〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_207
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
طی این چندروزی که کاپشن و میآوردم و مهیار نبود، و مجبور میشدم دوباره برگردونمش خونه، همش یه جا قایمش میکردم تا مبادا شبنم بیاد دوباره روی من زوم کنه.
امروز بالاخره آقامهیار بعد از چندروز سر و کلهش پیدا شد.
خیلی ساکت و آروم یه گوشه نشسته بود. رفتم سراغش.
_سلام.
سرش و از روی میز بلند میکنه و نگاهش میده به من:
-سلام.
توی نگاهش ذوقی بود که تاحالا ندیده بودم.
خیلی جدی پاکتی که توش کاپشنش و گذاشته بودم میگیرم سمتش و میگم:
_ممنون.
لبخندی میزنه و با همون طرز نگاهش منتظر میمونه ادامهی حرفم و بزنم. یه لحظه دلم براش سوخت از حرفایی که میخواستم بهش بزنم آخه مثل گربه شرک مظلوم شده بود.
گیج به پاکت نگاه میکنه، وقتی درش و باز میکنه و میبینه کاپشنشه متعجب به من خیره میشه.
ولی من پرروتر از این حرفا بودم و حرفم و گفتم:
_واسه خاطر محبت خاله خرسیتون مجبور شدم به خونوادم دروغ بگم... اگر میگفتین کاپشن و دربیار بده هم به نفع خودتون بود هم من!
هاج و واج تو چشمهام زل زده. نکنه انتظار داشت ازش تشکر کنم قربون صدقش برم؟ به جهنم که انتظار داشت، اصلا به چه عنوان باید همچین انتظاری داشته باشه؟
تصورم این بود که دوباره این آغاز یه جنگ و دعوای جدیده، منتظر یه کلکل دیگه بودم اما درعین ناباوریم فقط لبخند میزنه و با لحن آرومی میگه:
-قصد بدی نداشتم...
_بله میدونم، بازم ممنون.
این ممنون های من از صدتا فحش برای مهیار بدتر بود.
این اصلا چرا ساکت موند؟ این فقط علائم سرماخوردگی ساده نیست! نکنه به جای من، این از کوه افتاده پایین و مخ و ملاجش ایرادی کرده؟ پناه بر خدا!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_208
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
چندروزی از اون اردوی کذایی میگذره و مهیار همچنان تو لاک خودشه، واقعا چه مرگشه؟
اعصابم رو خورد کرده، برعکس هردفعه که با خشونت جوابم و میداد، وقتی با تندی باهاش حرف میزنم نگاه میکنه و دستاش و مشت میکنه و کلامی نمیگه... واقعا عجیب غریب شده و این موضوع رو اعصاب منه... شاید عجیب باشه ولی کلکل کردن باهاش یکی از سرگرمیام بود که الآن یکطرفه شده و فقط من اون و اذیت میکنم و اون هیچی...
دست پیش گرفته پس نیافته، اون بیاجازه من و بغل گرفته من باید برم منت کشی...
با گیسو درحال پیاده روی بودیم و با صدای بلند میخندیدیم که ماشینی با چندتا سرنشین پسرجوون از کنارمون رد شد و یکی از توی ماشین سرش و آورد بیرون و گفت:
-برسونیمتون؟
همون لحظه مهیار و کیان و پیمان هم درحال پیاده روی بودن، مهیار تا این حرف و شنید چنان یورش برد به سمت پسر ماشینی که چنگیزخان مغول تاحالا همچین یورشی به جایی نبرده بود، پیمان و کیان هم بدو بدو خودشون و به ماشین رسوندن و ماشین که زنگ خطر و احساس کرد گازش و گرفت و د برو که رفتیم. تا اونا باشن همچین غلطایی نکنن.
من و گیسو هاج و واج به همدیگه نگاه میکردیم. بعد هم سریع یه تاکسی گرفتیم و از اونجا دور شدیم.
لحظهای که داشتیم سوار ماشین میشدیم مهیار چنان غیضی به من کرده بود گفتم به جای اون بیشرفا که رفتن میخواد دخل من و بیاره.
گیسو یکم جلوتر با اینکه مقصدش نبود پیاده شد. از لحظهای که نشستیم تو ماشین تا همون چندثانیه بعدش آنچنان اخماش و توهم کرده بود که فکر کردم ابروهاش به هم پیوسته شده، انگار ارث باباش و خوردم.
گیسو آدم به شدت دمدمی مزاجیه، یه موقع خوشه با آدم و یه موقع عینهو برج زهرمار میشه.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
پاک ترین هوای دنیا
همان لحظهایست که
دلهایمان
هوای همدیگر را مـــیکند💞🫂!
@be_sharteasheghi
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_209
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
***
-مبارک باشه!
با ذوق به ماشین کوچولویی که خریده بودم نگاه میکردم، حیف که اینجا نمیشه جنگولک بازی دربیارم و از ذوق بالا و پایین بپرم.
_خیلی ممنون!
سوییچ رو از دست فروشنده میقاپم و پشت فرمون جا میگیرم.
قسم میخورم چندبار این صحنه رو دیده بودم، توی خواب، رویا، یا واقعیت... نمیدونم، حالت عجیبیه!
با دست چندبار روی فرمون میزنم و لبخندم هی پهنتر میشه.
با دقت به اجزای ماشین نگاه میکنم، درسته مثل ماشین بعضیاا، انقدر دکمه مکمه و خرت و پرت نداره، ولی همینم جای شکرش باقیه!
چندسال این صحنه رو توی ذهنم تصور میکردم، و حالا با درآمد خودم و پساندازایی که از قبل داشتم، اندازه جیبم، ماشین خریدم.
هماهنگ کرده بودم صبح بیام ماشین و بگیرم و بردارم ببرمش.
یعنی باهاش برم دانشگاه و اولین روز و تو دانشگاه افتتاحش کنم.
استتارت و که میزنم، گازش و میگیرم و توی خیابونای فوقالعاده خلوت ویراژ میدم.
وای خداا! حس خوبیههه!
شیشه رو میدم پایین و دستم و میذارم روی لبهی پنجره.
روی یکی از ساندویچایی که بقیه بهش میگن دستانداز، بالا و پایین میشم، جوری که سرم با سقف برخورد میکنه و صدای آخم بلند میشه.
خب... درسته سقفش کوچیکه ولی باز هم خوبه! ناشکری بده.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_210
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بیخیال این زنگ اول که استاد پهلوانی بود میشم و حسابی تا مسیر دانشگاه خودم و ذوقم و تخلیه میکنم.
البته که تا به کسی این ملوسک و نشون ندم انرژیم تخلیه نمیشه که نمیشه.
به اون ماس ماسکی که جلوی ورودی دانشگاهه میرسم و با بوق بوق نگهبان و از چرت مرغوبی که میزنه بیدار میکنم.
با سر اشاره به ماس ماسک میکنم.
نگهبان لبخند میزنه و میگه:
-مبارک باشه دخترم! شیرینی یادت نره.
با نیش باز میگم:
_خیلیی ممنون... حتما.
با خودم گفتم حتی دیگه نگهبان هم از من شیرینی میخواد، ایلیا و شبنم اینا که جای خود دارن حتما!
شب یه قراری بزاریم بریم یه سور حسابی بهشون بدم.
بالاخره ماس ماسک به سمت بالا میره و من از زیرش رد میشم و گاز میدم و میرم سمت پارکینگ.
اکه هی! جای خالی نیست که... با چشمام دنبال جای خالی میگردم که یهو چشمم میخوره به ماشین مهیار و جای پارک خالی بغلش.
چی بگم؟ هیچی نمیگم و فوری ماشین و پارک میکنم و پیاده میشم.
دوباره با ذوق بهش نگاه میکنم و دستی روی کاپوتش میکشم.
_هی! ما با هم خیلی کارا داریم!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_211
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
خودم و بدو بدو میرسونم به کلاس دوم که از پهلوانی بدتر بود! همون که سر کلاسش یه بار گوشی دست گرفته بودم و جلوی بچهها ضایعم کرد این زنگ باهامون کلاس داشت.
ظاهرا تلاشهام برای زود رسیدن بینتیجه بود و استاد سرکلاس بود.
تردید داشتم این زنگ برم یا نرم؟ نرم بهتر از اینه که دوباره ضایع شم جلوی بچهها، گرچه دلیل موجهی داشتم.
بیخیال! با تردید چندضربه به در میزنم که پشت بندش صدای باصلابت استاد بلند میشه که میگه بفرمایید.
پای تخته ایستاده بود و مبحث مهمی رو حل میکرد.
عینکش رو روی نوک بینیش قرار داد و از بالاش به من نگاهی انداخت.
-اقر بخیر؟
_استاد ببخـ...
-بفرمایید بیرون خانم محترم یه بار براتون توضیح دادم که بعد از من کسی حق ورود به کلاس رو نداره!
_اما استاد...
-بفرمایید بیرون وقت کلاس و نگیرید!
با اخم در کلاس رو بستم و از پله ها پایین رفتم و روی صندلیهای گوشه حیاط نشستم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_212
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
کمی بیشتر نمیگذره که مهیار هم به من ملحق میشه.
کنارم روی صندلی جا میگیره، باتعجب بهش نگاه میکنم.
مثل همیشه سوالم و از توی چشمام میخونه و میگه:
-حوصلش و نداشتم، کلاس و پیچوندم.
نگاهم و ازش برمیدارم اما اون هنوز روی من زومه.
کلافه برمیگردم سمتش، به اجبار نگاهش و به ورودی دانشگاه میدوزه.
_حوصله نداشتی... خب حالا چرا اومدی کنار من نشستی؟ کی بهت اجازه داده پیش من بشینی؟ منم حوصله تو رو ندارم!
-بچه بازی چرا درمیآری؟ خب میرم یه جای دیگه...
نیمخیز میشه که سریع بهش میگم:
_خب حالا که نشستی... دیگه چه کاریه بلند شی...
بعد یواش میگم از اول نباید مینشستی که نشستی!
یه حرفی چندروز بود توی دلم مونده بود، مونده بودم بهش بگم یا نه؟ یه حس غرور مانندی نمیذاشت حرفم و به زبون بیارم.
با انگشتام بازی و تو ذهنم دو دوتا چارتا میکردم.
اگه بهش بگم پررو میشه؛ نمیشه؟
مرگ یه بار شیون یه بار، بزار حرفم و بزنم، الآن پیش خودش نگه این عجب آدم نمکنشناسیه. درسته دیره ولی ماهی رو هروقت از آب بگیری تازهس.
سرم و میندازم پایین و شروع میکنم:
_من... یه... یه تشکر... بهت بدهکارم!
بابت اون روز که نجاتم دادی، شاید اگه نبودی الآن اینجا نبودم و مراسم هفتمم داشت برگزار میشد، درسته کارت زشت بود ولی خب به هرحال باعث نجات دادن جون من شد... و من جونم و مدیونتم...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
از هیجانات پارتای وی آی پی🌊🔥
https://eitaa.com/be_sharteasheghi/47092
جهت تهیه وی آی پی شرایط و بخونید🌱
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_213
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
هم حس میکردم یه باری از روی دوشم برداشته شده، هم حس میکردم سنگینی باری که اضافه شده بود روی دوشم.
سرم و بالا میگیرم تا ببینم عکسالعملش چی بود.
نگاهش رو دوخته به انگشتای دستم که هنوز باهاشون بازی بازی میکردم.
خیلی آروم و باصلابت میگه:
-کاری نکردم...
به محض تموم شدن کلاسها و دیدن گیسو، سمتش پا تند میکنم، شاید برای فرار از مهیار بود، یه احساس مسخره داشتم، نمیدونم چرا با گفتن حرفهام احساس میکردم غرورم شکسته، این از عجایب منه... گاهی سر چیزای به این بیارزشی انقدر زوم میکنم که دیوونه میشم.
گفته بودم گیسو خیلی دمدمی مزاجه!
ظاهرا اخم و تَخم چندروز پیش و از یاد برده بود.
با فرناز بلند بلند میخندید، اما من و که میبینه خندهش و میخوره و سرسنگین رفتار میکنه باهام.
ظاهرا اشتباه فکر میکردم، هنوز کینه شتری که نمیدونم منشأش چیه ازم به دل داره. به جهنم!
هرجوری شده راضیش میکنم باهام بیاد پارکینگ، هرچند ده دفعه پرسید پارکینگ برای چی! و من جواب سربالا بهش دادم.
باید! باید ذوقم و خالی میکردم.
به پارکینگ میرسیم، گیسو پوکر میگه:
-خب حالا اینجا چی میخوایم؟
چشمهام و درشت میکنم به ماشین کوچولوم اشاره میکنم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_214
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-خب ماشین مهیاره، چیه؟
با اعصاب خوردی میگم:
_ماشین مهیار خرِ کیه؟! بپر بالااا!
بعد هم سوییچ و میگیرم رو به ماشین و وقتی چراغش یه ثانیه روشن میشه تازه میفهمه چی به چیه!
میرم سمت در راننده و سوار میشم.
گیسو هاج و واج نگاهم میکنه.
ماشین و از جای پارک درمیآرم و خودمم پیاده میشم.
_اگه دوزاریت افتاد سوار شو حاج خانم!
صدای خندههای کیان میآد، با مهیار دارن نزدیکمون میشن.
مهیار با لبخند پت و پهن و یه وری که روی لب داره میگه:
-به به! ماشین نو مبارکه!
سرسنگین میگم:
_ممنون.
میخوام سوار شم که کیان با خندهای تمسخر آمیز مخاطب قرارم میده:
-قوطی کبریت خریدی یاسمن خانم؟
مهیار چنان غیضی به کیان میکنه که خندهش محو میشه.
درآنی خونم به جوش میآد و میگم:
_شما برو فکری به حال خودت بکن که همین قوطی کبریتشم نداری!
با این حرف من دیگه واقعا پوزش روی خاک مالیده شد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_215
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
مهیار با عصبانیت به کیان میگه:
-یاد بگیر ذوق یه دختر و کور نکنی، وقتی واسه اولین بار به چیزی که عاشقشه رسیده!
چه عجب به کلهی پوک مهیار، این حرفا خطور کرده و مهمتر از همه به زبون آورده...
کیان مات و مبهوت مونده.
گیسو هم همینطور.
بدون توجه بهشون سوار ماشین میشم و با اشارهم گیسو هم کنارم روی صندلی شاگرد جا میگیره.
دوباره اخم و تخمش گل کرد.
گازش و میگیرم و از پارکینگ بیرون میزنم.
ضبط و روشن میکنم و صدای آهنگ میبرم بالای بالا.
هرکی هرچی میخواد بگه، من حالم با خودم خوشه!
با نیش باز به گیسو میگم:
_چطوره؟
-چی؟
_قلمچی! ماشین دیگه!
لبخند کم جونی میزنه و میگه:
-آهان. خوبه... مبارکت باشه. چرخش برات بچرخه!
فقط لبخندم گشادتر میشه.
هرموقع به گیسو نگاه میکنم یه احساسی و توش میبینم چیزی مثل حرص یا حسودی؛ انگار داره خودش و تحمل میکنه تا چیزی بهم نگه!
حرفم که میزنه خیلیی سرد!
_گیسو تو معلوم هست چه مرگته؟ چندروزه رو سایلنتی...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
برای سریعتر خوندن رمان، میتونید وی آی پی رو تهیه کنید. اونجا رمان کامله با 507 پارت✨
هزینه 40تومان به شماره کارت زیر واریز
💳:
6037998204063779دلیر"بزنید روی شماره کپی میشه" و فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید👈🏻 @Mariijey