هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_210
و همان جلوی چهارچوب در اتاق، پاهایم قفل کرد.
یونس بود در آغوش خاله اقدس که می گریست و من به تماشای آن دو ایستاده اما هنوز باور نداشتم که بیدار هستم!
لبانم آهسته تکان خورد و زیر لب گفتم:
_یو.... یونس!
ناگهان سرش را از آغوش مادرش بلند کرد و نگاهم.
چقدر لاغر شده بود! آنقدر که به سختی نگاه آشنایش تشخیص دادم.
خاله اقدس خودش را کمی کنار کشید و با صورتی پر اشک گفت :
_بیا فرشته جان.... یونسم برگشته....
و یونس برخاست. با پایی که کمی لنگ می زد، سمت من آمد.
مقابلم در میان همان چهارچوب در ایستاد و نگاه آشنایش را به من دوخت.
_خوبی فرشته؟
لبخند اولین واکنش بی اختیاری بود که روی صورتم ظاهر شد و اشک دومی.
_من..... من!..... من که خوبم تو.... تو چطوری؟
لبانش را کمی روی هم فشرد و دست دراز کرد سمت سر من. سرم را کمی جلو کشید و تکیه به شانه اش داد.
صدایش آرام زیر گوشم برخاست.
_خیلی شجاعی فرشته..... من شرمنده ام که به خاطر من... شکنجه شدی.
و تک تک کلماتش داشت باز مرا می کشاند سمت خاطرات گذشته ای که خیلی وقت بود که سختی شان را فراموش کرده بودم.
صدای گریه ام که بلند شد، پاهایم کم توان گشت و دو زانو افتادم مقابل پاهایش.
او هم فوری مقابلم روی دو زانو نشست. من می گریستم و او سعی داشت آرامم کند.
_فرشته خانم!.... نگفتم زیر چادرت یه روسری سرت کن؟
و بعد با دو دست چادر را سمت سرم جلو کشید که صدای بلند خاله طیبه هم آمد.
_چی شده اقدس؟!..... چی....
و ناگهان نگاه خاله به یونس افتاد.
_یا قمر بنی هاشم!.... یونس!.... تویی خاله؟!.... الهی بمیرم برات... چقدر لاغر شدی خاله!
چادرم را کمی روی سرم جمع و جور کردم و تکیه به تیر آهن چارچوب در زدم.
آن روز عجیب.... و البته دلنشین، شاید تنها یک نمایی از آینده ای بود نه چندان دور.
آینده ای که نه من از آن خبر داشتم و نه خاله اقدس و نه یوسف.....
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
اکثر اتفاقات این داستان بر اساس واقعیت بوده است اما تمامی شخصیت های آن، خیالی می باشند.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_210
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بیخیال این زنگ اول که استاد پهلوانی بود میشم و حسابی تا مسیر دانشگاه خودم و ذوقم و تخلیه میکنم.
البته که تا به کسی این ملوسک و نشون ندم انرژیم تخلیه نمیشه که نمیشه.
به اون ماس ماسکی که جلوی ورودی دانشگاهه میرسم و با بوق بوق نگهبان و از چرت مرغوبی که میزنه بیدار میکنم.
با سر اشاره به ماس ماسک میکنم.
نگهبان لبخند میزنه و میگه:
-مبارک باشه دخترم! شیرینی یادت نره.
با نیش باز میگم:
_خیلیی ممنون... حتما.
با خودم گفتم حتی دیگه نگهبان هم از من شیرینی میخواد، ایلیا و شبنم اینا که جای خود دارن حتما!
شب یه قراری بزاریم بریم یه سور حسابی بهشون بدم.
بالاخره ماس ماسک به سمت بالا میره و من از زیرش رد میشم و گاز میدم و میرم سمت پارکینگ.
اکه هی! جای خالی نیست که... با چشمام دنبال جای خالی میگردم که یهو چشمم میخوره به ماشین مهیار و جای پارک خالی بغلش.
چی بگم؟ هیچی نمیگم و فوری ماشین و پارک میکنم و پیاده میشم.
دوباره با ذوق بهش نگاه میکنم و دستی روی کاپوتش میکشم.
_هی! ما با هم خیلی کارا داریم!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️