voice.ogg
1.93M
#تلنگر
اَللّهُمَّ اِنّا نَشْکوُ اِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ...
▫️ مهمترین کار ما در ماه مبارک رمضان چیست؟
- چطور باید آن را انجام دهیم؟
#رمضان 🌙
#استادشجاعی 🎤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگࢪافے
🖇🎈'
فـٰقطزِدرسِالفـٰباحسـِینرابلـٰدمـ؛
هزارشـٰکرکہسـٰطحسـٰوادمایـٰناست
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت309
-آره مادرجون ...خلاصه الهه خیلی داره با داداشم کنار می آد . مراسم نمیخواد ...
میگه یه سفر زیارتی هم کافیه ، یه عکس از آتلیه و یه لباس عروس ... تازه سرویس طلا هم نخواسته ... میگه یکی خودم دارم .
دستم لرزید . لیوان چایی رو نمی تونستم جابه جا کنم . ناچارا لیوانو گذاشتم روی اپن و سرم درد گرفت . سرویس طلا !! یادگاری من بود! می خواست یادگاری منو به گردن بندازه و مراسم نگیره ؟! ... اینهمه گذشت کجا بود وقتی به من اجبار کرد که سرویس طلا می خواد و بعد سرخرید سرویس طلا قهر کرد که چرا خریدم ؟! من باز گول نقش الهه رو خوردم . فکر کردم لااقل دوستم داشته ولی انگار نه ... عشقی نبود . فقط عادت بود. وابستگی بود . من باید فدا می شدم تا آرش ادب می شد ! وگرنه با سرویس طلای یادگار من که به گردن می انداخت که نمی نشست سر سفره ی عقد با محمد!
چشمام تار می دید ولی بازم مغزم تحلیل می کرد.
در اتاق باز شد که مادر و فاطمه از اتاق بیرون آمدند .فاطمه با دیدنم گفت :
-سلام آقا حسام کی اومدی ؟ آقا حسام منو می بری برای عقد برادرم یه لباس بخرم ؟
دستام داشت می لرزید . تنم داشت از شدت گرمای تبدار وجودم آب می شد.
پیشانی ام عرق کرد . نفسم شاید داشت کند می شد که مادر نگاهم کرد. نگاهش کلی مفهوم داشت " الهه به درد تو نمیخوره " .
کسی که هیچ وقت منو ندید . که اگه دیده بود ، اینهمه گذشت و فداکاریش برای من هم نِمود پیدا می کرد.
چشمامو بستم که فاطمه باز گفت :
-خب اگه خسته ای ...فردا ...من برم ... مادرجون ... مادرم کلی کار داره ... افتادیم تو کارای عقد این دوتا ... ان شا الله همون جوری که الهه دل مادرمو برده منم بتونم واستون عروس خوبی باشم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#رهبرانه
الهی فداۍ خندھ هایٺ شوم 💔
چھ میشود ࢪوزۍ دیداࢪ تازھ شود
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️اگر روز را با
"بسم اللہ"
و مهربانی و گذشت …
❤️آغازڪنی
و بگذرانی قطعأ برندهای!
رضایت خدا
❤️یعنی همہ چیز
-------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زِ گهواره تا گور...♥️🌿
(امیری حسین و النعم الامیر..)
#لبیکیاحسین ♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت310
مغزم داشت هنوز تحلیل می کرد:
"عروس ...فاطمه ...عقد ....الهه .... محمد ... آرش ... عقد .... عشق ".
یه لحظه حس کردم کسی تمام سیم های مغزم رو کشید .خاموش شدم . پاهام سست شد و همراه با ناله ای از درد سرم ، پخش زمین شدم . مادر و فاطمه متعجب شدند. چشمانم تار تار شد .کور شده بودم . از اعصاب بود یا نه ، نمی دانم ولی مطمئن بودم که توانم تا همان روز بود.
مادر به اورژانس زنگ زد و من با حالتی شبیه هوشیاری و نیمه هوشیاری به بیمارستان رفتم . فشارم بالا بود.
خیلی بالا ... اون قدر بود که توی آی سی یو بستری بشم . اینهمه حرف و فکر که توی خودم ریخته بودم ، بالاخره اثری داشت . زهر مهلک حرف ها و کنایه ها و دعواها و بلا ها همه و همه ، یکجا در تنم خالی شد . چقدر سکوت . چقدر خونسردی ، مگر من ایوب پیامبر بودم!توانم از دست رفته بود . بین همان هوشیاری و نیمه هوشیاری ، صداها معنا دار و بی معنا بود . صدای ظریف بوقی که هر چند ثانیه بالای سرم زده میشد .
تیک تیک ساعتی انگار ظریف و دقیق .
-فشار شکن بهش وصل کنید ... واسه چی باید اینقدر فشارش بالا باشه ؟!
-دکتر شاید سابقه فشار ارثی دارند .
نه من سابقه ی درد داشتم . سابقه رنج داشتم . سابقه داشتم که از بچگی میانجیگر باشم .
تو دعوا های تو مدرسه ، بین دوستان ... خسته شدم .
دلم می خواست یه بار ، به جای میانجگری ، یکی برای من کاری میکرد . چرا همیشه من باید کوتاه میومدم ؟ چرا همیشه من باید گذشت می کردم ؟ پس بقیه چی ؟
هیچ کس نبود تا بخاطر من و حال من گذشت کند ؟ شاید توی اون شرایط سخت ، روی همان تخت بیمارستان ، از خدا خواستم اینبار او میانجیگری کند . برای من . برای کسی که در تمام روزهای زندگیش نه نگاه حرامی دیده ، نه صدای حرامی شنیده ... هر چه بوده جز حلال نبوده :
" یکبار برایم معجزه کن خدا ... من که بخاطر تو دست از تفکر حتی در مورد خاطرات گذشته ام هم برداشتم ... یکبار برایم معجزه کن خدا ... یکبار . "
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•
.
ماھِرمضانکھماھِپرفیضخداستـ؛
هنگامتقـٰاضاۍظھورمولاستـ' :)
زینخواستھهرکسـےکهـغفلتدارد
غافلزخداودینوقرآنودعاستـ🍃˘˘
.
#ماهمباركرمضان🌙'!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میدونـۍبدترینجـٰاۍزندگۍڪجاست ؟!
اونجاڪھبـھخاطریـھفیـلمنمـٰازتوسریع میخونۍیـٰااصـلانمیخونۍ !
تـٰابـھاونفیـلمبرسۍ!!😐''
#تبـاھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#حرفقشنگ🌸🍃
حاج آقا
چیکار کنم سمت گناه نرم؟
اول باید ببینے
عامل گناه چیہ؟ زمینہاش رو
از بین ببری !
اما بهترین راه حل اینہ کہ خودت رو
بہ کار خدا مشغول کنے ...
آدم بیکار
بیشتر تو معرض گناهہ !!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت311
تازه از خرید برگشته بودیم.
با اونکه چیز خاصی نخریده بودیم و مدام با بهانههای من و بعدا بعدا گفتنهایم فقط وقت تلف کرده بودیم
اما خیلی خسته بودم . ولی مادر این حرفا سرش نمیشد. تا دید خرید نکردیم ، منو کشید توی آشپزخونه و گفت:
_دو روزه این بندهی خدا رو الّاف خودت کردی ، میرید بازار دسته خالی برمیگردی که چی بشه؟
_دسته خالی نیستیم ... یه قرآن خریدیم ...
مادر بلند گفت:
_لااِلهالّاالله ... به خدا میزنمت الهه ... دو هفته دیگه مراسمتونه ... هنوز نه آینهای نه شمعدونی نه حلقهای نه ساعتی.
نگاهم رو توی آشپزخونه چرخوندم و قوری گل دار روی کتری رو دیدم :
_وای چایی داریم! ... مامان من چایی میخوام.
عصبی بازوم رو گرفت و گفت:
_ چه مرگته تو ... با توام.
مجبور به اعتراف شدم . طفره رفتن فایدهای نداشت:
_مامان به خدا دست خودم نیست یه جوریام ، یه آشوبی تو دلمه ...حالا دیر نشده ، وقت هست.
_ای مرده شور تو و اون دلتو ببرن
...اون وقتی که دلت آشوب نبود ، لالمونی گرفتی ، حالا که آشوبه ، خدا به خیر کنه ... برو دو تا چایی بریز واسه اون طفلک معصوم که از بعد از ظهر بردیش ، چرخوندیش و آخرشم هیچی به هیچی.
اطاعت کردم . داشتم چایی میریختم که تلفن زنگ زد . محمد از توی پذیرایی با لبخند داشت نگاهم میکرد . دل خودمم به حالش سوخت ، چند روز بود الّافش کرده بودم سر هیچی.
اما باز اعتراضی نداشت . مادر نشست کنار میز تلفن و جواب تلفن رو داد:
_بله.
لیوان دوم چایی رو میریختم که صدای مادرو شنیدم:
_سلام طاهره جان ... ممنون، تو خوبی؟ ... محمود خوبه؟ آره ماهم درگیر ...
دنبال سینی میگشتم. چشمم رفت سمت سینی دم دستی پشت سینک ظرفشویی.
محمد را خودمونی حساب کردم و سینی چایی را برداشتم. لیوانهای چای رو روی سینی گذاشتم و اومدم سمت پذیرایی
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••
✦.ای بینشانِمَحض،
✧.✦.نشانازکهجویمَت؟
:'( اینصاحبنا ؟!🌱
#اللهمعجلالولیکالفرج♥️
#پروفایلمهدوی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋
صبح زیباتون بخیر ☕ 🌸 😊
عمــــرتون بـلنـد🌸
ایـمانـتون راســخ🌸
لبتون خندون😊
الله نگهدار تون 💖
علی یارتون 💖
همراهتون دعای خیـروالدین👵👴
روزگارتون پـرمـهر💕
دلتـون خوش و نـورانی به نور خدا💖✨💖
═══♥️ ♥️═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #ویدئواستوری
🎶 عشقدوطرفه...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•{ ایـݩ ࢪۅزآ دَمِ غُࢪۅب…}•°
#استوࢪے
#ماهمضان
#اربابمحسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت312
_کی؟حسام ؟!
انگار به ایست بازرسی رسیده باشم، همون وسط راه ایستادم. نگاهم جلب مادر شد که گفت:
_خاک عالم به سرم ... پس چرا به من نگفتی؟ ... کِی بردینش بیمارستان؟ کدوم بخشه؟
اسم بیمارستان دلم رو خالی کرد اما انگار جواب دلشورهام هنوز ظاهر نشده بود که مادر با نگرانی ادامه داد:
_آی سی یو چرا؟!
دستام شل شد. شایدم فلج . سینی را رها کردم . محمد دوید سمتم:
_سوختی الهه جان.
نگاهم به مادر بود و زبانم بند یه کلمه تکراری:
_ آی ... آی سی یو !!
مادر با اخم نگاهم کرد و باز با زندایی حرف زد:
_عزیزم ... نه این چه حرفیه ... الهی عمه براش بمیره ... چرا به من نگفتید آخه ... نه ... الان خودم میام .... به جان تو نمیشه طاهره جان ، تا نبینمش آروم نمیگیرم.
و بعد تلفن را قطع کرد.
مادر آنقدر عجله داشت که اصلا یادش رفت ، یه تشر به دست و پا چلفتی بودن من بزند و من با نگرانی پرسیدم:
_مامان حسام طوریش شده؟!
محمد هنوز رو به روم بود و من کور شده بودم.
حتی متوجه نشدم که لااقل جلوی محمد نباید این سوال را بپرسم و مادر بدتر از من جواب داد:
_الهی بمیرم واسه بچهام ... پنج روزه توی آیسییو بستریه ... به من نگفتن.
بعد یه لحظه ایستاد . جورابهای مشکیاش به دستش بود و خشکش زده بود. نگاهش به محمد ختم میشد که پرسید:
_ شما میدونستی؟
_من!! ... نه به خدا .... الان از شما میشنوم.
_چطور فاطمه به شما نگفته؟
جواب سوالم را به جای محمد ، مادر داد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 نماهنگ
صدام زدی
دعوت شدم
باز اومدم مهمونی
با اینکه تو آلودگیهای منو میدونی
خوبه که از من پیش جمع رو برنمیگردونی...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت313
_زنداییات میگه ، فاطمه رو قسم دادیم به داداششم نگه تا مراسم عقد الهه ، تموم بشه.
انگار یه نفر ، دست انداخت میان دنده های قفسهی سینهام و چنان قلبم را کشید که حس کردم مثل مجسمهای بی قلب و احساس دارم بیجان میشوم.
داشتم سقوط میکردم سمت زمین که محمد منو گرفت. منو کشید سمت مبل و گفت:
_الهه خانم ...الهه ...خوبی؟
نگاهم داغ شد از اشک:
_محمد ... من ... میدونم چرا ... حالش بد شده.
محمد همراه با نفسی که میخواست آرامش کند گفت:
_الهه جان ...خوب میشه ... میخوای بریم بیمارستان؟
فوری گفتم:
_ آره...میشه؟
محمد سر برگرداند سمت مادر که داشت تند تند دکمههای مانتویش رو میبست.
_مادرجان ... من میرسونمتون.
_نه عزیزم خودم میرم.
_من خودمم نگران حسامم ، بالاخره داماد ماست.
مادر با تأمل نگاهمان کرد و سکوتش علامت رضایت شد. هرسه راه افتادیم سمت بیمارستان .
نمیدانم چرا اشکهایم بند نمیآمد و در همان حال سوالاتم تند و پشت سرهم سر زبانم جاری بود:
_حالا زن دایی واسه چی زنگ زده بود؟ میخواست خبر مریضی حسام رو بده؟
_نه بابا ... زنگ زد که بگه نمیشه شما مراسم عقدتون رو جلو بندازید.
چرخیدم سمت صندلی عقب:
_چی؟! واسه چی آخه؟
مادر نتونست حتی جلوی محمد خودشو نگه داره و زد زیر گریه:
_ میگفت ، زودتر همه چی تموم بشه، بلکه حال حسام بهتر بشه ... بمیرم واسه این بچه ...چقدر اذیت شد.
مادر دیگه کلا همه چیز رو فراموش کرد و جلوی محمد ، سفرهی دلش رو باز کرد:
_از سر بهم خوردن نامزدیتون ، این بچه تو خودش ریخت ، حرفها ، کنایهها ، دعواهای بین دوتا خانواده ، بفرما ... دیگه تا کی آخه؟!
نمیخواستم محمد بشنوه ولی شنید. یه نگاه به محمد کردم . اخم بین ابروانش نشان از ناراحتیش داشت و مادر همچنان میگفت:
_همین بابای جنابعالی ... سر غرورش و لج و لجبازی زد زندگی شما دو نفر رو خراب کرد ، همون دایی سرکار ... اصرار اصرار که ...
فوری و به موقع گفتم:
_مامان.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپکوتاه🎬
" فاقبل عذری؛ خدایا عذرم را بپذیر...
خدایا خودت گفتی ، مگه میشه که
خودت عمل نکنی ؟!💔😭
#ماهمهمانیخدا 💛
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو همان صبحِ قشنگی ڪه پس ازهر تڪرار؛
عاقبت این دلِ دیوانه به نامت خورده ..
صبحتون به شادی
💙🌸💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراحل بزرگ شدن تو
فضای مجازی ایران !
ـ باآلِ علی هرکه درافتاد
ور افتاد✌️🏻:)💣🌱
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝