فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جانجهاندارسٺعلـــے💛
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياعلےبنابیطالب
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياحیدرڪرّار
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياوصیّالمصطفی
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياامیرالمؤمنین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياحبلاللّهالمتین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَيایعسوبالدّین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياولیاللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياامامالمتّقین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَيااباالحسن
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياخلیفةاللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَيااسداللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياوجهاللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياعیناللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياشمساللّهباالسّماء
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✾⚘أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج✾⚘
••بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ
مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنَّا••
جانم به فدای آن پنهان شده ای
ڪه از #ميان ما بيرون نيستـــــ❤️🌱
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_360
همان شد.
دیگر یوسف را ندیدم. اصلا انگار نبود!
شاید ده روزی شد. اواسط اردیبهشت ماه بود و هوا رو به گرمی.
کار درمانگاه همچنان زیاد اما با این حال، به خاطر سفارش دکتر شهامت، من بیشتر سِرُم بیماران را می زدم و پانسمان های مجروحان با عادله بود.
کار من خیلی کم بود!
آنقدر که گاهی اکثر اوقات وقت هم زیاد می آوردم.
گاهی شب ها که هوا کمی خنک می شد در محوطه ی پايگاه می چرخیدم تا بلکه حتی اتفاقی هم که شده یوسف را ببینم و از او معذرتخواهی کنم.
ولی نبود. و یک شب وقتی در محوطه ی درمانگاه می چرخیدم بی اختیار از یکی از رزمنده ها پرسیدم :
_سلام... ببخشید برادر... شما جناب فرمانده رو ندیدید؟
_فرمانده؟...کاری دارید با ایشون؟
_نه.... چون خیلی وقته دیگه ایشون رو تو محوطه نمی بینم گفتم.
_آره گفتن اگه کسی کارشون داشت بیاد تو سنگرشون.... اغلب هم شب ها توی تاریکی شب خودشون از سنگر میان بیرون.
چقدر حالم گرفته شد!
احساس می کردم حتما باید از او معذرت خواهی کنم. زیادی تند برخورد کردم.
اصلا حتی نمی دانستم این رفتار یوسف به خاطر حرف من است یا نه اما خیلی از دست خودم عصبانی شدم.
گذشت. یک روز که کنار میزم در درمانگاه نشسته بودم، رو به عادله گفتم:
_عادله....
_جان....
_با یه نفر خیلی بد حرف زدم.... عذاب وجدان گرفتم شدید... چکار کنم به نظرت؟
_خب برو ازش معذرت خواهی کن.
_روم نمیشه.
نگاه عادله روی صورتم آمد.
_مگه اینجاست؟!
سری تکان دادم و او پرسید:
_جون من بگو کیه؟
سکوت کردم . و او باز اصرار.
_تو روخدا بگو کیه فرشته؟..... من و دکتر شهامت که قطعا نیستیم.... پس کی میتونه باشه؟...
و باز کمی فکر کرد و خودش جواب خودش را داد.
_من و دکتر که نباشیم..... یه نفر دیگه میمونه.... برادر نامزد سابق تو.... فرمانده!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_361
و باز سکوت من را که دید، پرسید :
_فرمانده است؟!
و این بار سری تکان دادم.
_وای.... چرا؟... بهش چی گفتی مگه؟
_خیلی تند رفتم.... آخه به من گفته بود اگه بیام پایگاه برام نامه میزنه که منو برگردونه عقب... منم گفتم بهش به هیچ دلیلی سمت درمانگاه نیاد... اصلا از اون روز تو محوطه هم ندیدمش.
_وای خداااا.... جدی جدی حرفت رو قبول کرده؟
_این جور به نظر میرسه.
_خب حالا میخوای چکار کنی؟... اون که سمت درمونگاه نمیاد... تو چی؟.... تو نمیخوای سمت سنگرش بری؟
_روم... نمیشه.
_فرشته... چرا با این بنده ی خدا اینقدر لجی؟!.... وقتی تو شیمیایی شدی خیلی برات زحمت کشیده..... بیسیم زد که آمبولانس مخصوص برات بفرستن چون باید با اکسیژن می رفتی عقب..... خودشم تازه تموم کاراش رو کرد که بعد از رفتن تو برگرده عقب و جویای حالت بشه.... حالا من نمیدونم چرا تو هی باهاش لج میکنی.
با ناراحتی به عادله نگاه کردم.
_خیلی پشیمونم که باهاش بد حرف زدم... نمیشه فکر کنی یه راه حل بهم بگی؟
عادله متفکرانه سکوت کرد و چند دقیقه بعد دکتر شهامت وارد درمانگاه شد.
_خب حال مریض های ما چطوره؟
و عادله آمار مریض های درمانگاه را داد که نگاه دکتر سمت من آمد.
_شما خوبید خانم عدالت خواه؟
_بله ممنون دکتر....
_میشه چند دقیقه باشما صحبت کنم.
_بله....
برخاستم و همراه دکتر از درمانگاه خارج شدم.
هوا رو به تاریکی بود که دکتر گفت :
_موافق هستید تا آشپزخانه ی پايگاه بریم؟
_بله مشکلی نیست.
همراهش شدم که دکتر در حینی که قدم هایش آرام و با تامل بود گفت :
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مولاےغریبـــــم
منازشرمندگی
چونلالههایواژگون🥀عمریستــ
بهسوےآسـمانمنیستروےسربرآوردن😔💔
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
💗این روزا نه دلم میخواد کار کنم
نه دوست دارم بیکار باشم٫
نه دلم میخواد از ایران برم
نه دوست دارم بمونم،
نه دلم میخواد برم خونه
نه دوست دارم تو خیابون باشم،
شبا نه دلم میخواد بخوابم
نه بیدار بمونم،
نه دوست دارم تنها باشم
نه میلی به کسی دارم،
و در "نمیدونم چمه ترین" حالتم.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز میکنیم با نام
☀خدایی که در همین نزدیکیهاست
🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و
☀عاشقی را در دل ما جای داد
🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅
میدونی رسیدن کِی قشنگه؟
بعد از جنگیدن..
بعد از سختی..
بعد از اشک..!
اونوقت اون رسیدنه، طعم چایی با عطرِ هل توی بارون میده یا طعم قرمه سبزیهای جا افتاده مامان یا طعم اون تیکه آخر نون بستنی قیفی؛ دیدی چقدر لذت بخشه همش!؟
رسیدن بعد سختی هم همینه!
اونوقت که از ته دلت میگی آخیششش.. ارزششو داشت اون همه جنگیدن.
الهی که نصیب همتون این آخیش دلچسب...
🍃
.
درسِ عشق و عاشقی
از چشمِ لیلی ، خوانده ام
صفحه ، صفحه ، دفترِ دل ،
از نگاهِ ناز اوست
#راحم_تبریزی
🌸🍃
یـادت باشه
تو همونی هستی که باید باشی وگرنه دنیا به آدمای تکراری نیاز نداره!
خودت رو دستِ کم نگیر...
🍃🌸
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_362
_جسارتا می خواستم بپرسم شما کی میخواید برید مرخصی؟
سوال عجیبی بود!
_ببخشید... چطور؟
_چون بنده هم می خواستم توی همون تاریخ برم مرخصی.
شوکه شدم از شنیدن این حرف. طوری که پاهایم ایست کردند روی ماندن و او هم مقابلم ایستاد. سر به زیر گفت :
_می خواستم اجازه بدید که برای یه اَمر خیر مزاحم شما بشم.
نگاهم متعجب روی صورت دکتر ماند.
درست وسط پایگاه!
و او سر بلند کرد.
_با خانواده برای خواستگاری.
ماتم برد. نگاهم بی اختیار در چشمانش ماند.
و او ناچار از نگاهم فرار کرد و فوری گفت :
_لطفا به من بگید پس که چه تاریخی میرید مرخصی.
گفت و رفت و مرا در بُهت خودم تنها گذاشت.
چند دقیقه ای همانجا ماندم. وسط محوطه ی پايگاه. اما کمی بعد به جای رفتن به آشپزخانه، برگشتم به درمانگاه.
عادله هم با آمدنم کنجکاوی اش گل کرد.
_خب دکتر چکارت داشت؟!
نشستم روی تک صندلی خالی درمانگاه.
_باورت نمیشه عادله.....
_چی شده؟!
و من همانطور بهت زده جواب دادم:
_ازم خواستگاری کرد.
عادله هم چرخید سمتم.
_واقعا؟!.... دکتر شهامت؟!
عادله از همان سوال ساده که جوابش هم روشن بود، شروع کرد و جلو رفت و من، همچنان بهت زده به حرفهایش در سکوت گوش می دادم که یک دفعه گفت :
_اما.... یه چیزی.... فرمانده چی میشه؟
و نگاهم آن لحظه سمت او بالا آمد و یاد حرفهای خاله افتادم.
« اقدس می گفت قبل از اونکه برای یونس بیان خواستگاری تو، بارها با یوسف در مورد تو حرف زده... هر بار هم یوسف لبخند زده و سکوت کرده اما وقتی یونس میگه که میخواد بیاد خواستگاری تو، اقدس از یوسف میپرسه که تکلیفش چیه با خودش.... میگه عصبی شده و گفته نه، قصد و نیتی نداره.... اقدس میگه من شک کردم به یوسف که حتما به خاطر یونس سکوت کرده، بعد از به هم خوردن نامزدی یوسف و فهیمه هم خود یوسف به اقدس گفته بوده.... گفته، من اشتباه کردم که با زندگی فهیمه بازی کردم ..... دلم با فهیمه نبود! »
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_363
ده روز به چهارده روز رسید.
چهارده روز بود که خبری از یوسف نداشتم با آنکه یوسف هم هنوز در همان پایگاه بود!
ناچارا به خاطر پیگیری های زیاد دکتر شهامت که مدام، وقت و بی وقت از تاریخ مرخصی رفتن من میپرسید، به مرخصی رفتم.
عادله که هیچ می دانست. اما چند تن از رزمنده ها هم حتی به دکتر شک کردند.
ترسم این بود که این پیگیری های دکتر که مدام از تاریخ مرخصی من می پرسید، باعث آشکار شدن حقیقت شود.
البته بعید هم نبود.
برگشتم تهران. و اولین کسی که از دیدارم ذوق زده شد، باز هم خاله طیبه بود.
_وای که دلم تو همین دو هفته برات خیلی تنگ شده بود... میگم حالت که بد نشد تو پایگاه؟
_نه... اصلا.... حالم خوب تر هم شد.... میگم.... شما از یوسف خبر ندارید؟
یک دفعه خاله، با کف دست راستش محکم زد روی گونه اش.
_خاک به سرم... چی شده؟!
_خاله!.... من فقط یه سوال کردم این اَداها چیه!
_جان من بگو یوسف طوریش شده؟
_نه بابا.... خواستم بپرسم خبر دارید کی برمیگرده... آخه اون یه ماه زودتر از من رفته پایگاه ولی هنوز نیومده.
خاله چپ چپ نگاهم کرد.
_نمیری تو دختر.... سکتهام دادی.... تو با یوسف تو پایگاهی، من از کجا اَزش خبر داشته باشم.
_تو پایگاهم ندیدمش.
_یوسف رو ول کن الان واسه چی اینقدر زود برگشتی... اصلا فکر نمی کردم به این زودی بیای.
_یکی از.... دکترای بیمارستان..... اون میخواد بیاد... خواستگاری من.
و نگاه خاله روی صورتم خشک شد.
_دکتر بیمارستان!.... یعنی... دکتر همون پایگاهه؟
_بله.....
و سوال عجیبی خاله پرسید.
_یوسف هم میدونه؟
_من اصلا یوسف رو ندیدم تو پايگاه که بدونم میدونه یا نه.... یه خبر ازش از خاله اقدس بگیر.... این پسره اصلا معلوم نیست کجاست.
و باز خاله نگران شد.
_وای خاک به سرم... فرشته!.... تو رو جان من راستشو بگو.... یوسف طوریش شده؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
و اگر خدا نبود
درمیان این حجم از اندوه خاموش میشدم.
🌸🌷سوره مبارکه آل عمران آیه 101
و چگونه شما كفر مى ورزيد، در حالى كه آيات خدا بر شما تلاوت مى شود و رسول او در ميان شماست و هر كس به (دين وكتاب) خدا تمسّك جويد، پس قطعاً به راه مستقيم هدايت شده است.
🌸🌷🌸🌷🌸
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
.
تو را
از ته دل...
به یاد میآوردم...
دلی فشرده به غم...
«غمی که آشنای توست»...❣
#شببــخیرجانــا
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز میکنیم با نام
☀خدایی که در همین نزدیکیهاست
🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و
☀عاشقی را در دل ما جای داد
🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅