فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز میکنیم با نام
☀خدایی که در همین نزدیکیهاست
🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و
☀عاشقی را در دل ما جای داد
🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅
میدونی رسیدن کِی قشنگه؟
بعد از جنگیدن..
بعد از سختی..
بعد از اشک..!
اونوقت اون رسیدنه، طعم چایی با عطرِ هل توی بارون میده یا طعم قرمه سبزیهای جا افتاده مامان یا طعم اون تیکه آخر نون بستنی قیفی؛ دیدی چقدر لذت بخشه همش!؟
رسیدن بعد سختی هم همینه!
اونوقت که از ته دلت میگی آخیششش.. ارزششو داشت اون همه جنگیدن.
الهی که نصیب همتون این آخیش دلچسب...
🍃
.
درسِ عشق و عاشقی
از چشمِ لیلی ، خوانده ام
صفحه ، صفحه ، دفترِ دل ،
از نگاهِ ناز اوست
#راحم_تبریزی
🌸🍃
یـادت باشه
تو همونی هستی که باید باشی وگرنه دنیا به آدمای تکراری نیاز نداره!
خودت رو دستِ کم نگیر...
🍃🌸
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_362
_جسارتا می خواستم بپرسم شما کی میخواید برید مرخصی؟
سوال عجیبی بود!
_ببخشید... چطور؟
_چون بنده هم می خواستم توی همون تاریخ برم مرخصی.
شوکه شدم از شنیدن این حرف. طوری که پاهایم ایست کردند روی ماندن و او هم مقابلم ایستاد. سر به زیر گفت :
_می خواستم اجازه بدید که برای یه اَمر خیر مزاحم شما بشم.
نگاهم متعجب روی صورت دکتر ماند.
درست وسط پایگاه!
و او سر بلند کرد.
_با خانواده برای خواستگاری.
ماتم برد. نگاهم بی اختیار در چشمانش ماند.
و او ناچار از نگاهم فرار کرد و فوری گفت :
_لطفا به من بگید پس که چه تاریخی میرید مرخصی.
گفت و رفت و مرا در بُهت خودم تنها گذاشت.
چند دقیقه ای همانجا ماندم. وسط محوطه ی پايگاه. اما کمی بعد به جای رفتن به آشپزخانه، برگشتم به درمانگاه.
عادله هم با آمدنم کنجکاوی اش گل کرد.
_خب دکتر چکارت داشت؟!
نشستم روی تک صندلی خالی درمانگاه.
_باورت نمیشه عادله.....
_چی شده؟!
و من همانطور بهت زده جواب دادم:
_ازم خواستگاری کرد.
عادله هم چرخید سمتم.
_واقعا؟!.... دکتر شهامت؟!
عادله از همان سوال ساده که جوابش هم روشن بود، شروع کرد و جلو رفت و من، همچنان بهت زده به حرفهایش در سکوت گوش می دادم که یک دفعه گفت :
_اما.... یه چیزی.... فرمانده چی میشه؟
و نگاهم آن لحظه سمت او بالا آمد و یاد حرفهای خاله افتادم.
« اقدس می گفت قبل از اونکه برای یونس بیان خواستگاری تو، بارها با یوسف در مورد تو حرف زده... هر بار هم یوسف لبخند زده و سکوت کرده اما وقتی یونس میگه که میخواد بیاد خواستگاری تو، اقدس از یوسف میپرسه که تکلیفش چیه با خودش.... میگه عصبی شده و گفته نه، قصد و نیتی نداره.... اقدس میگه من شک کردم به یوسف که حتما به خاطر یونس سکوت کرده، بعد از به هم خوردن نامزدی یوسف و فهیمه هم خود یوسف به اقدس گفته بوده.... گفته، من اشتباه کردم که با زندگی فهیمه بازی کردم ..... دلم با فهیمه نبود! »
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_363
ده روز به چهارده روز رسید.
چهارده روز بود که خبری از یوسف نداشتم با آنکه یوسف هم هنوز در همان پایگاه بود!
ناچارا به خاطر پیگیری های زیاد دکتر شهامت که مدام، وقت و بی وقت از تاریخ مرخصی رفتن من میپرسید، به مرخصی رفتم.
عادله که هیچ می دانست. اما چند تن از رزمنده ها هم حتی به دکتر شک کردند.
ترسم این بود که این پیگیری های دکتر که مدام از تاریخ مرخصی من می پرسید، باعث آشکار شدن حقیقت شود.
البته بعید هم نبود.
برگشتم تهران. و اولین کسی که از دیدارم ذوق زده شد، باز هم خاله طیبه بود.
_وای که دلم تو همین دو هفته برات خیلی تنگ شده بود... میگم حالت که بد نشد تو پایگاه؟
_نه... اصلا.... حالم خوب تر هم شد.... میگم.... شما از یوسف خبر ندارید؟
یک دفعه خاله، با کف دست راستش محکم زد روی گونه اش.
_خاک به سرم... چی شده؟!
_خاله!.... من فقط یه سوال کردم این اَداها چیه!
_جان من بگو یوسف طوریش شده؟
_نه بابا.... خواستم بپرسم خبر دارید کی برمیگرده... آخه اون یه ماه زودتر از من رفته پایگاه ولی هنوز نیومده.
خاله چپ چپ نگاهم کرد.
_نمیری تو دختر.... سکتهام دادی.... تو با یوسف تو پایگاهی، من از کجا اَزش خبر داشته باشم.
_تو پایگاهم ندیدمش.
_یوسف رو ول کن الان واسه چی اینقدر زود برگشتی... اصلا فکر نمی کردم به این زودی بیای.
_یکی از.... دکترای بیمارستان..... اون میخواد بیاد... خواستگاری من.
و نگاه خاله روی صورتم خشک شد.
_دکتر بیمارستان!.... یعنی... دکتر همون پایگاهه؟
_بله.....
و سوال عجیبی خاله پرسید.
_یوسف هم میدونه؟
_من اصلا یوسف رو ندیدم تو پايگاه که بدونم میدونه یا نه.... یه خبر ازش از خاله اقدس بگیر.... این پسره اصلا معلوم نیست کجاست.
و باز خاله نگران شد.
_وای خاک به سرم... فرشته!.... تو رو جان من راستشو بگو.... یوسف طوریش شده؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
و اگر خدا نبود
درمیان این حجم از اندوه خاموش میشدم.
🌸🌷سوره مبارکه آل عمران آیه 101
و چگونه شما كفر مى ورزيد، در حالى كه آيات خدا بر شما تلاوت مى شود و رسول او در ميان شماست و هر كس به (دين وكتاب) خدا تمسّك جويد، پس قطعاً به راه مستقيم هدايت شده است.
🌸🌷🌸🌷🌸
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
.
تو را
از ته دل...
به یاد میآوردم...
دلی فشرده به غم...
«غمی که آشنای توست»...❣
#شببــخیرجانــا
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز میکنیم با نام
☀خدایی که در همین نزدیکیهاست
🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و
☀عاشقی را در دل ما جای داد
🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_364
عصبی از دست نگرانی های بی جهت خاله گفتم :
_خاله!.... میگم نه.... یوسف حالش خوبه.
و خاله عصبی تر شد.
_فرشته درست و حسابی بهم میگی چی شده که از یوسف خبری نداری یا برم اقدس رو هم دلواپس کنم و حال یوسف رو از اون بپرسم؟
ناچار شدم اعتراف کنم.
سر به زیر انداختم و گفتم:
_یوسف حالش خوبه.... من.... من باهاش دعوا کردم.... بهش گفتم دیگه نمیخوام ببینمت... از همون روزم دیگه ندیدمش.
_چکار کردی؟!.... این بچه خودشو به خاطر تو هلاک کرد اونوقت دستمزدش این بود؟!
شرمنده آهسته گفتم :
_تند رفتم میدونم... پشیمونم.... ولی حتی ندیدمش که عذرخواهی کنم.
و صدای خاله روی سرم بلند شد.
_دو قدم بلند می شدی می رفتی دنبالش پیداش می کردی می گفتی اشتباه کردی.... کم واسه خاطر تو زحمت کشید؟! .... چقدر قدر نشناسی تو فرشته!
_خاله.... به خدا خودم میدونم که تند باهاش حرف زدم... دیگه شما این جوری نگو.
خاله به حالت قهر برخاست.
_میرم به یه بهونه ای به اقدس میگم زنگ بزنه یه پیغامی چیزی واسه یوسف بفرسته که بیاد مرخصی... اون وقته که باید جلوی چشمای خودم ازش معذرت بخوای... فهمیدی؟
_حالا شما برید پیداش کنید اول.
خاله انگشت اشاره اش را سمتم نشانه رفت.
_حالا نداره فرشته..... تو این بچه رو دق دادی یعنی.... یه کوچولو انصاف داشته باش... تازه خوبه باهات حرف زدم... گفتم که اقدس چی ها گفته.
سکوت کردم و خاله قهر آلود رفت.
خاله تا چند روز با من سر سنگین بود.
یعنی آنقدر که یوسف را دوست داشت فکر نکنم مرا دوست داشت حتی!
دیگر پیگیر نشدم که خاله اقدس به یوسف زنگ زد یا نه.... چون درگیر آمدن خواستگاری دکتر شهامت شدم.
گرچه کاملا مشخص بود که حتی دل خاله طیبه هم راضی به مجلس خواستگاری نیست اما حرفی نزد.
من هم قرار نبود بله بگویم و اتفاقا قصد داشتم در همان مجلس خواستگاری یک جواب منفی محکم و قرص و جدی بدهم که یک بار برای همیشه، این قضیه تمام شود.
خانواده ی دکتر شهامت، شب بعد از اذان قرار گذاشتند که خواهند آمد و دقیقا هم همان گونه شد.
همین که به استقبال آنها رفته بودیم، خاله که کنارم ایستاده بود، با لبخندی تظاهری زیر گوشم گفت :
_مامانش راضی نیست.
_چی؟!
_مادره خیلی اخم کرده!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔میـخ درشـد سپـرِ مـادرمـان🩸
چندضربہ ڪه بہ درخورد ز جایش اُفتاد
مادرے خم شد و از درد صدایش اُفتاد
پـدرے آب شد از شانہ عبایش اُفتاد
در آتش زده روے سر و پایش اُفتاد
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_365
منتظر شدم تا همه ی مهمان ها وارد خانه شوند و آخرین نفر دکتر شهامت بود.
دسته گلش را دستم داد و گفت :
_همین الان جلوی در بگید چه کسی رو دیدم؟
متعجب نگاهش کردم و او ادامه داد :
_فرمانده رو.... نگفتید فرمانده همسایه ی شماست!
دستانم خشک شد.
یوسف برگشته بود!
دیگر اصلا حواسم به دکتر شهامت نبود. همراه دسته گل رفتم آشپزخانه و در حالیکه دسته گل را به خاله طیبه می دادم با خوشحالی گفتم :
_خاله!... یوسف برگشته.
خاله در حالیکه داشت لیوان های چای را روی سینی میچید نگاهم کرد.
_راست میگی؟... تو از کجا میدونی ؟
_همین الان دکتر شهامت دم در خونه دیدتش.
و خاله با پنجه های دست راستش، باز محکم به گونه اش کوبید.
_خاک به سرم... حتما فهمیده که امشب خواستگاریه.
_خب فهمیده باشه....
خاله اخم کرد و نگاه عصبی اش را به من دوخت.
_چقدر رو داری فرشته!.... دل این بچه رو خون کردی تو...
و من فهمیدم چرا، در یک لحظه زبانم تندی چرخید و گفتم :
_بالاخره باید بدونه که هر دختری خواستگار داره، نمیشه که منتظر حضرت آقا بمونه.... اگه حرفی داره بیاد جلو...
با این حرفم نگاه خاله طیبه رنگ عوض کرد.
_به به... آفرین.... پس شما هم دنبال خواستگاری یوسفی!
تازه فهمیدم چی گفتم!
خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم :
_نه.... کلی گفتم.
_بگیر سینی چایو ببر که فعلا مادر دکتر صداش در نیاد تا برسیم به یوسف.
همراه سینی چای وارد اتاق شدم و تعارف کردم.
اول پدر جناب شهامت، نگاه جناب شهامت مهربانانه بود.... بعد مادرشان.... که بی هیچ رودربایستی با خنده ی طعنه داری گفت :
_خب خدا رو شکر بعد از اینکه یه ساعت ما رو منتظر گذاشتن، برامون یه چایی آوردن!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀