#شهیدانھ 🥀
گفتم بہ او جانم شدے
گفتا ز عشق خاتم شدے...
گفتم بہ سوی من بیا
گفتا کہ همراهم شدے :)💞
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت205
حالا که حسام پاش دوباره به آشپزخونه باز شد ، فوری چنگال میون دست مادر و از لای انگشتاش قاپیدم وگفتم :
_بادمجون ها رو من سرخ می کنم .
مادر شوکه شد .حسام هم بی معطلی گفت :
_شما برو یه دقیقه بشین عمه جون ... خسته شدی .
-نه ... کلی کار دارم ... برم یه دوش بگیرم تا مهمون ها نیومدن .
مادر که رفت . تکیه به کابینت ، رو به روی حسام که پشت اُپن ایستاده بود و خیارها رو پوست می گرفت ، زدم .
-حسام .
-بله .
چرا نگفت جان ؟ اینقدر دلخور بود ؟و من چقدر جانم رو محکم بسته بودم به همان لفظ قشنگ " جان " گفتنش . سکوت کردم که سرش بالا آمد و نگاهم کرد :
_چیه ؟
-ناراحت شدی ؟
لبخند تلخی زد . از اون لبخندایی که خود زهرمار بود . جوابم رو نداد . گفتم :
_خب ... خب من هنوز مهلت دارم فکر کنم ولی اگه گفتم ... نه ...تو چکار می کنی ؟
نگاهش روی پوست های سبز و نازک خیار بود که از میان دستش سُر میخورد و توی بشقاب می افتاد .
-گفتم جوابتو ... میرم ... مطمئن باش یه جوری هم میردشم که دیگه منو نبینی .
دلم گرفت .انگار یکدفعه همه ی ستون های قلبم رفت .آوار شد روی عشقی که داشت تازه جان می گرفت . لبمو گزیدم . چرخیدم سمت گاز . سر چنگال رو محکم زدم توی بادمجون های توی روغن و زیر لب به خودم فحش دادم :
-لعنت به تو الهه ... چرا بهش نمیگی که موندنی شده ؟
باز خودم جواب خودمو دادم :
_زوده ... هنوز زوده ... روزای آخر میگم .
داشتم بادمجون ها رو با سر چنگال ، برمی داشتم که یه قطره ی داغ روغن پاشیده شد روی نوک انگشتم . آخ بلندی گفتم . سوختم . شاید تنبیه همون سکوت لعنتی ام بود و عذابی برای دلی که شکستم .
_چی شد؟
-هیچی دستم سوخت .
-ببینم .
چرا باید می دید ؟ مگه یه قطره روغن چقدر دست رو می سوزونه که دیدن بخواد؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#صبح
"صبح" آمده☀️
بر روی لبت خنده بکارد
"باران محبت"
به سرت باز ببارد...🍂🌸
خورشید رسیده است
که با جوهر نورش
"نقشی ز خدا"
بر دل پاکت بنگارد...🍂🌸
ســلام ☺️
صبح
پنج شنبه تون پراز محبت آخرهفتهتون شادِ شاد 🍂🌸
#پسࢪونھ🍃
#انقلابی✌🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#دخٺࢪونھ😌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#پروفایل_روزپدر🖼✨
•پدر واقعی شیعه تویی مولا جان
سایهاتکمنشودازسَرِماباباجان💗•
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت206
بازومو کشید .چرخیدم سمتش .نگاه سیاه قشنگش روی انگشتم بود. همون یه ذره عدسی که روی پوست دستم رو قرمز کرده بود ، رو دید و انگشتم رو گذاشت توی دهانش . می سوخت ولی وقتی انگشتم رو محکم مکید ، سوزشش کم شد . نگاهم توی چشماش زل زد. نگاه اون هم توی چشمای من . چی می دید توی چشمام که اونقدر قشنگ نگاهم می کرد! همین دو تا حلقه های سیاه بود که کم کم رامم کرده بود ، خامم کرده بود ، عاشقم کرده بود. مثل یه مجسمه مقابلش ایستاده بودم و فقط نگاهش می کردم . یک دقیقه شد . دستم خوب شد انگار . دستم رو پس کشیدم و فرار کردم وگرنه گریه می کردم . شیر آبو باز کردم و دستمو شستم . نگاهش به من بود که صداش رو شنیدم .
پر از غم . پر از ناراحتی :
_فقط خواستم نسوزه .
اصلا نفهمیدم معنی حرفش چیه . داشتم بد می شدم . یه الهه ی بد ، که واسه حفظ ظاهر خودش ، حفظ غرور خودش حاضر بود ، حتی به زبون بگه حسام رو دوست نداره و می خواست تا غرورش نشکنه تا مجبور نشه اعتراف کنه که اگرچه اجبار بود ولی حالا عشقه . جوابشو ندادم. شیرآب رو که بستم دیدم نیست. سرم چرخید سمت پذیرائی . نبود . یه لحظه نگاهم رفت سمت در ، که دیدم بسته شد.
-حسام!!
رفت ! فوری دویدم سمت در ، درو باز کردم و توی راه پله ها داد زدم :
_حسام .
صداش رو فقط شنیدم . جایی پایین تر از دید من :
_کار دارم ... شاید شب هم نیام .
-نه !
و درخروجی بود که محکم بسته شد . نمی خواستم بره .اصلا من که حرفی نزدم ! مادر از حمام بیرون اومده بود که منو جلوی در دید:
_الهه ! واسه چی اونجا واستادی ؟
-حسام رفت .
-رفت ؟! واسه چی رفت ؟! یه ساعت دیگه همه میآن !
-گفت کار داره .
-وا !! چه کارداره !؟ باز تو بهش چی گفتی !؟
-هیچی به خدا .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
2734239.mp3
7.86M
از سینہ یاعلے میجوووووشه😍😍🎊
🎤 حاج مهدےرسۅلے🌱
روز پدر پیشاپیش مباررررک🎉🎉
#روزپدر
#میلادامامعلیعلیهالسلام
#پروفایل_روزپدر🖼✨
ولادتامامعلی(ع)مباركــ❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━~~~~~~~~┓
-- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱