مثلا ...🥀
عامه پسند ✨
#استوری #محرم #story
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
Mahmoud.Karimi.Ey.Koshte.Door.Az.Vatan(320).mp3
23.86M
ای کشته ی دور از وطن 😭
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_204
و کشید.... انبر را کشید.... لثه ام داغ شد و همراه جیغ بلندی باز گریستم. جوشش خون گرمی را در دهانم احساس کردم و همان لحظه حس کردم از شدت درد، و خونی که در دهانم فوران کرده است، ضربان بالای قلبم آهسته آهسته رو به پایین آمدن است.
دیگر اشکی برای ریختن نداشتم. تنها سرم بی هیچ اراده ای روی شانه ام افتاد و صدای بلند یونس برخاست.
_یا زهراااااا....
و تصویر فریاد های یونس آخرین چیزی بود که در خاطرم ثبت شد.
عالم بی هوشی چقدر آسوده بودم!
نه دردی بود و نه حتی در خاطرم مانده بود که دندان کرسی ام را چه وحشیانه کشیدند!
رها... آرام .... و بدون دغدغه....
اما این آرامش دوامی نداشت. با یک سطل آب که روی سرم پاشیده شد، وحشت زده به هوش آمدم و بی اراده جیغ کشیدم.
تا دوباره ذهنم یاری کند و موقعیت و مکان و اتفاقات را به خاطر بیاورد، فریاد بلند یونس شوکه ام کرد.
_بی شرفا..... می گم من همه کاره بودم.... هر بلایی می خواید سر من بیارید.... ولش کنید تو رو قرآن.
و انگار همان حرف های یونس، همه چیز را به یادم آورد.
و البته درد لثه ام، به من یادآوری کرد که چه اتفاقی افتاده است.
و باز از یادآوری خاطره یِ، عذابِ کشیدن دندان کرسی ام، انگار حالم بد شد.
نمی دانم تمام تنم از آب سردی که روی سرم ریخته شده بود می لرزید یا از توانی که انگار به درجه ی صفر رسیده بود
زیر باد پنکه ی سقفی که داشت نسیم خنکی را در اتاق به جریان می انداخت، لرز خفیفی به تنم نشست.
شاید هم حالم خوش نبود وگرنه در آن هوای گرم شهریور ماه، مگر می شد کسی لرز کند.
سرم را آهسته سمت شانه ام کج کردم و نگاهم را به یونس که هنوز داشت فریاد می کشید، دوختم.
_ولش کنید.... اگه راست می گید منو شکنجه کنید.
_واسه امروز بسشه.... دختره رو ببر به سلولش.... اما....
نگاهش سمت یونس برگشت.
_اگه تا فردا یه لیست از هم دستات بهم ندی.... این دختره رو جلوی چشمات تیکه تیکه می کنم.... ببینم غیرتت اجازه می ده یا نه.
و بعد بلند و کریح خندید. و صدایش در گوشم پژواک شد.
بعد از باز شدن طناب دور دستانم، به سختی روی دو پا برخاستم و با بازویی که توسط همان سالاری، مامور شکنجه ی من، فشرده می شد، سمت در اتاق کشیده شدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_205
تمام راهرویی که به سلولم ختم می شد، برایم تاریک شده بود.
با تعجب سر بلند کردم و به لامپ های سقفی راهرو نگاهی انداختم.
همگی روشن بود اما چیزی از این روشنایی را نمی دیدم.
به زحمت روی پاهایم، به زور بازوی سالاری سمت سلول تاریکم کشیده می شدم.
اگر راهرو با آن همه لامپ، آنقدر پیش چشمانم تاریک بود پس سلول تاریکم، سیاه چاله ای از ظلمات بود به حتم.
مقابل در آهنی یکی از سلول ها ایستاد و در آهنی را با کشیدن ضامن قطورش در شیار باریکی، باز کرد.
مرا سمت تاریکی محض سلول هل داد.
سست و بی اختیار روی زمین سرد کف سلول افتادم که با خنده گفت :
_تا فردا خوب استراحت کن.... این دفعه گوش سمت راستت رو قراره برات قيچی کنیم.
و صدای خنده اش در سرم پیچید.
و در آهنی سلول با صدای بدی بسته شد.
تاریکی همه جا فرا گرفت و من با لرز بدی، دستانم را دور بازوانم پیچیدم و روی همان زمین سرد دراز کشیدم.
می لرزیدم و در آن حال باز به فردایی فکر می کردم که شکنجه ای سخت تر انتظارم را می کشید.
نمیدانم توانم چقدر بود!
آیا فردا طاقت می آوردم یا نه.... آهسته گریستم و در آشوب ذهنی افکارم، میان هزار اگر و اما و شاید و باید، دنبال یک ذکری برای آرامشم گشتم.
و آنجا بود که از دورترین نقطه ی خاکستری ذهنم، صدایی آشنا به گوش خاطرم رسید.
_یا جده ی سادات دستم به دامنت....
و این ذکر لب مادرم بود!
هر وقت پدرم را به خاطر فعالیت های سیاسی اش دستگیر می کردند، مادرم نذر حضرت زهرا سلام الله می کرد و صد صلوات می فرستاد و بعد صد مرتبه این ذکر را زیر لب می گفت.
و من در اتاقک تاریک سلولم، در حالی که از سرما، جنین وار در خودم مچاله شده بودم و روی زمین افتاده، با زبانی که از شدت سرما می لرزید، چشم بستم و زیر لب زمزمه کردم:
_یا جده ی سادات.... نذر شما می کنم.... اگر فردا شکنجه نشم و زود آزاد بشم.... پنج پنجشنبه برایتان یس می خوانم.
و بعد از این نذر، آهسته تکرار کردم:
_یا جده ی سادات دستم به دامنت....
یا جده ی سادات دستم به دامنت....
یا جده ی سادات دستم به دامنت....
یا جده ی سادات دستم به دامنت....
یا جده ی سادات دستم به دامنت....
و کم کم سیاهی و تاریکی اتاق برایم تبدیل به آرامش و نور شد.
پشت پلک های بسته ام، نور می دیدم و آرامشی محض، التهاب شکنجه ها را برد به دوردست ها، تا آسوده بخوابم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
⊰•🌸•⊱
دیدۍوقتےتشنھباشۍ
آبمیخورۍخیلےمیچسبھ...؟!
شایداربابمیخوادتشنھتر
بشیمواسہڪࢪبلآشماراڪسۍ
نخواستتوهمگرنخواستۍ
درگوشمانبگوڪِهبمیریمگوشھا؎シ💔!"
ازبسبهوقتگریھڪردنیڪھوتنھام
دیوارمۍگویدبیایمشانھاٺباشم...🚶🏿♂!"
درتمامسالمجنونم،محࢪمبیشتر...💔!"
-توڪهتااینجاگذاشتیمنزیرعلمروزی
بگیرم-یکمدیگهمهلتمبدهمحرمتورو
ببینم((:💔
⊰•🌸•⊱¦⇢#امامحسینقلبم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_206
خواب بودم.
خوابی عمیق که تمام خستگی هایم را می برد. اما هر از گاهی لرزی بر تنم می نشست.
آنقدر که چشمانم باز می شد و تاریکی اتاق و سرمایش را درک می کردم و دوباره تمام آرامشی که خواب به من القا کرده از بین می رفت.
تنها پتویی که در اتاق بود را دور خودم پیچیدم و تکیه به دیوار باز چشم بستم.
خیلی زود باز در عالم خواب غرق شدم.
و این خواب تنها راه رهایی از ترس و خوف دمیده شده در سلول تنهایی ام بود.
زمان را لا به لای این خواب و بیداری ها گم کردم. همانطورکه در تاریکی محض اتاق، صبح و ظهر و شب می رفت و احساس نمی شد.
نمی دانم چه وقت بود که در سلول با صدای بلندی باز شد و یک ظرف غذای استیل روی کف موزائیک شده ی اتاقک، روی زمین سُر خورد.
نگاهی که به غذایی که مقابلم بود انداختم. محتوایش پیدا نبود اما از بویی که احساس نمی شد، راحت می شد حدس زد که غذا سرد است!
میلی به خوردن غذا هم نبود. باز چشم بستم و ترجیح دادم برای باری دیگر در گذر بی گذر زمان گم شوم.
سرمای بدی خورده بودم قطعا. آنقدر بد که تمام ساعت هایم به خواب می گذشت.
البته باید برای آن خواب، صدها بار خدا را شکرگذاری می کردم.
خواب نعمت بزرگی بود که ترس ها را می برد. صدای فریادهای سلول های دیگر را در گوشم خاموش می کرد. و تاریکی محض اتاق را در پشت پلک هایم به فراموشی میسپرد.
حتی یادم رفت که دندان کرسی ام کشیده شده.... دهانم هنوز خونی است و لثه ام هر از گاهی از درد تیر می کشد.
همه ی دردها و سختی ها، در خواب تبديل به آرامش میشد.
با باز شدن دوباره ی در سلول، چشمان بی رمقم را گشودم.
قامت مردی که جلوی در آمد، آشکار شد. هیچی از چهره اش پیدا نبود. شاید هم چشمان من دیگر قادر به دیدن نبود.
جلو آمد و بازویم را گرفت و مرا به زور سرپا کرد.
_وقت بازجوییه خانم کوچولو....
دعا می کردم خواب باشم و این یک کابوس.... اما نبود.
به زور بازوی مرد ناشناس روی زمین کشیده شدم سمت اتاق بازجویی.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
- عالم همه قطره و دریاست حسین
خوبان همه بنده مولاست حسین
ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش
از بس که کرم دارد و آقاست حسین . . .
#بیوحسینی 🖤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_207
در اتاق باز جویی باز شد.
با زور بازوی مرد همراهم سمت صندلی بازجویی کشیده شدم.
در اولین نگاه، آنچه از اتاق دیدم، تنها یک چیز بود.
چشمان بی قرار یونس، که لحظه ای روی صورتم ماند. و من آنقدر حالم بد بود که نتوانستم زیر نگاهش تاب بیاورم و از شدت حرارت تبی که تمام وجودم را در برگرفته بود، چشمانم را بستم.
مچ هر دو دستم به دسته های صندلی بسته شد و من همچنان با پلک هایی بسته در عالم گیجی و بی هوشی مست بودم از تبی که تمام تنم را میسوزاند.
_حرف بزن تا باز این دختر بیچاره رو با این حالش شکنجه نکردم.
صدای شکسته شدن بغض مردانه ی یونس، در گوشم مثل نجوایی دور شنیده شد.
هر قدر می خواستم پلک بزنم و چشم بگشایم، نشد.... توانم کم بود و قدرت نداشتم.
و تنها صداهای اطرافیان در سرم چون رویایی از یک کابوس تبدار مجسم می شد.
_ولش کنید تو رو خدا..... دست از سر این دختر بیچاره بردارید... به خدا همه کاره منم.....
_شروع کن.... این دفعه ناخن دستش رو بکش.
و من گویی اصلا توانی برای تکان خوردن نداشتم. سرم افتاده بود روی شانه ی راستم و بی هوش بودم شاید.
اما بی هوشی که تنها صداهای اطرافم را میشنیدم اما نه آنقدر که بتوانم مرز این شنیدن را از خوابی که پشت پلک های تبدارم، نشسته بود، احساس کنم.
فکر می کردم همه ی آن صداهای اطرافم تنها یک کابوس است.
اما کابوسی که هر قدر می خواستم از آن بیدار شوم، نمی شد.
_اینکه بی هوشه!.....
_من گفتم قربان.... گفتم دختره حالش خوب نیست.
_لعنتی.... ببرش بندازش تو سلولش.... به درد ما نمی خوره.... اینکه الآن درد رو احساس نمی کنه... فایده نداره.
دوباره احساس کردم که فشار روی مچ دستانم کم شد.
و کسی مرا به زور روی پاهای ناتوانم بلند کرد.
با زانوانی که تا نیمه خم شده بود، سرپا شدم. تلو تلو خوران به زور بازویی که مرا می کشید و من اصلا یادم نمی آمد، کجا هستم و به کجا می روم، کشیده شدم.
بین خواب و بیداری شاید.... یا بهتر است بگویم بین هوشیاری و بی هوشی، صدای باز شدن دری آهنی را شنیدم و و با زور بازویی که به داخل هل داده شدم، کف اتاق افتادم و سرمای موزائیک های کف اتاق را با تمام وجودم به تن گرم و تبدارم خریدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
•🎙🌬•
ولۍحـٰاجۍ!!
شمـٰاڪہمیریهیئت
از شدت اشڪـٰات ؛
سہتـٰادستمـٰالخیسمیشه
حۅاستهس تۅجامعه،ڪۍهستۍ؟!
یـٰانہ؟!
احترامپدرۅمـٰادر چۍ🚶؟!
تهمٺهایۍكزدی!؟
غیبت!!
اِلاماشاءاللهگناھ
بیااینمحرمبهحرمتناماباعبداللهخودمونرواصلاحکنیم . . . ❤️🩹
#شایدتلنگر⏰
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_208
ساعات شبانه روز، در تاریکی تبدار پشت پلک هایم گم شد.
نه آبی می خواستم و نه غذایی... تنها خواب می خواستم. خوابی که عطش آن همه بیداری را بشورد.
و انگار شست.... خوابی که اصلا نفهمیدم کی و کجا و چطور از آن سلول تاریک و سرد و بی روزنه، به تخت بیمارستان منتقل شدم.
لای پلک چشمانم که باز شد، نور مهتابی اتاق، چشمانم زد.
انگار دیگر من، به نور عادت نداشتم. پلک هایم بسته شد و باز با کمی احتیاط، این بار لای چشمانم باز شد.
اتاقی دو تخته بود که روی یک تخت من بودم و تخت دیگر خانمی سن و سال دار.
سرم هنوز کمی سنگین بود و به دستم سِرُمی وصل.
هنوز درگیر چگونگی و چرایی جابه جایی از سلول انفرادی تا بیمارستان بودم که در اتاق باز شد و خانمی چادری در مقابل تختم ایستاد.
تا چشمانم جستجو کرد و مغزم یادآوری، صدای خاله طیبه را تشخيص دادم.
_الهی من فدات بشم فرشته.....
و دوید سمتم و پشت سرش خاله اقدس و فهیمه وارد اتاق شدند.
هر سه می گریستند و من هاج و واج نگاهشان می کردم.
_چی شده؟.... چرا گریه می کنید؟
فهیمه میان اشکی که از چشمانش می افتاد گفت :
_واسه خاطر تو دیگه.... همه مون رو دق دادی.
_من!
خاله اقدس بوسه ای به پیشانی ام زد و با اشک پرسيد :
_همسایه ها اومدن گفتن که تو و یونس رو گرفتن.... وای اگه بدونی این چند روزه به ما چی گذشت.
نگاهم سمت خاله چرخید.
او هم با گریه گفت :
_حالا خوبی؟.... از یونس خبر داری؟
_من زیاد حالم خوب نبود.... یه چیزایی تو خواب و بیداری یادمه.... فکر کنم حالش خوبه.... بهتر از حال من.
این حرفم هر سه ی آنها را متاثر کرد. باز اشکی از چشمانشان افتاد که فهیمه پرسید:
_آخه تو رو واسه چی بردن؟!
نفس عمیقی کشیدم که خودش یک نوع شکر گذاری بود و جواب دادم:
_واسه عذاب دادن یونس.... منو مقابلش می نشوندن و با شکنجه ی من می خواستن اون حرف بزنه.
نفس در سینه ی هر سه ی آنها حبس شد.
شوکه شدند تا اینکه یک دفعه خاله طیبه با نگاهی که سمت من آمد، آهسته زمزمه کرد :
_یا حضرت عباس....
و نقش زمین شد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_209
یکی دو روزی بیمارستان بستری شدم.
آن تب شدید و آن بی حالی، از عفونت همان دندانی بود که توسط ساواک در شکنجه گاه زندان، کشیده شد.
به خانه برگشتم اما.... هنوز خبری از یونس نبود. دلم برایش شور می زد ولی هیچ کسی نمی توانست از او خبر بگیرد.
یوسف تنها کسی بود که مدام به همه دلداری می داد و می گفت یونس بارها توسط ساواک شکنجه شده.... میگفت این اولین بار نیست و آخرین بار هم نخواهد بود.
اما با همه ی دلداری های یوسف و گاهی خاله اقدس، دلم باز شور می زد.
بیچاره خاله اقدس، خودش هم گاهی ناامید می شد و بی دلیل می گریست.
شاید برای ما بی دلیل بود و برای او، چه دلیلی بالاتر از نبود پسرش!
روزها گذشت..... سخت گذشت..... خاطرات یونس بدجوری مرا همراهی می کرد تا هر روز ساعتی را در تنهایی خودم بگریم.
اما بالاخره بعد از گذشت روزهای سخت و غمگین، یک روز در اواسط آبان ماه 1357.... وقتی تظاهرات مردمی پر شورتر از گذشته، هر روز و هر روز تکرار می شد.... صدای زنگ خانه ی خاله طیبه زده شد.
بعد از ظهر بود و هوا در آبان ماه، زودتر سمت تاریکی می رفت. من همچنان حال و حوصله نداشتم و در اتاقم خودم را حبس تنهایی کرده بودم که با صدای زنگ در و بعد مشت هایی که به در کوبیده می شد، حالم یه طوری شد که برای اولین بار در آن چند هفته ی اخیر، گفتم :
_من می رم در رو باز کنم.
و تنها چادری سر کردم و دویدم سمت حیاط. قلبم با همان مشت های بی قراری که بی امان، روی تنه ی در می نشست، چنان ضرب گرفته بود که گویی حتم داشت اتفاقی غیر منتظره افتاده.
در را باز کردم. یوسف بود.
با دیدنش فوری سر پایین انداختم که گفت:
_یونس!
اسم یونس بی اختیار، سرم را بلند کرد.
چشمان یوسف گریان بود و لبانش با لرزش باری دیگر گفت :
_یونس!
همان یک کلمه را گفت و برگشت سمت خانه ی خودشان و من.... حس کردم قلبم آخرین تپش هایش را می نوازد. بلند سمت خانه فریاد زدم :
_خاله..... خاله بیا.
خاله سراسیمه تا نزدیکی بالکن آمد و منی که هنوز نمی دانستم چه خبری از یونس شده، تنها در حیاط را نیمه باز رها کردم و دویدم سمت خانه ی خاله اقدس.
سراسیمه وارد خانه ی خاله اقدس شدم و. با صدای گریه های بلند خاله اقدس همان ورودی راهرو خشکم زد.
پاهایی که مرا تا آنجا دوانده بود، درست در راهروی منتهی به خانه ی خاله اقدس، انگار چوب خشکی شده بود که به سختی یک قدم یک قدم به جلو می رفت.
_یونس.... مادر..... بمیرم برات....
نفسم داشت به ثانیه ی صفر می رسید گویی که جلوی درب ورودی اتاقی که صدای خاله اقدس از آن می آمد، رسیدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀