eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 صبح زیباتون بخیر 🌸 بگید و بخندید و خوش باشید 🌺 بیخیال دنیا و ناملایمات لحظه رو دریابید 🌸 ممنون که هستید عزیزان 🌹یکشنبه‌تون گلبـاران عزیزان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌓‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -تو چت شده حسام ؟ دیشب که اینطوری نبودی ! کف دستش رو کوبید روی فرمون و گفت : -حسام دیشب مرد ... الان من و شما باهم هیچ نسبتی نداریم .... تشریف ببرید پیش آرش خانتون که هشت ماه انتظار و عشق و علاقتون رو نسبت بهش ، تو سر من کوبیدید . باورم نمیشد کسی که جلوی چشمام داره حرف میزنه و فریاد میکشه ، حسام باشه. یه نیشگون از پشت دستم گرفتم و گفتم : _دارم خواب می بینم حتما ... تو حسام نیستی . صدای عصبی اش باز بالا رفت : _چرا خودمم ...خود احمقم که هشت ماه واسه خاطر آرامش سرکار از زندگی و آرامش خودش زدم ... که آخرش آرش خان تشریفشون رو بیارند و آرامشی که تازه به زندگیت بخشیده شده رو صاحب بشه ؟ -چرا چرت می گی تو ؟ من اصلا به آرش فکر هم نکردم ... باز فریاد شد . همه ی وجودش انگار شعله کشید : _من چرت می گم ؟ تا همین دیروز که مردد بودی ...چقدر پرسیدم تکلیفم چیه ، سکوت کردی ، حالا یه شبه متحول شدی ؟ یه شاخه گل گرفتی دستت و اومدی تا باز منو خر کنی که بیام بشم ابزاری واسه حرص دادن و تنبیه کردن آرش خانتون ؟ -حسام تو ... تو چت شده ؟ تو از دیشب تا امروز چقدر فرق کردی ؟ محکم و جدی ، بلند جوابم رو داد: _آره فرق کردم ... چون چشمای کورم رو باز کردم ... تو نبودی که همین دو روز پیش به پدرت گفتی من یه وسیله ام واسه حرص دادن آرش؟ .... نگفتی ؟ خشکم زد .حرف های من و پدر رو چرا از زبون حسام می شنیدم؟ نکنه پدرم حرف زده ... نکنه اون مجبورش کرده ؟ اخمام گره سختی خورد: _حسام ... بابام مجبورت کرده که نامزدیمون رو بهم بزنی ؟ اون باهات حرف زده ... آره ... دیدم داره باهات حرف می زنه ... باز نعره زد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _خودم عقل دارم ، باحرف پدرتو همچنین تصمیمی نمی گیرم . عصبی سرش فریاد کشیدم : _اگه عقل داشتی به قول خودت می فهمیدی که معنی یه شاخه گل چیه ؟ من امروز ... ناگهان کشید کنار خیابون و با این حرکت ناگهانی صدای بوق اعتراض چند تا ماشین رو بلند کرد . عصبی گفت : _پیاده شو .... باحالتی عصبی که توش ناراحتی و بغض هم نشسته بود گفتم : _پیاده نمیشم ... من باهات حرف دارم . عصبی خودشو کشید سمتم . ترسیدم . حشت زده چسبیدم به صندلی که دست انداخت دستگیره ی درو کشید و گفت : _بفرما پایین تا یه حرفی نزدم که نباید بزنم . محکم و عصبی بغضم رو سرش خالی کردم : _بزن ... اصلا یکی از مشت هایی که می زدی وسط کیسه بوکست رو بزن به من ... ولی لال نشو حسام ... از دیشب تا حالا چت شده ... دیشب عاشق ترین مرد زندگیم بودی به قول خودت حالا ... وسط حرفم پرید و با همون اخم درهم و چهره ی عصبی که ازش می ترسیدم گفت : _پیاده شو ... حوصلتو ندارم . -نمیرم . لج کردم . فکر می کردم بتونم آرومش کنم ولی اشتباه فکر می کردم از ماشین پیاده شد و از کنار در سمت من چادرم رو محکم کشید و فریاد زد : _بهت میگم پیاده شو ... مجبور شدم پیاده شم . درو محکم به هم زدم وگفتم : _حلالت نمی کنم حسام ... تو کاری کردی بدتر از آرش ... بلایی که سرم آوردی ، آرش باهمه ی نامردیش درحقم نکرد ... گذاشتی ذره ذره عشقت رو باور کنم و بعد اینجوری .... حتی نگذاشت حرفمو تموم کنم . سوار ماشین شد و به طرز وحشتناکی ویراج داد و رفت . من موندم و کیفم و یه بغض سنگین که ، با اونکه آروم آروم داشتم اشک می ریختم ولی نمی شکست . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب این است همان رایحۀ روح‌ فریب گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب»
کیف دارد لحظه های احتضارم با حسین 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بسته شد از روز ازل قول و قرارم با حسین شکرالله شد مبارک روزگارم با حسین 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 اوضاعی شد . باز یه جریان خانوادگی راه افتاد. تا شب همه خبردار شدند . دایی و زن دایی همراه حسام بعدازظهر همون روز اومدند خونه ی ما تا تکلیف این جریان پیچیده رو روشن کنند. دایی بیشتر از حسام عصبی بود . با یه اخم پر ابهت گفت : _من نمی فهمم چی شد یکدفعه این دوتا کارشون به اینجا کشیده . با ناراحتی گفتم : _به خدا دایی جون من بی خبرم تا دیشب همه چی خوب بود ... اصلا حرفی از این حرفا نشد ... صبح این آقا می گه باقي مهلت نامزدیمون رو بخشیده . چشمام رفت سمت حسام . هنوز چهره اش جدی بود و عصبی . اما دایی محکم سرش فریاد کشید : _نیاوردمت اینجا سکوت کنی ....حرف بزن ... واسه چی همچین کاری کردی ؟ نگاهش به گل های روی فرش بود که باجدیت جواب داد: _ما به درد هم نمی خوریم . دایی محکمتر فریاد زد: _چرت و پرت نگو ... تا دیروز به درد هم می خوردید ، حالا یه دفعه چی شد ؟ مادرجلو اومد و در حالیکه با ناباوری به حسام نگاه میکرد گفت : _عمه جون ... چیزی شده ؟... خب بگو، کسی حرفی زده ؟ حسام سکوت کرد. همین سکوتش اونقدر حرف تو خودش داشت که مادر گفت : _به خدا من مطمئنم کار کارِ این خیر ندیده آرشه ... حتما اومده با این بچه حرف زده و اعصابشو داغون کرده. پدر عصبی شد . بی دلیل بود به نظرم که طرف آرش رو گرفت : _آخه تو از کجا می دونی که اینجوری قسم می خوری ؟ مادر با حرص جواب داد: _از اون جایی که پررو پررو پا شد اومد شب دعوتی هستی خونه ی ما ... از اونجایی که فکر می کنه باید بهش مدال افتخار بدیم که برگشته ایران ... پدر با عصبانیت به مادر توپید: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری حول حالنا بطلب کربلا ویژه ۱۴۰۰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -بس کن منیژه ... گناه پسر مردم رو نشور . سرم کج شد سمت پدر . با تعجب فقط نگاهش کردم . حرف های پدر بودار بود. یه چیزی می دونست انگار . حسام باهمون جدیت گفت : _نه اون حرفی نزده ... زن دایی کلافه شد: _ای بابا خب حرف بزن بگو چی شده پس ؟ عصبی بلند شد از روی مبل و گفت: _ قراره چی بشه که شما هی میپرسید چی شده چی شده ؟ ما به درد هم نمی خوریم ... همسر سابق این خانوم برگشته ... این خانم هنوز دوستش داره ... دیگه باید چی بشه ؟ سرم رو با ناراحتی تکون دادم و گفتم : -باشه آقا حسام ... خوب از دل همه خبر داری ... تو از کجا میدونی دوستش دارم ؟ یه لحظه نگاهم کرد . هیچ اثری از عشق دیشب توی چشماش نبود . لرزیدم از اونهمه سردی نگاهش ، که جواب داد: _نگفتی ؟! بارها به من نگفتی نامزدیم تا روزی که آرش برگرده ... نگفتی پایبند من نمون ؟! چون اگه آرش برگرده ، همه چی بینمون تموم می شه ... خب حالا آرش برگشته . بغض کرده نگاهش کردم : _آفرین ... تو که اینا خوب یادته ، لااقل یه زحمت به خودت می دادی از من هم یه سئوال می کردی ؟ -چرا ازم نپرسیدی پس ؟ دوباره تکیه زد به پشتی مبلش و گفت : _نیازی به پرسش نبود ... چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝