eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام صبحتون پربرکت 😊🌤 امروز را باید با نشاط و انرژی مثبت شروع کرد با قدمهای مطمئن با نگاهی سرشار از امید و با گفتنِ " من لایق بهترینم " پس بهترین ها را جذب می کنم 🌈💛✨ 🌸
رمضان؛ ماهـےاستـ‌كھ‌ابتدایش‌رحمتـ‌است‌و میانھ‌اش‌مغفرت؛ وپایانش‌آزادۍازآتش‌جھنم🌿'! 🌙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
روۍ کاغذ بنویسید: . حسد ، بخݪ ، بدخواهے ، تنبلے ، بدبینے و...📝! . ماه رمضان فرصتے است که . . . یکے یکے این بیمارۍها را از بین ببریم..👓💣 . 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
((روضه نیابتی برای اموات )) درماه رمضان به یادی کنیم از لبان تشنه اقا اباعبدالله وعلمدار کربلا هدیه معنوی دهید به اموات خودتتان، که شما باروضه های اهل بیت علیهم السلام ان ها را مهمان میکنید فقط کافی اسم خودتون و یا نائب تان را بفرمایید تا صوت روضه را برایتان ارسال کنیم. **باهدیه ناچیز که شما به گروه ما میدهید. هرکسی خواست نیابتی روضه میخونیم. برای اموات وگذشتگان ورفع مشکلات . برای سفارش 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1707802721Ca5e4226796
رمان انلاین 📿 در راه رانندگی بودم و یه حرف ، یه جمله مدام توی سر پژواک می شد : " اما تاریخ عقد ما مشخص شده ...آخر همین ماه " صدای فاطمه امواج در هم مغزم را کمی منظم کرد: -آقا حسام ... شما خوبید؟ زیر لب " لااله الا الله " گفتم که خودش منظور رو گرفت و گفت : _من می دونم شما سرقولتون میمونید . صدایم کمی بلند شد : _نه ... سعی می کنم ولی نمی دونم چرا نمیشه ...گوش هام رو کر کردم ، چشمامو کور کردم ولی نمی شه ... من دارم هر روز خودمو بیشتر مدیون تو میکنم ... فاطمه ... من مدیون توام که بهت قول دادم و ... صدایش محزون شد : _ نه مطمئنم ... شما مدیونم نیستید ... تا آخر ماه هم ، همه چی تموم میشه ... حالا که انگار خود الهه خانم با برادرم کنار اومده و تاریخ عقدشون رو مشخص کرده ، خودش یه امیده . الهه چطور تونست ؟ چطور ؟ اگه اون تونست چرا من نتونم ؟ البته از الهه بعید هم نبود ... از اولش هم عشقش اساسی نبود . وابستگی بود، عادت بود ، ولی عشق نبود . فقط من بدبخت بودم که دویدم به پدر التماس کردم ، جواب رد داد ، به آقا حمید التماس کردم ، دست رد به سینه ام زد و حالا دارم التماس قلبمو می کنم که کوتاه بیا که نمیآد. دلم برای فاطمه ای می سوخت که هنوز امید داشت نامزدش عاشقش شود . ما قربانی چی شدیم ؟ قربانی کی ؟ آرش ؟آرش جواب رد گرفت و باز برگشت سر کارش ، ولی من ماندم و هی توی این تلاق عمیق ، دست و پا زدم . آه کشیدم . چاره ی کار این نبود . روزها می رفت و آخر ماه نزدیکتر می شد . حتی خریدهای عقدشون رو شروع کردند. اما باز طاقت آوردم .... الهه دیگر برای من نبود که بخوام کاری کنم یا اعتراضی . سکوت کردم ولی خدا از حالم خبر داشت تا اینکه یکروز صدای فاطمه و حرف هایش با مادر حالم رو خراب کرد. تو آشپز خانه بودم . می خواستم برای خودم چای بریزم .تازه خسته از یک روز پر از اعداد و ارقام به خونه برگشته بودم که دیدم فاطمه هم منزل ماست . داشت با مادر حرف می زد . یه جریان پر ماجرا را انگار تعریف می کرد و گوش هایم بی اراده تیز شد . آن ها توی اتاق بودند و من توی آشپز خانه . اما سکوت خانه همه ی موانع برای شنیدن من ، را کنار زده بود. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
1.93M
اَللّهُمَّ اِنّا نَشْکوُ اِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ... ▫️ مهمترین کار ما در ماه مبارک رمضان چیست؟ - چطور باید آن را انجام دهیم؟ 🌙 🎤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🖇🎈' فـٰقط‌زِ‌درس‌ِالفـٰبا‌حسـِین‌رابلـٰدمـ؛ هزار‌شـٰکر‌کہ‌سـٰطح‌سـٰوادم‌ایـٰن‌است 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -آره مادرجون ...خلاصه الهه خیلی داره با داداشم کنار می آد . مراسم نمیخواد ... میگه یه سفر زیارتی هم کافیه ، یه عکس از آتلیه و یه لباس عروس ... تازه سرویس طلا هم نخواسته ... میگه یکی خودم دارم . دستم لرزید . لیوان چایی رو نمی تونستم جابه جا کنم . ناچارا لیوانو گذاشتم روی اپن و سرم درد گرفت . سرویس طلا !! یادگاری من بود! می خواست یادگاری منو به گردن بندازه و مراسم نگیره ؟! ... اینهمه گذشت کجا بود وقتی به من اجبار کرد که سرویس طلا می خواد و بعد سرخرید سرویس طلا قهر کرد که چرا خریدم ؟! من باز گول نقش الهه رو خوردم . فکر کردم لااقل دوستم داشته ولی انگار نه ... عشقی نبود . فقط عادت بود. وابستگی بود . من باید فدا می شدم تا آرش ادب می شد ! وگرنه با سرویس طلای یادگار من که به گردن می انداخت که نمی نشست سر سفره ی عقد با محمد! چشمام تار می دید ولی بازم مغزم تحلیل می کرد. در اتاق باز شد که مادر و فاطمه از اتاق بیرون آمدند .فاطمه با دیدنم گفت : -سلام آقا حسام کی اومدی ؟ آقا حسام منو می بری برای عقد برادرم یه لباس بخرم ؟ دستام داشت می لرزید . تنم داشت از شدت گرمای تبدار وجودم آب می شد. پیشانی ام عرق کرد . نفسم شاید داشت کند می شد که مادر نگاهم کرد. نگاهش کلی مفهوم داشت " الهه به درد تو نمیخوره " . کسی که هیچ وقت منو ندید . که اگه دیده بود ، اینهمه گذشت و فداکاریش برای من هم نِمود پیدا می کرد. چشمامو بستم که فاطمه باز گفت : -خب اگه خسته ای ...فردا ...من برم ... مادرجون ... مادرم کلی کار داره ... افتادیم تو کارای عقد این دوتا ... ان شا الله همون جوری که الهه دل مادرمو برده منم بتونم واستون عروس خوبی باشم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی فداۍ خندھ هایٺ شوم 💔 چھ میشود ࢪوزۍ دیداࢪ تازھ شود 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️اگر روز را با "بسم اللہ" و مهربانی و گذشت … ❤️آغازڪنی و بگذرانی قطعأ برنده‌ای! رضایت خدا ❤️یعنی همہ چیز ‌‎‌‌‌‎ -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زِ گهواره تا گور...♥️🌿 (امیری حسین و النعم الامیر..) ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 مغزم داشت هنوز تحلیل می کرد: "عروس ...فاطمه ...عقد ....الهه .... محمد ... آرش ... عقد .... عشق ". یه لحظه حس کردم کسی تمام سیم های مغزم رو کشید .خاموش شدم . پاهام سست شد و همراه با ناله ای از درد سرم ، پخش زمین شدم . مادر و فاطمه متعجب شدند. چشمانم تار تار شد .کور شده بودم . از اعصاب بود یا نه ، نمی دانم ولی مطمئن بودم که توانم تا همان روز بود. مادر به اورژانس زنگ زد و من با حالتی شبیه هوشیاری و نیمه هوشیاری به بیمارستان رفتم . فشارم بالا بود. خیلی بالا ... اون قدر بود که توی آی سی یو بستری بشم . اینهمه حرف و فکر که توی خودم ریخته بودم ، بالاخره اثری داشت . زهر مهلک حرف ها و کنایه ها و دعواها و بلا ها همه و همه ، یکجا در تنم خالی شد . چقدر سکوت . چقدر خونسردی ، مگر من ایوب پیامبر بودم!توانم از دست رفته بود . بین همان هوشیاری و نیمه هوشیاری ، صداها معنا دار و بی معنا بود . صدای ظریف بوقی که هر چند ثانیه بالای سرم زده میشد . تیک تیک ساعتی انگار ظریف و دقیق . -فشار شکن بهش وصل کنید ... واسه چی باید اینقدر فشارش بالا باشه ؟! -دکتر شاید سابقه فشار ارثی دارند . نه من سابقه ی درد داشتم . سابقه رنج داشتم . سابقه داشتم که از بچگی میانجیگر باشم . تو دعوا های تو مدرسه ، بین دوستان ... خسته شدم . دلم می خواست یه بار ، به جای میانجگری ، یکی برای من کاری میکرد . چرا همیشه من باید کوتاه میومدم ؟ چرا همیشه من باید گذشت می کردم ؟ پس بقیه چی ؟ هیچ کس نبود تا بخاطر من و حال من گذشت کند ؟ شاید توی اون شرایط سخت ، روی همان تخت بیمارستان ، از خدا خواستم اینبار او میانجیگری کند . برای من . برای کسی که در تمام روزهای زندگیش نه نگاه حرامی دیده ، نه صدای حرامی شنیده ... هر چه بوده جز حلال نبوده : " یکبار برایم معجزه کن خدا ... من که بخاطر تو دست از تفکر حتی در مورد خاطرات گذشته ام هم برداشتم ... یکبار برایم معجزه کن خدا ... یکبار . " است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
• . ماھِ‌رمضان‌کھ‌ماھِ‌پرفیض‌خداستـ؛ هنگام‌تقـٰاضاۍظھورمولاستـ' :) زین‌خواستھ‌هرکسـےکهـ‌غفلت‌دارد غافل‌زخداودین‌وقرآن‌ودعاستـ🍃˘˘ . 🌙'! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‌‌میدونـۍبدترین‌جـٰاۍزندگۍڪجاست ؟! اونجاڪھ‌بـھ‌خاطریـھ‌فیـلم‌نمـٰازتو‌سریع میخونۍیـٰااصـلانمیخونۍ ! تـٰابـھ‌اون‌فیـلم‌برسۍ!!😐'' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌸🍃 حاج ‌آقا چیکار کنم سمت گناه نرم؟ اول باید ببینے عامل گناه چیہ؟ زمینہ‌ا‌ش رو از بین ببری ! اما بهترین راه حل اینہ کہ خودت رو بہ کار خدا مشغول کنے ... آدم بیکار بیشتر تو معرض گناهہ !! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 تازه از خرید برگشته بودیم. با اونکه چیز خاصی نخریده بودیم و مدام با بهانه‌های من و بعدا بعدا گفتن‌هایم فقط وقت تلف کرده بودیم اما خیلی خسته بودم . ولی مادر این حرفا سرش نمی‌شد. تا دید خرید نکردیم ، منو کشید توی آشپزخونه و گفت: _دو روزه این بنده‌ی خدا رو الّاف خودت کردی ، میرید بازار دسته خالی برمیگردی که چی بشه؟ _دسته خالی نیستیم ... یه قرآن خریدیم ... مادر بلند گفت: _لااِله‌الّاالله ... به خدا میزنمت الهه ... دو هفته دیگه مراسمتونه ... هنوز نه آینه‌ای نه شمعدونی نه حلقه‌ای نه ساعتی. نگاهم رو توی آشپزخونه چرخوندم و قوری گل دار روی کتری رو دیدم : _وای چایی داریم! ... مامان من چایی میخوام. عصبی بازوم رو گرفت و گفت: _ چه مرگته تو ... با توام. مجبور به اعتراف شدم . طفره رفتن فایده‌ای نداشت: _مامان به خدا دست خودم نیست یه جوری‌ام ، یه آشوبی تو دلمه ...حالا دیر نشده ، وقت هست. _ای مرده شور تو و اون دلتو ببرن ...اون وقتی که دلت آشوب نبود ، لال‌مونی گرفتی ، حالا که آشوبه ، خدا به خیر کنه ... برو دو تا چایی بریز واسه اون طفلک معصوم که از بعد از ظهر بردیش ، چرخوندیش و آخرشم هیچی به هیچی. اطاعت کردم . داشتم چایی میریختم که تلفن زنگ زد . محمد از توی پذیرایی با لبخند داشت نگاهم میکرد . دل خودمم به حالش سوخت ، چند روز بود الّافش کرده بودم سر هیچی‌. اما باز اعتراضی نداشت . مادر نشست کنار میز تلفن و جواب تلفن رو داد: _بله. لیوان دوم چایی رو میریختم که صدای مادرو شنیدم: _سلام طاهره جان ... ممنون، تو خوبی؟ ... محمود خوبه؟ آره ماهم درگیر ... دنبال سینی میگشتم. چشمم رفت سمت سینی دم دستی پشت سینک ظرفشویی. محمد را خودمونی حساب کردم و سینی چایی را برداشتم. لیوان‌های چای رو روی سینی گذاشتم و اومدم سمت پذیرایی است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•• ✦.ای بی‌نشانِ‌مَحض، ✧.✦.نشان‌از‌که‌جویمَت؟ :'( این‌صاحبنا ؟!🌱 ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕ 🌸 😊 عمــــرتون بـلنـد🌸 ایـمانـتون راســخ🌸 لبتون خندون😊 الله نگهدار تون 💖 علی یارتون 💖 همراهتون دعای خیـروالدین👵👴 روزگارتون پـرمـهر💕 دلتـون خوش و نـورانی به نور خدا💖✨💖 ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌═══‌‌‌‌♥️ ♥️═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🎶 عشق‌دوطرفه... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•{ ایـݩ‌ ࢪۅزآ‌ دَمِ غُࢪۅب…}•° 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _کی؟حسام ؟! انگار به ایست بازرسی رسیده باشم، همون وسط راه ایستادم. نگاهم جلب مادر شد که گفت: _خاک عالم به سرم ... پس چرا به من نگفتی؟ ... کِی بردینش بیمارستان؟ کدوم بخشه؟ اسم بیمارستان دلم رو خالی کرد اما انگار جواب دلشوره‌ام هنوز ظاهر نشده بود که مادر با نگرانی ادامه داد: _آی سی یو چرا؟! دستام شل شد. شایدم فلج . سینی را رها کردم . محمد دوید سمتم: _سوختی الهه جان. نگاهم به مادر بود و زبانم بند یه کلمه تکراری: _ آی ... آی‌ سی‌ یو !! مادر با اخم نگاهم کرد و باز با زن‌دایی حرف زد: _عزیزم ...‌ نه این چه حرفیه ... الهی عمه براش بمیره ... چرا به من نگفتید آخه ... نه ... الان خودم میام .... به جان تو نمیشه طاهره جان ، تا نبینمش آروم نمیگیرم. و بعد تلفن را قطع کرد. مادر آنقدر عجله داشت که اصلا یادش رفت ، یه تشر به دست و پا چلفتی بودن من بزند و من با نگرانی پرسیدم: _مامان حسام طوریش شده؟! محمد هنوز رو به روم بود و من کور شده بودم. حتی متوجه نشدم که لااقل جلوی محمد نباید این سوال را بپرسم و مادر بدتر از من جواب داد: _الهی بمیرم واسه بچه‌ام ... پنج روزه توی آی‌سی‌یو بستریه ... به من نگفتن. بعد یه لحظه ایستاد . جوراب‌های مشکی‌اش به دستش بود و خشکش زده بود. نگاهش به محمد ختم میشد که پرسید: _ شما میدونستی؟ _من!! ... نه به خدا .... الان از شما میشنوم. _چطور فاطمه به شما نگفته؟ جواب سوالم را به جای محمد ، مادر داد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 نماهنگ صدام زدی دعوت شدم باز اومدم مهمونی با اینکه تو آلودگی‌های منو میدونی خوبه که از من پیش جمع رو برنمیگردونی... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _زن‌دایی‌ات میگه ، فاطمه رو قسم دادیم به داداششم نگه تا مراسم عقد الهه ، تموم بشه. انگار یه نفر ، دست انداخت میان دنده های قفسه‌ی سینه‌ام و چنان قلبم را کشید که حس کردم مثل مجسمه‌ای بی قلب و احساس دارم بی‌جان میشوم. داشتم سقوط میکردم سمت زمین که محمد منو گرفت. منو کشید سمت مبل و گفت: _الهه خانم ...الهه ...خوبی؟ نگاهم داغ شد از اشک: _محمد ... من ... میدونم چرا ... حالش بد شده. محمد همراه با نفسی که میخواست آرامش کند گفت: _الهه جان ...خوب میشه ... میخوای بریم بیمارستان؟ فوری گفتم: _ آره...میشه؟ محمد سر برگرداند سمت مادر که داشت تند تند دکمه‌های مانتویش رو می‌بست. _مادرجان ... من می‌رسونمتون. _نه عزیزم خودم میرم. _من خودمم نگران حسامم ، بالاخره داماد ماست. مادر با تأمل نگاهمان کرد و سکوتش علامت رضایت شد. هرسه راه افتادیم سمت بیمارستان . نمیدانم چرا اشکهایم بند نمی‌آمد و در همان حال سوالاتم تند و پشت سرهم سر زبانم جاری بود: _حالا زن‌ دایی واسه چی زنگ زده بود؟ میخواست خبر مریضی حسام رو بده؟ _نه بابا ... زنگ زد که بگه نمیشه شما مراسم عقدتون رو جلو بندازید. چرخیدم سمت صندلی عقب: _چی؟! واسه چی آخه؟ مادر نتونست حتی جلوی محمد خودشو نگه ‌داره و زد زیر گریه: _ میگفت ، زودتر همه چی تموم بشه، بلکه حال حسام بهتر بشه ... بمیرم واسه این بچه ...چقدر اذیت شد. مادر دیگه کلا همه چیز رو فراموش کرد و جلوی محمد ، سفره‌ی دلش رو باز کرد: _از سر بهم خوردن نامزدیتون ، این بچه تو خودش ریخت ، حرف‌ها ، کنایه‌ها ، دعواهای بین دوتا خانواده ، بفرما ... دیگه تا کی آخه؟! نمیخواستم محمد بشنوه ولی شنید. یه نگاه به محمد کردم . اخم بین ابروانش نشان از ناراحتیش داشت و مادر همچنان می‌گفت: _همین بابای جنابعالی ... سر غرورش و لج و لجبازی زد زندگی شما دو نفر رو خراب کرد ، همون دایی سرکار ... اصرار اصرار که ... فوری و به موقع گفتم: _مامان. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝