eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر حنجره برای فریاد است ، چشم ها چرا ، تو را جار می زنند؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَد - بلد/۴ ما صاحبانِ غَمیم ... و وارثانِ دلتنگی ... . @khodahafez_refigh
به‌‌چشم‌ظاهراگررخصٺ‌ٺماشا نیسٺ نبسٺه‌‌اسٺ‌‌ڪسےشاهراه‌دلهارا شنبه_های_امام_رضایی ازدورسلام✋🏻🌹🍃 ·
.. 💍• .. ♥️• 🗣| در‌همایش‌خــانواده‌رضــوۍ: یڪ‌نمازظهردرخدمت‌آقا‌بودیـم... نمازڪه‌تموم‌شد‌آقامیخواستندبروند... به‌من‌گُفتند:کارے ندارید؟ گفتم:آقایه‌ناهارباشماآرزوست😊 آقاگفتند:ببخشیدمن‌ناهارم‌رو‌با حاج‌خانم‌میـخورم...🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣0⃣1⃣ خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف. خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.» من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.» بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.» دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.» ادامه دارد...✒️
ی خاص باقلمی دلنشین🍃 پارت331 ازدرد، لبهاموبه دندون گرفته بودم. کمیل نگران نگاهم کرد:خیلی درد داری؟ نگاهی به پاهام انداخت –سوزشش خیلی زیاده. خم شد گوشه‌ی چادرمو جلوی پام نگه داشت تاازجایی دید نداشته باشه. پاچه‌ی شلوارم روی خراشیدگی کشیده شد وصدای آخم بالارفت. راننده از آینه نگاهی به ما انداخت کمیل کلافه سرشو بالا آورد وگفت: –خراشش عمیقه، خونریزی داری.باید بریم بیمارستان.تحمل کن،الان می رسیم.سرموبه خودش نزدیک کرد و چسبوندروی سینه ش🙈: –اون یه دیوانه‌ زنجیریه،دیگه زندان رفتنش قطعیه –چشم‌هاموبستم وناخوداگاه گفتم: –کمیل من می‌ترسم. –اونم همین رومی‌خواد. بترسونتت وطبق خواسته‌ ش ازش شکایت نکنی. با انگشت شصتش شروع به نوازش کردن پشت دستم کرد. باشرم سرمو پایین انداختم.😓 دیگه به دردهام فکر نمی‌کردم. –ماباید حقشو کف دستش بزاریم خانمم، برای این کار باید شجاع بود. –می‌ترسم یه وقت... آنقدعمیق نگاهم کردکه بقیه‌ی حرفمو نزدم.دستمو کمی فشاردادوبا لبخندگفت یه وقت چی؟ با همون شرم گفتم:یه وقت اذیتتون ‌کنه وبلایی سرتون بیاره. –نه دیگه نشد، بادو دستش دستهایم را گرفت و لب زد: –یه وقت چی؟😈 نگاهشو نتوانستم تحمل کنم و... http://eitaa.com/joinchat/2048065560Ccaa224f9a0 👆ادامه این رمان عاشقانه وپرهیجان😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣ ❣﷽ سلام بر تو ای مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو می تراود... سلام بر تو و بر روزی که از جانب خدا بسوی اسرار زمین هدایت می‌شوی 🌸 🍃
.. 💍• .. ♥️• 🗣| در‌همایش‌خــانواده‌رضــوۍ: یڪ‌نمازظهردرخدمت‌آقا‌بودیـم... نمازڪه‌تموم‌شد‌آقامیخواستندبروند... به‌من‌گُفتند:کارے ندارید؟ گفتم:آقایه‌ناهارباشماآرزوست😊 آقاگفتند:ببخشیدمن‌ناهارم‌رو‌با حاج‌خانم‌میـخورم...🍃
•|👫|• سر سفره عقد نشسته بودیم کنارهم.بوی عطرش همه اتاق را پر کرده بود😍😍 بله را که گفتم.🙈🙊 سرش را آورد زیر گوشم،خیلی آرام و آهسته گفت:((تو همونی هستی که من میخواستم.☺️)) نگاهش کردم واز ته دل خندیدم😍 دستم را گذاشتم روی حلقه ازدواجمان💍 چشم دوختم به قرآن و از خدا طلب خوشبختی کردم😍😊 💚شهید جواد فکوری