〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_216
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
یکم طفره میره و بعد با داد شروع میکنه اراجیف بافتن به هم:
-فکر کردی من خرم نمیفهمم؟ اون روز توی کوه بینتون چه اتفاقی افتاد که بعد از هزار بار که ازت پرسیدم حاضر نیستی یه بار هم جواب بدی!
ناگهان ماشین و میزنم روی ترمز تا ببینم چی میخواد بگه:
-همش جواب سربالا! چی شد که تو از این رو به اون رو شدی!؟ فکر کردی متوجه نمیشم کاپشن مهیار تو تن توعه؟ یا اینکه ماجرای نامزد و زن و این مسخره بازیا رو از خودت درمیآری نشونهی چیه؟ من بچهی دو ساله نیستم یاسمن!
همه رفتارای مهیار و تعصبات بیجاش روی تو رو خوب متوجه میشم.
دفاعهای الکیش از تو و دیگه باهات کلکل نکردناش و میفهمم...
وقتی سر رفیق چندسالهش به خاطر تو داد میزنه، وقتی یواشکی نگاهت میکنه... همه اینا رو متوجه میشم...
کاش انقدر بیمعرفت نبودی و حداقل راستش و بهم میگفتی!
با تمام وجود داد میزنم:
_راست چیو؟؟؟ راااست چیی روو؟؟
مگه من با این تابلو بازیام یه دروغم بلدم بگم؟ آخه احمق! من که از اون متنفرم!
-هر تنفری میتونه منجر به یه عشق عمیق بشه...
_اگه حرفام و باور نمیکنی از ماشین گم شو بیرون! وقت واسه آدمای ابلهی مثل تو ندارم! واسه قانع کردن تو و امثال تو... واسه گناهی که مرتکب نشدم...
با پوزخند صداداری نگاهی بهم میندازه، اینجاست که میگن نگاهش از صدتا فحش بدتر بود.
پیاده میشه و چشمهاش و ریز میکنه و میگه:
-به هم میرسیم... خانم رضوی!!! بچررررخ تا بچرخیم...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_217
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
در و که میبنده با سرعت موشک از اونجا دور میشم.
دختره ایکبیری... فکر کرده از راه رسیده میتونه هرچی از دهنش دراومد و لایق خودش بود بار من کنه!
مادر نزاییده بخواد به من از این حرفای صدمنیهغاز و نسبت بده!
عه عه عه! الکی الکی چه حرفایی سر هم کرده! بیکار، الاف، احمممق!...
من و باش که اومدم سوار ماشینم کنمش و بهش سور بدم.
چقدررر خوش خیال و سادهم من! به خاطر یه پسره کج و کوله من و فروخت.
اصلا چرا باید برای من مهم باشه؟
مهمه... خب مهمه... مهمه کسی که اسم رفیق که نباید و روش گذاشتم، درمیآد اینجوری بهم میگه...
مهمه که من خنگ اسم هرکس و ناکسی و رفیق میذارم و هیچ موقع هم عبرت نمیگیرم...
نگاهم که به اسم کوچه میوفتم تازه میفهمم چقدر تند رانندگی کردم که الآن رسیدم خونه...
به محض پارک کردن ماشین سعی میکنم هرچی که تا قبل از این اتفاق افتاده رو فراموش کنم؛ همه عصبانیتا و بدخلقیا و کینهها رو بزارم پشت در خونه و وارد بشم، مثل همیشه پرانرژی!
خصوصا که ایندفعه ماشین خریدم و تیک یکی از آرزوهام و زدم!
نباید با یاد حرفای آدمای پوچی مثل گیسو روزم و تلخ کنم و زهرمار خودم و بقیه!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_218
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
سلام بلندبالایی به همه اعضای خونواده که سخت مشغول دیدن سریالای تلویزیون بودن کردم.
همه نگاها برگشت سمت من.
لبخند کشیدهای زدم و با ذوق گفتم:
_بلند شید بریم تو کوچه یه سورپرایز واستون دارم!
-کوچه؟؟؟ چرا کوچه؟ میآوردی تو خوب!
_مادر من! سورپریز و خراب نکن، پاشو بریم دو دیقهای برمیگردیم.
بعد هم با نیش بازتر گفتم:
_چیزی نیست که بشه آوردش تو...
مامان از جالباسی دم در چادر گل، گلیش رو روی سر انداخت و بابا کاپشن تن کرد و ایلیا نیز.
همه به اتفاق هم اومدیم جلوی ماشینم ایستادیم.
ایلیا یکم اینطرف و اونطرف کوچه رو رصد کرد و بعد گفت:
-خب... چی بود این ماجرای سورپریزینگت؟
بلافاصله سوییچ و از جیب پالتوم درآوردم و گرفتم رو به ماشین و قفلش و زدم، چراغاش روشن شد و مامان و بابا و ایلیا نگاهشون به ماشین افتاد.
با تعجب یه نگاهی به من و یه نگاهی به ماشین میکردن.
مامان آروم پرسید:
-مال کیه دختر؟ ببر پس بده دردسر میشه...
با اعصاب خوردی گفتم:
_مامان! دردسر چی؟ یعنی من دردسر درست کنم؟
با صدای بلندتری گفتم:
_مال خودمهه! قشنگهه؟
بعد هم نیشم تا بناگوش باز شد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
برای سریعتر خوندن رمان، میتونید وی آی پی رو تهیه کنید. اونجا رمان کامله با 507 پارت✨
هزینه 40تومان به شماره کارت زیر واریز
💳:
6037998204063779دلیر"بزنید روی شماره کپی میشه" و فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید👈🏻 @Mariijey
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_219
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
مامان و بابا میآن جلو و دستی به سر و روی ماشین میکشن.
بابا لبخندی میزنه، از اون لبخندایی که منشأش خوشحالی از ته دل بچشونه، بعد هم میگه:
-مبارکت باشه بابا!
میپرم بغلش و بعد هم دستش و میبوسم. هیچوقت اجازه نمیداد این کار و کنم، ولی امشب از حواسپرتیش سواستفاده کردم، هیچوقت یادم نمیره چقدر کمکم کرد، حتی تو خرید ماشین هم کمکم کرد اما به روی خودش نیاورد و جلوی مامان ذوق کرد.
بعد از بابا سراغ مامانه! میرم سمتش و از گردنش آویزون میشم.
_مامان قشنگم پسندش شده ظاهرا؟!
-یاسمن! ور نپری! چقدر بلایی تو دختر! اینو کی خریدی؟ به مادرت نباید بگی نه؟
_سورپرایز بود دیگه مامان، اسمش روشهه.
-باشه شمام ما رو کشتین با این سورپریزیتون! مبارکه دخترم، چرخش برات بچرخه! شیرینیش کو؟
_آماده شید بریم شیرینیم بهتون بدم! به خاله اینام بگو بیان اینجا باهم بریم یه دوری بزنیم و شب گردی کنیم و شیرینیم بهتون بدم...
-نه مادر... امشب وقتش نیست، شما جوونا باهم برید، ایشالا سر یه فرصت دیگه به خاله اینا هم شیرینی میدی، الآن دیر وقته خاله اینا نمیآن...
_باشه پس...
ایلیا نگاه با لبخندش زوم منه...
-بزرگ شدی، ماشین یواشکی میخری... انگار همین دیروز بود برای تولدت ماشین پلاستیکی خریدم، الآن اونقدر بزرگ شدی خودت واسه خودت ماشین واقعی میخری...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_220
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_پس میخواستی تو فریزر بمونم و بزرگ نشم و گذرزمان متوجه من نشه؟ همه بزرگ میشن دیگه، خود هرکولت و نگاه کن...
حرصی نگاهم میکنه، میخندم...
میریم تو خونه و به پیشنهاد من ایلیا زنگ میزنه به شبنم تا بهش بگه باهم میخوان برن بیرون، اینجوری نمیفهمه من ماشین خریدم و تابلو نمیشه.
بعد هم به آرمان زنگ میزنه و آرمان بعد از یکم بهونه آوردن قبول میکنه.
سریع آماده میشم و وقتی میخوایم بریم مامان و بابا جفتشون باهم میگن:
-یاسمن احتیاط کن دختر!
_چشــــــــم قربونتون برم! زودی میآیم.
سمت ماشین حرکت میکنیم، ماشین و از جای پارک درمیآرم و ایلیا بغل دست من میشینه.
_اوه اوه چرا بغل دست من نشستی الآن شبنم ببینه تیکهتیکم میکنه!
-نترس بیاد میرم عقب!
خیالم که راحت شد، بسم الله میگم و راه میوفتیم.
شبنم سر کوچشون یه لنگه پا منتظر ایستاده، معلومه حسابی معطل شده.
چندتا بوق میزنم که نگاهش و به زمین میدوزه و دستش و تو هوا تکون میده! سرم و از پنجره ایلیا میدم بیرون و میگم:
-هوی شبنم خره سوار شو ماییم!
نگاهی به من میکنه و میآد سمت ماشین.
سمت پنجره ایلیا متوقف میشه و با ذوق رو به ایلیا میگه:
-وای ماشین خریدییی؟
با حالت خنثی نگاهش میکنم، آخه زنداداش به این خنگی نوبره! من پشت فرمونم، به ایلیا میگه تو ماشین خریدی؟ این عقل داره؟
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
برای سریعتر خوندن رمان، میتونید وی آی پی رو تهیه کنید. اونجا رمان کامله با 507 پارت✨
هزینه 40تومان به شماره کارت زیر واریز
💳:
6037998204063779دلیر"بزنید روی شماره کپی میشه" و فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید👈🏻 @Mariijey
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_221
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
ایلیا از جلو پیاده میشه و روی صندلی عقب کنار شبنم میشینه.
_گاگول من، ماشینم چطوره؟
با تعجب میگه:
-واسه توعــــه؟
_نه.
-پس واسه کیه؟
_عمم!
ایلیا میگه:
-یاسمن خودت و مسخره کن! جونم! واسه خود ندیدبدیدشه!
_هوووو! تو داداش منی یا داداش اون؟
-داداش تو و شوهر شبنم!
شبنم محکم میزنه روی شونهم و میگه:
-یاسییییییی! مبارکهههه!
_سلامتههههه!
بعد هم همه باهم میخندیم...
به سرکوچه خاله نرگس که میرسیم میبینیم آرمان هم مثل شبنم منتظر ایستاده.
ایندفعه آرمان ناز نمیکنه مثل شبنم و میآد سمت ماشین.
با خوش رویی میگه:
-به بــــــــه! ماشین نو مبارک باشه!
_اول سلام! دوم سلامت باشـــــــــــی! سوار شو بریم.
هرچی به شبنم چشم و ابرو نشون میدم که بیاد جلو بشینه و آرمان بره عقب گوشش بدهکار نیست. به ناچار آرمان جلو میشینه.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_222
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
شبنم میگه:
-خانم شما ماشینتون ضبط نداره؟
_چرا که داره! یکی از بهتریناشو!
ضبط و روشن میکنم و آهنگ شادی پخش میکنم:
-خب حالا جوگیر نشی گاز بدی به کشتنمون بدی!
با خنده میگم:
_تو که بادمجون بمی!
مثل همیشه اون هم موقع خندههای من میخنده، به قول خودش از اون دسته آدماییم که وقتی میخندم حتی به چیزی که خنده نداره، بقیه از خندهی من خندشون میگیره.
جلوی کافی شاپی نگه میدارم، همون کافی شاپ دنجی که ایلیا بار اول آوردمون.
همه پیاده میشیم و به داخل کافی شاپ میریم.
یه میز و صندلی چهارنفره انتخاب میکنیم.
_خب حالا هرچی دوست دارین انتخاب کنین که مهمون منین! به مناسبت خریدن ماشینم...
شبنم جیغ خفیفی میکشه و منو رو از روی میز میقاپه.
گارسون که میآد همه سفارشامون و میدیم، نوبت شبنم که میشه میگه:
-یه قهوه، یه بستنی میوهای پنج اسکوپه، یه شیرموز بستنی، یه کیک خیس، یه چیزکیک، یه کاپ کیک نسکافهای، یه دونهم پیتزا! و نوشابه یخی هم فراموش نشه.
بیچاره گارسون هاج و واج مونده بود، به ناچار همه رو یادداشت کرد و رفت.
ما هم مثل گارسونه زل زده بودیم به شبنم.
-مهمون تو بودیم دیگه!؟
_شک نکن! ولی مگه تو چقدر جا داری که همه اونا رو بخوری؟ جدی بودی؟
-پس چی؟ همش یه شبه بابا!
_همین یه شب یه شب خودت و نابود میکنی دیگه!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
برای سریعتر خوندن رمان، میتونید وی آی پی رو تهیه کنید. اونجا رمان کامله با 507 پارت✨
هزینه 40تومان به شماره کارت زیر واریز
💳:
6037998204063779دلیر"بزنید روی شماره کپی میشه" و فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید👈🏻 @Mariijey
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_223
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
همه مشغول خوردن بودن اما من... همش فکرم مشغول حرفای چرت و پرت گیسو بود، بدجوری حواسم پرت بود، پرت مزخرفات اون دختر... پرت اون روز لعنتی و بعدش؛ که معلوم نیست چه اتفاقی داره میوفته...
معلوم نیست چرا داره برعکس میشه همه چی...
سرم و میگیرم بالا و آرمان و میبینم که داره میگه:
-بدجوری تو فکری؟!
سر تکون میدم. خودمم نمیدونم چرا فازم عوض شد.
_سیمهام اتصالی کرده نگران نباش.
بعد هم لبخندی میزنم، متقابل لبخند میزنه و چندثانیه بی هیچ حرفی نگاهم میکنه.
شبنم که معلوم نبود با ایلیا کجا رفته بود یهو سر و کلهش پیدا میشه.
دستش و که با پالتوش خشک میکنه تابلو میشه کجا بوده.
ساکت و خیره نگاهمون میکنه و بعد میشینه روی صندلیش.
ایلیا هم به فاصلهی چنددقیقه پیداش میشه.
شبنم اونقدر سفارشهاش رو پست سر هم میخوره که دیگه وسطش کم میآره.
دستاش و میآره بالا و میگه:
-تسلیم! دیگه نمیتونم!...
_اجباری هم در کار نبودا!
-هیس شو!
ایلیا باقی سفارشای شبنم و به زور میخوره، بعد سمت ماشین حرکت میکنیم، اونقدری تو فکرم که حتی دیرتر از بقیه به ماشین میرسم، چرا امشب این مدلی شدم؟ لعنت بهت گیسو! لعنت بهت که زندگیم و با حرفای صدمنیهغازت بهم ریختی...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_224
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
خوبه ادعام میشد برام مهم نبود و انقدر توی هپروت بودم، وای به حال اینکه برام مهم بود.
تو ماشین بودیم و در حرکت برای رسوندن شبنم و آرمان به خونههاشون.
درتعحب بودن از این سرعت تغییر حالتم...
حسابی فکرم به حرفای گیسو مشغول بود، با خودم میگفتم:
_دختره ایکبیری اومده به من میگه اون احمق عاشقته! آخه کی عاشقِ من میشه؟ چیه من عاشق شدن داره؟ یکم به اون مغز نداشتش فشار نمیآره...
شبنم میگه:
-یاسی! با کی حرف میزنی؟
برمیگردم سمتش و نگاهش میکنم.
_من مگه حرف زدم؟
-همین الآن...
با دستم میزنم روی دهانم، خاک تو سرم.
_داشتم فکر میکردم...
ایلیا میگه:
-جدیدا اینجوری فکر میکنن؟ بلند بلند؟
آرمان پوزخند صداداری میزنه و بعد ادامه میده:
-مسئله مهما رو فقط اینجوری فکر میکنن...
شبنم با چشمک میگه:
-یاسمن راستش و بگو!
با چشمغره حالیش میکنم که ادامه نده، حرصی میگم:
_بعدا حرف میزنیم باهم!
ایلیا و آرمان نگاه بدی بهمون میندازن، انگار چه کار خلافی کردیم... میخوایم دوکلوم باهم اختلاط کنیم بابا، چه خبرتونه...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️