هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_213
صدای گریه ی من و فهیمه خانه را برداشت.
داغ مادر و پدر اینگونه دوباره زنده شد!
فردای همان شب، صبح زود، همراه خاله طیبه و خاله اقدس، با یونس و یوسف سر خاک مادر و پدری رفتیم که تازه خاکشان را پیدا کرده بودیم.
از همان شب، خاله اقدس حلوا درست کرد، یونس با شوهر عاطفه خانم صحبت کرد و ماشینش را برای صبح زود قرض گرفت.
و صبح زود همه با هم راهی سرخاک شدیم. چه روز سختی بود.
انگار داغ مصیبت از دست دادن پدر و مادر دوباره تازه شده بود.
اَشکان ما تمامی نداشت و حالمان چندان مساعد نبود. همه سکوت کرده بودند و گه گاهی اشکی بی صدا از چشمانمان میچکید. تا اینکه.....
به بهشت زهرا رسیدیم. آن وقت صبح، تقریبا بهشت زهرا ساکت و خلوت بود.
در آن سال ها، بهشت زهرا تماما خاکی بود و تنها سنگ قبرها بود که ما بین آنهمه خاک پیدا....
انگار یونس محل دقیق مزار را میدانست. بدون پرسشی با ماشین ما را تا سر خاک برد.
از ماشین پیاده شدیم و همراه یونس و یوسف میان قبرها راه افتادیم.
جای عجیبی بود، ما بین قبرهایی که نام و نشانی داشتند، قبرهایی بود با سنگ قبرهایی عجیب که تنها یک عدد در بالای سنگ قبر حک شده بود و تاریخی که به نظر، تاریخ وفات بود.
پشت سر قدم های یونس، رفتیم تا اینکه یونس ایستاد و قلب من با قدم هایش که توقف کرده بود بالای سر قبری، به تپش افتاد انگار....
پاهایم به سختی مرا میکشید سمت قبری که یونس بالای سرش ایستاده بود.
نگاهم به دو سنگ قبر ناشناس افتاد.
هر دو با یک تاریخ به عنوان تاریخ فوت ثبت شده بود.... بدون نامی.... نشانی.... هیچی.
نگاهم سمت یونس رفت.
_مطمئنی این قبر.....
و نگفته سری تکان داد و گفت :
_مطمئنم.... پرونده هاشون رو پیدا کردیم.... توی برگه ی اخر پرونده هاشون کد قبراشون و تاریخ فوت ثبت شده.
و چند ثانیه ی بعد از این حرف یونس بود که صدای گریه ی من و فهیمه بلند شد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_213
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
هم حس میکردم یه باری از روی دوشم برداشته شده، هم حس میکردم سنگینی باری که اضافه شده بود روی دوشم.
سرم و بالا میگیرم تا ببینم عکسالعملش چی بود.
نگاهش رو دوخته به انگشتای دستم که هنوز باهاشون بازی بازی میکردم.
خیلی آروم و باصلابت میگه:
-کاری نکردم...
به محض تموم شدن کلاسها و دیدن گیسو، سمتش پا تند میکنم، شاید برای فرار از مهیار بود، یه احساس مسخره داشتم، نمیدونم چرا با گفتن حرفهام احساس میکردم غرورم شکسته، این از عجایب منه... گاهی سر چیزای به این بیارزشی انقدر زوم میکنم که دیوونه میشم.
گفته بودم گیسو خیلی دمدمی مزاجه!
ظاهرا اخم و تَخم چندروز پیش و از یاد برده بود.
با فرناز بلند بلند میخندید، اما من و که میبینه خندهش و میخوره و سرسنگین رفتار میکنه باهام.
ظاهرا اشتباه فکر میکردم، هنوز کینه شتری که نمیدونم منشأش چیه ازم به دل داره. به جهنم!
هرجوری شده راضیش میکنم باهام بیاد پارکینگ، هرچند ده دفعه پرسید پارکینگ برای چی! و من جواب سربالا بهش دادم.
باید! باید ذوقم و خالی میکردم.
به پارکینگ میرسیم، گیسو پوکر میگه:
-خب حالا اینجا چی میخوایم؟
چشمهام و درشت میکنم به ماشین کوچولوم اشاره میکنم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️