#روح_و_ریحانم
💌خدا بخواهد خوب در آغوشت بگیرد،
خوب دلت را می شکند
که ازهمه جا کنده
ازهمه کس بریده
تنها برای خودش باشی....
#عاشقانه_ای_برای_او
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣7⃣
#فصل_نهم
قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!»
می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!»
خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!»
این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣7⃣
#فصل_نهم
مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.»
خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!»
رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.»
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.»
نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.
خدیجه آرام آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.»
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
ادامه دارد...
به آسمانِ دلت
التماس کن ...
که خدا ، همان نزدیکی است ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🔴 #زندگی_به_سبک_شهدا
💠 اوائل ازدواج نمیتونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم. همین که یوسف اومد رفتم سرِ قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همهی سیب زمینی ها له شده. خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه.
وقتی فهمید واسه چی گریه میکنم، خندهاش گرفت و خودش رفت غذا رو آورد سر سفره. اون روز این قدر از غذا #تعریف کرد که اصلاً یادم رفت غذا خراب شده.
#شهید_یوسف_کلاهدوز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوقِ آسمان برده از سرم
هوای زمین را ...
#storygraphy (۱)
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوقِ آسمان برده از سرم
هوای زمین را ...
#storygraphy (۲)
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
امام_زمان-پناهيان.mp3 - @khodahafez_refigh.mp3
2.79M
دوای دردها ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
"صبحمان را اینگونہ آغاز ڪنیم"
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
✨بِسْمِ اللَّهِ النُّورِ
✨بِسْمِ اللَّهِ نُور النُّورِ
✨بِسْمِ اللَّهِ نورٌ عَلى نُور
✨بِسْمِ اللَّهِ الَّذى هُوُ مُدَبِّرُ الامُورِ
✨بِسْمِ اللَّه الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ
✨الْحَمْدُ للَّهِ الذَّى خَلَقَ النُّور
✨َمِنَّ النُّورِ وَ انْزَلَ النُّورَ عَلَى
✨الطُّورِ، فى کِتابٍ مَسْطُورٍ،
✨فى رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرِ
✨مَقْدُورٍ، عَلى نَبىٍّ مَحْبُورٍ.
✨الْحَمْدُ للَّهِ الَّذى هُوَ بِالعِزِّ
✨مَذْکُورٌ وَ بِالفَخْرِ مَشْهُورٌ وَ
✨عَلَى السَّرّاءِ و الضَرّاءِ مَشْکُورٌ
✨وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى سَیِّدنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرینَ
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
دوستان گرامی
✅تصمیم گرفتیم به دلایلی
قسمت هایی از کتاب دخترشینارو
بصورت #صوتی براتون بزاریم🌹
1 (2).Mp3
6.98M
#کتاب_صوتی
🌺 دخترشینا 🌺
📚 اولین قسمت 📚
💠بر اساس خاطرات ماندگار
قدم خیر محمدی کنعان
🔷خاطره نگار :
ضرابی زاده
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌸💜🌸💜
💜🌸💜
🌸💜
💜
🔴 #زن_و_شوهر_سیاسی
💠 وقتی به تاریخ نگاه میکنیم زن و شوهری را در جبهه باطل و #لشکر عمر سعد و زن و شوهری را در جبهه حق و لشکر سیّدالشهدا علیهالسلام میبینیم. ما نیز جزئی از تاریخ آیندگانیم که #قضاوت خواهیم شد.
💠 به یاد آوریم همسرانی را که در خانههای شهر #کوفه به یاری امام عصرشان نشتافتند و آنقدر در دنیای خود غوطهور بودند که اصلاً نفهمیدند حسین و اصحابش را به مسلخ بردهاند. زن و شوهرانی که فکر و ذهنشان فقط مشغول سیر کردن شکم خود و فرزندانشان بود و دین لقلقهی زبانشان بود.
💠 و اکنون چشمان #مهدی_فاطمه علیهماالسلام به همسران عصر حاضر و تربیت کنندگان سربازان اوست. چشمان او به همسرانی است که مدافع تنها کشور و نظامی هستند که طبق روایات ما، زمینهساز #ظهور است.
💠 سیاسیکاری و سیاسیبازیهای امروز، ما را از اصلِ #تقابل جبههی حق و باطل غافل نکند. نسبت به امور کشور و #نظام و دنیای اطرافمان بیتفاوت نباشیم که جنس این بیتفاوتی از جنس بیخبری همسران کوفی و سوقدهنده به #باتلاق رفاهطلبی و امامستیزی است.
❣ @hamsar_ane❣
💜
🌸💜
💜🌸💜
🌸💜🌸💜
امانتی دارم که باید برسانم به دست صاحبش؛
اما پلاک خانه اش را نمی دانم؛ نمی دانم او ساکن کدام کوچه و خیابان است ؛نام شهرش را نمی دانم ؛ نام کشورش را هم ؛ حتی خبر ندارم در کدام قاره است.
امانتی دارم که باید برسانم به دست صاحبش ؛ اما نمی دانم که صاحبش مرد است یا زن ، جوان است یا پیر ، حتی نمی دانم هنوز زنده است یا نه.
امانتی دارم که باید برسانم به دست صاحبش...
امانتی ام دو کلمه بیشتر نیست ، شاید بهتر است بگویم فقط دو کلمه و یک حرف، همین.
یکی " دوستت" و دیگری " دارم" صاحبش این دو پاره را کنار هم خواهد گذاشت و از آن پس جهان به جای دیگری تبدیل خواهد شد و زندگی به چیزی دیگر...
این امانتی را این دو کلمه ساده را لطفاً از من بگیرید و به صاحبش برسانید...
دوستت دارم را
عرفان نظرآهاری
و من دارم به #غربال شدنِ
مردم از یکدیگر
در غبار این فتنه ها
فکر می کنم...
تا خالص نشویم ، او نمی آید...
اینکه در انتها ،
ما کجای این جبهه می ایستیم...
حق یا باطل؟
#ریزشی_نباشیم ...
2.Mp3
6.65M
#کتاب_صوتی
🌺 دخترشینا 🌺
📚 دومین قسمت 📚
💠بر اساس خاطرات ماندگار
قدم خیر محمدی کنعان
🔷خاطره نگار :
ضرابی زاده
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
خوشا به ما درماندگان زمینی
که در جستجوی خودمان
به جوار شهدا می آییم ...
#می_شود_پیدا_شویم؟! لطفا ...
#storygraphy
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
*🔸مادر شهید کاوه: شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کردهام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهلتکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بیشام!» بیخیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری میشد، چنان دل میداد که تا تکانش نمیدادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمیشد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و دیدم با یک پتو دارد میرود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئلهها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چهجور! برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهلتکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزهات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید.
🔹۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقلهمردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل میکرد اما صبح، زودتر میآمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانشآموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد میداد و جایزه هم اغلب به همان دانشآموز میرسید، چون محمود از چند راه به جواب میرسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ میگیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمیشود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کردهای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد!
«چرا؟»
جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانیاش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمیآیم»
#شهید_محمود_کاوه
3.Mp3
8.61M
#کتاب_صوتی
🌺 دخترشینا 🌺
📚 سومین قسمت 📚
💠بر اساس خاطرات ماندگار
قدم خیر محمدی کنعان
🔷خاطره نگار :
ضرابی زاده
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🕊🕊🕊🕊🕊
گلوله توپ صد و شش ، دو برابر اون قد داشت ، چه برسد به قبضه اش
گفتم :"چه جوری اومدی اینجا ؟ "
گفت : " با التماس "
گفتم : " چه جوری گلوله توپ را بلند میکنی ؟"
گفت : " با التماس "
گفتم : " میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟ "
گفت : " با التماس "
و رفت ، چند قدم که رفت ، برگشت و گفت :" شما دست از راه امام برندارید "
وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدر التماس کرده بود شهید شه ...
#شهید_مرحمت_بالازاده
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹