آتیشی ، یه آتیش دیگه به پا کنم .که به پا شد . همه چی رو الکی الکی انداختم گردن حسام بیچاره و اونو از خونه بیرون کردم .اما دلم خنک نشد.آروم نشدم .عذاب وجدان گرفتم . دلم سوخت .خودم سوختم .چون واقعا میدونستم که قصد حسام چیه و من چرا بیخودی دلم کشید که جنجال به پا کنم . شام اونشب زهرترین شام شب یلدایی شد که خوردم . حسام برنگشت و همه سکوت کرده بودند و گه گاهی فقط تعارف های الکی زن دایی بود که شنیده می شد . ما تا ساعت 12 شب خونه ی دایی موندیم و با نیومدن حسام ، رفع زحمت کردیم . اما توی ماشین مادر به جای حسامی که رفت و بحث روکش نداد دنباله ی بحث رو گرفت : _چته الهه؟ چرا امشب اینجوری کردی ؟ -چطوری کردم ؟ -خودت خوب می دونی که حسام فقط می خواست باهات حرف بزنه ... نه قصد دلسوزی داشت نه تمسخر ... سر سخت بودم .اونقدر که حتی به رو نیارم که دلم بحال حسام سوخته و گفتم : _من ازش خواستم باهام حرف بزنه؟ بیخود کرده که می خواسته حرف بزنه . مادر عصبی جواب داد: _من نمی فهمم چرا تلافی آرشو سر این پسر بی گناه خالی می کنی ! دلم خیلی امشب به حالش سوخت .... ندیدی از اول مجلس فقط می خواست تو رو بخندونه ؟ اونوقت تو مثل برج زهرمار نشستی روبه روش و آخرشم سر هیچی صداتو گذاشتی رو سرت که بذاره بره . حوصله نداشتم که مادر بخواد حرف ها و حرکاتم رو تحلیل و تفسیرو نقد کنه واسه همین عصبی جواب دادم : _دلتون نسوزه ... همه ی پسرا نامردن . پدر هم حرفم رو تایید کرد: _تو دلت به حال خودت بسوزه خانوم. حسام اگه منظوری نداشت ، پس سر حرفو باز نمی کرد. مادرعصبی تر شد : _فکر کردی حسام مثل پسر برادر نامرد توئه ! که پسرشون همه چی رو چاپید و برد و فرارکرد ، بعد یه پاکت پول پاتختی رو برداشتند آوردند که حق الهه است !حق الهه این بود که می رفت شکایت می کرد تا حقشو از همون پدرآرش بگیره که دست پسرشو گرفت و اومد خواستگاری . پدر هم عصبی شد : _به برادر من چه؟! آرش نامردی کرده، مجید چکاره است ؟ -واسه چی ازش حمایت کرد! چرا گفت من دلم می سوزه که ویلای آقا جون حق آرش منه که قبل از همه ی حرف عشق الهه رو زده بوده !؟ پدر محکم نفسش رو خالی کرد و جواب داد: _حالا که چی ؟! میخوای بگی آرش بده ، حسام خوب ؟ باشه قبول بابا ، پسر برادرشما پیغمبر ، پسر برادر من یزید ، خیالت راحت شد ؟ مادر زیر لب باز غر زد: _چقدر گفتم حسام خیلی آقاست ، حسام خیلی مَرده، .... چشم پاکه ، شغل خوب ، کارخوب ، درآمد خوب ، چی گفتی تو؟گفتی از حسام خوشت نمی آد. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
زیرنظر امام زمان هستیم - حاج اقا رفیعی.mp3
4.78M
🎧🎧 ⏰ 6 دقیقه 👆 ✅ چگونه (عج) از احوال ما خبردار هستند ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حساب اعمال - شهید احمد کافی.mp3
8.33M
🎧🎧 ⏰ 10 دقیقه 👆 ✅ حساب اعمال ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁ميگن: باران اشک شوق فرشته هاست 💧الهی با هر قطره از باران یکی از مشکلات 🍁زندگیتون بریزه و بارش این نعمت الهی 🍁رحمت،برکت ،شادی و سرزندگی براتون بیاره شبتون با طراوت 🍁🌨 🔹نشر_صدقه_جاریست🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعنی یک سبد لبخند😊 یک بغل شادی یک دنیاعشق و خندیدن از اعماق وجود به شکرانه داشتن نفسی دوباره 😊
مولای مـن . . . ای که بی نور جمالت نیست عالم را فروغی تا به کی در ظلّ امر غیبت کبری نهانی پرده بردار از رُخ و ما مردگان را جان ببخشا ای که قلب عالم امکانی و جان جهانی اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
کاش ‌، چون آینه روشن می شد دلم از نقش تــــــو و خندهٔ تـــــو .... 🌷شهید جمال جعفر آل‌ابراهیم🌷 (ابومهدی المهندس) 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 اینبار من فریاد زدم: _مادر من .....حسام آقا ، حسام شاهزاده پسر ، که چی؟ حسام که خواستگار من نبوده ! آرش خواستگار من بوده .... پدر هم ادامه حرفم رو زد: -حالا چون حسام خوبه ، برم بهش بگم بیا دختر منو بگیر !! چه حرفایی میزنی تو! مادر آهی از سینه اش بیرون داد: -آره حالا مسخره کنید ....شما گوهر شناس نیستید!! وگرنه این بلا سرمون نمیومد. گوهر شناس !! آره من از اول هم از جواهرات بدم میومد. بدلیجات دوست داشتم وگرنه گول عشق دروغین آرش رو نمی خوردم. اشک توی چشام جوشش کرد: -این بحث ها بی فایده است. حتی اگر حسام هم پا پیش میگذاشت ، من اونقدر دل به آرش بسته بودم که بهش جواب نه بدم. مادر قاطعانه پرسید: -حالا چی؟ حالا که آرش رفته، حالا که بر نمیگرده ، حالا که طلاق گرفتی و چهار ماهه از طلاقت میگذره . حسام !! من حسام رو هیچ وقت به چشم همسر ندیدم. حتی نمی تونستم بهش فکرکنم. خنده دار بود. سکوتم که طولانی شد، مادر گفت: -می بینی .... تو هنوزم داری به اون نامرد فکر میکنی. یکدفعه، تمام غصه هام رو توی حنجره ام ریختم و فریاد کشیدم: _من به آرش فکر نمی کنم ولی الان من با گذشته ام فرق دارم ، الان یک زن مطلقه ام نه یک دختر مجرد .....همین الانش دیگه خواستگارهای قبلی من، سراغم نمیآن ، چون اونا پسر مجردن و من ..... گفتنش سخت بود . به اندازه همه ی روزایی که با خودم کلنجار می رفتم تا با اسم یه زن مطلقه، کنار بیام. بغض کردم. مادر سکوت کرد و پدر عصبی، اعتراضشو سر بوق زدن و دعوا با ماشین های توی خیابان خالی کرد. یه چیزایی رسم بود. حالا کسی رسم کرده بود و کجا و چطوری نمی دونم. ولی رسم بود که مثلا پسر مجرد ، بره خواستگاری یه دختر خانم ، نه یه زن مطلقه یا بیوه. این شکستن رسما، خودش یه قانون شکنی عرفی بود. رد کردن یه خط قرمز . انگار قانون مردم با قانون شرع و اخلاق فرق داشت و من فقط به خاطر اینکه اصلا حوصله ی دردسر و شنیدن کنایه های مردم رو نداشتم تابع این رسم و قانون عرفی شده بودم. ثانیا من اصلا نمیتونستم به حسام فکر کنم. حسام برای من همیشه یه دشمن محسوب میشد. نمیگم مثل برادر می دیدمش ، نه ..... چون واقعا این طور نبود ولی اونقدر از بچگی با حسام لج بودم که حالا نمیتونستم فکر کنم حتی به طور فرضی هم به خواستگاریش بعله بگم. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✅ امام حسن عسکری علیه‌السلام: 📍 جُعِلتِ الخَبائِثُ فی بَیت وَ جُعِل مِفتاحُهُ الکَذِبَ؛ 📌 تمام پلیدی‌ها در خانه‌ای قرار داده شده و کلید آن دروغگویی است. 📚 بحار الانوار، ج۷۸، ص۳۷۷ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✅ امام صادق عليه‌السّلام: 📍 انَّ اَعْلَمَ الناسُ بِاللهِ، اَرضْاهُم بِقَضاءِ الله عزّوجلّ؛ 📌 عالم ترين مردم كسی است كه راضی به قضای الهي باشد. 📚 وسائل الشيعه، ج۲، ص۸۸۹ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
پنجشنبه و ياد درگذشتگان 😔 🌺 اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌺 🙏 التماس دعا 🙏 پنج شنبه‌ای دیگر...🕯✨ یادمون نره پدر و مادرها و بزرگ‌ترهامون رو که از کوچیکی ما رو بردن به مجلس عزای امام حسین (ع) و امروز دستشون از دنیا کوتاهه😔 شادی روح پدران و مادران آسمانی 😔 فاتحه ای قرائت کنیم🕯 🙏 😔
✅ امیرالمومنین علی علیه‌السلام: 📍 غايَةُ الفَضائلِ العِلم؛ 📌 اوج فضيلتها دانش است. 📚 غرر الحكم، ح۶۳۷۹ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ابومهدی: *ماموریت ویژه یکی ازمدافعان حرم برای شناسایی پیکرمطهر شهید‌_محسن‌حججی* *بعد از شهادت این شهید بزرگوار تا مدتها ، پیکر مطهرش توی دست داعشی ها بود* . تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند. ■ *بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند* و داعش هم *پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد* و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند. *به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟"* ● می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف مقرداعش. ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. ■ *پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت:* "این همان جسدی است که دنبالش هستید!" میخکوب شدم از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟! *این بدن اربا_اربا شده* این بدن قطعه قطعه شده!" ● بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم: *پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش*؟! حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: *"کجای شریعت_محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!"* داعشی به زبان آمد. گفت: " *تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!*" هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر." اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: " *فقط همینجا."* ■ *نمی دانستم چه بکنم* . شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست فریب مان بدهد. توی دلم متوسل شدم به *"حضرت زهرا علیها السلام"* گفتم: *بی بی جان خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.* ■ *یهو چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن* . ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله. از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم فرداش حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر دادند که جواب *DNA* مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند. به دمشق که رسیدم، رفتم حرم *بی بی حضرت_زینب علیهاالسلام* وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها اومد پیشم و *گفت: "پدر و همسر شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم* ." من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی" ■ **نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم* بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل داده‌اند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند؟ *گفتم: "حاج‌آقا، پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."* *گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو."* التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست. دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برام آوردی، راضی ام." ● *وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم* و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان." هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و *گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"* *راوی: یکی از رزمندگان مدافع حرم* ** 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 . بعد از شب یلدا و حرف بین من و حسام، دیگه حسام رو ندیدم. حتی وقتی یه ماه بعد، مادر به بهونه ای دایی رو دعوت کرد ، همه اومد جز حسام . یه جوری دلم می خواست که به جبران اونشب کاری کنم ولی اصلا نمی تونستم مستقیم بهش بگم که متأسفم. روز ها می گذشت. با همان حال خراب معده ام و تنهایی و شنیدن گه گاهی قضاوت های اقوام و فامیل. کتاب هام رو بایگانی کرده بودم و قید درس رو زده. خسته بودم و حوصله ی هیچ کاری نداشتم. دوست داشتم تا شب زل بزنم به دیوار و خاطرات تلخ گذشته رو مزه مزه کنم. شنیدم که ویلا ها فروش رفت و پول اون ها به حساب آرش ریخته شد. خونه ی یه شب زندگی مشترکمون هم تخلیه شد و حتما به فروش رسید. جهیزیه ای که یک هفته با کمک مادر و زندایی و هستی چیده شد، فقط واسه یه شب دوام آورد و دست نخورده دوباره برگشت توی کارتون هاش و رفت توی انباری. همه چیز دست نخورده موند جز من که برای یه شب لباس عروس پوشیدم و عروس شدم تا هوس مردی که کاش هیچ وقت اسم مرد روش نمیذاشتم ، خاموش بشه. نزدیک های عید شده بود. مادر افتاده بود توی کار تمیز کردن خونه ولی من حوصله ی حتی کمک کردن هم بهش نداشتم. خودمو حبس کرده بودم توی اتاقم و از اینهمه حوصله ی مادر متعجب بودم. یه چیزی عجیب بود. خیلی هم عجیب بود . مادر که از غصه ی من و حال افسرده ام، غمگین بود. یکدفعه سرحال و سر زنده شد. می گفت، می خندید. پر انرژی شده بود. گیر داده بود که کل خونه روی توی یه هفته تمیز کنه. اینهمه اصرارش برام عجیب بود. شبا خوب غذا میخورد و با پدر شوخی می کرد. گاهی فکر میکردم شاید آرش داره برمیگرده که مادرم اینقدر سرحال شده. البته پدر فرقی نکرده بود و این تغییر رفتار فقط مخصوص مادر بود. دوباره شب چهارشنبه سوری، دایی محمود پیله کرد که الا و بلا باید شام بیاید خونه ی ما. واقعا حوصلشون رو نداشتم. هزار تا بهونه آوردم. از سردرد گرفته تا حالت تهوع و مریضی ولی مادر سر سختانه مقابلم ایستاد و گفت: -بمیری هم باید بیای لااقل یه سلام به حسام کنی که دل بچه ام رو شب یلدا بدجور شکستی. -بچتون!! الان حسام بچه ی شماست؟! مادر با شوق گفت: -آره ...... پسر منه، جیگر عمه است ...... عشقه این پسر .... ماهه. لبمو از تعریف مادر کج کردم: -قدم نو رسیده مبارک ..... من سر راهی ام پس؟ مادر خندید و محکم زد روی شونه ام: -الهه بس کن .... می آی و از دل حسام در میآری. -خوش بحال حسام ...... کاشکی یکی هم پیدا میشد از دل من در میآورد. صدامو مادر شنید و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت: -میآد ان شا اللَّه. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش احمد هست🥰✋ *شهیدی که به احترام آقا امام زمان(عج) سرش را در قبر خم کرد*💚 *شهید احمد خادم الحسینی*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۳۲ تاریخ شهادت: ۲۰ / ۲ / ۱۳۶۱ محل تولد: شیراز محل شهادت: خرمشهر 🌹دوست← حجت الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بود براى من نقل مى‌کرد: *شب قبل که براى نماز شب برخاستم📿مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم*🌷«قرار بود شهید خادم الحسینی را به خاک بسپاریم»🕊️ *وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم*🌷 و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم‼️ وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم *به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم💚 مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد🌷چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد‼️به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت*‼️در آن لحظه وقتى احساس کردم حضرت صاحب الزمان(عج) در موقع تدفين حضور یافته است💚 حالم منقلب شد *و نتوانستم با مشاهده این صحنه عجيب و غيرمنتظره ادامه دهم*🥀و ادامه تلقین را به دیگری سپردم🥀 *احمد به علت اصابت ترکش گلوله تانک*🥀🖤 به شهادت رسیده بود🕊️🕋 *برگرفته از کتاب لحظه‌های آسمانی*👆 *شهید احمد خادم الحسینی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خـدایـا تمنـا می‌کنـم از تـو مـرا و زنـدگی مـرا بہ سمـت و سویی پیش ببـر ڪه انتهایش نـور باشـد و سـرور ڪه انتهایش تـو باشی و نـور عشـق تـو باشـد ای خـدای یگانـه و ای تنهـا امیـد و آرزوی مـن 🌙شبتـون منـور بہ نـور خـدا🌟
❤️ 🔸ذڪر حسـین اشرف اذڪار عالم اسٺ گفتیــم و همـدم همہء شدیم 🔸مسڪین و مُستَڪین و فقیر آمدیم و بعد با مِهرِ شمـا پُر بَها شدیم 🌷🍃
برخیز ، آغوشت را از صبــح پر کن .. آغاز شو ، مانند روزهای آفتابی .. جهان ، منتظر بانگ سلام‌های آشنای تـوست .. نازدانه ،شهید جواد سنجه ولی🌷 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝