✅بالاترین تنبیه
✍وقتی حضرت موسی (ع) خواست
به کوه طور برود کسی به او گفت :
به پروردگار بگو این همه من معصیت
میکنم،چرا من را تنبیه نمیکنی!؟
خداوند به حضرت موسی گفت،
وقتی رفتی به او بگو:
بالاترین تنبیهات این است که نماز
میخوانی و لذت نماز را نمی چشی...
📔آیت الله حق شناس(ره)
۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان شهیدبافنده درحرم حضرت زینب(س)
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
با درماندگی گفت: میخواید برید؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم: بله با شرایطی که پیش اومده اینجا موندن درست نیست.
نگاهش مات کاشی های فیروزه ای و طرح شمسه ی روی آن افتاد.
_آخه هنوز کارتون تموم نشده.
میدونستم داره دست دست میکنه منو اینجا نگه داره. هر روز عصر با عجله هرجا باشه خودشو به این کارگاه میرسونه تا فقط به این کارهای مرمت نگاه کنه.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم:میدونم اما
ممنون میشم منو مرخص کنید.
با ژستی مغرورانه یک دستشو توی جیب شلوارش فرو کرد و با دست دیگه اش چونه اش رو گرفت و متفکر گفت:
من نمیتونم این اجازه رو به شما بدهم .متاسفم تا اتمام کارتون باید بمونید.
رومو برگردوندم و آرام گفتم: انگار اسیر آورده
همین که برگشتم با لبخند گوشه ی لبش به طاق ضربی بالا سرم نگاه کرد و آرام تر از من گفت: فعلا که من اسیرم!
رحم است بر اسیری کز گِرد دام زلفت
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد.
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍃❤️
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
•| #آیتالله_بهجت_ره :
↞خدا نکند کہ برای
تعجیل فرج امام زمان(عج)دعا کنیم
↞ولی کـارهایمان
برای تبعید فرج آن حضرت باشد...
#اللهمعجلالولیکالفرج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
•
@mojaradan
.
رز 💙:
از خواب صبح دل خواهم کند
اگر صدای تو
هر روز
جای ساعت
عاشقانه در گوشم زنگ بزند🙃
🌸🍃
@eshghe_halal
✍شهید حاج قاسم سلیمانی:
تیز فهمی بین این دو راه، که راه حق و راه باطل کدام است، خیلی مهم است. [در قضیه سوریه] خیلیها آمدند به آنها گرویدند، خیلیها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند. در ظاهر، دو طرف دو شعار میداد؛ شعار اولی برای حکومت اسلامی بود، حکومت داعش چه بود؟ دولت اسلامی عراق و شام... ما برای مقابله با چه دولتی رفته بودیم.
این خیلی فهم میخواهد. ۹۷/۹/۲۲
#مکتب_حاج_قاسم
🌹🍃🌹🍃🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
لَـهـا عَينان کَـأنـهـا الـطأنیتة بـعـد التوبة
چشمانی دارد
انگار آرامشِ بعدِ توبهاَند...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🔴 #تـــــوجـــــــــه #ویـــــــــژه
💜عزیزان دل عصرتون بخیر💜
✨به مناسبت فرارسیدن
ماه مبارک #رمضان🤲 و باهدف
انس بیشتر با قرآن دراین ماه پربرکت✨
📣📣قصد داریم
#ختم_قرآن دست جمعی درکانال داشته
باشیم که شما عزیزان اگه مایل بودید
میتونید شرکت کنید🌸
✅دراین نوع ختم قران هر فرد با
خواندن رورانه یک جز یا نیم جز
در یک ختم دسته جمعی سهیم بوده
و درپایان ماه مبارک نیز خود فرد
به تنهایی یک #ختم_قرآن کامل انجام داده🌹
❤️برای نام نویسی و گرفتن جزٔ
به ایدی زیر مراجعه کنی:👇
@ati_bb
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.»
بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.»
دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.»
گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.»
مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.»
گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.»
گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.»
ادامه دارد...✒️
☀️ #حدیث_مهدوی ☀️
💎امام زمان (عج) فرمودند:
🌸اگر طلب مغفرت و آمرزش بعضی از شماها برای همدیگر نبود، هر کس روی زمین بود هلاک می شد،مگر آن شیعیان خاصی که گفتارشان با کردارشان یکی است.
📚مستدرک ج ۵ ،ص ۲۴۷
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#السلام_ایها_غریب
❣ #سلام_امام_زمانم❣
عید است ولی بدون او #غم داریم
عاشق شـده ایم و عشـ♥️ـق را کم داریم
ای کاش که این عید #ظهورش برسد
اینگونه هـــزار عیـد🎊 با هـم داریم
🔰 سخننگاشت | رهبر انقلاب در پیام نوروزی سال۹۹: به #حضرت_بقیهالله عرض میکنیم کشور خودش♥️ را به ساحل نجات برساند.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💔🌸
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
--------------------------
#همسرانه
#خاطره
#یادت_نره_من_برگشتم
یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود.
توی این مدت دائم به مراسمهای مختلف برای سخنرانی دعوت میشد.
یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند.
تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمیگردد.
من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم.
شب که شد شام خوردم و ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم.
بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم.
یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد.
هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم.
لحظاتی بعد دیدم صدای در میآید.
کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟
تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمیدانستم چکار کنم.
در را که باز کردم خودش هم فهمید.
گفت خانم من را یادت رفته بود؟
از آن موقع به بعد هر وقت میخواست جایی برود، میگفت :
#یادت_نره_من_برگشتم
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
35.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 نماهنگ *نسیم بهار*
○ عرض ارادتی به ساحت امام عصر(عج)
○ تقدیم به مجاهدان سلامت
🎶 اثر تازه گروه سرود احلیمنالعسل حرم شهدای گمنام واوان
🌹اینجا معراج شهداست👇
@tafahoseshohada
🖼قاب ماندگار
💠تصویر (از راست به چپ) سردار باقرزاده به همراه شهید #محمدرضا_رسولی و نفر سوم در عکس مرحوم حاج #رضا_خسروی اهل روستای شیان اسلام آباد غرب می باشند که اخیراً به رحمت خدارفته اند، ایشان در دوران رژیم ستم شاهی وبهنگام تبعید آیت الله یزدی به اسلام آباد ،با همه مخاطرات ایشان را در منزل خویش پناه داد و درخدمت ایشان بود
🕊علو درجات را برای مرحوم حاج رضا خسروی از خداوند متعال خواستاریم
🌹اینجامعراج شهداست 👇
@tafahoseshohada
🍁 شیرین تَر اَز
این شور
نَدیدیم هـَمه ے عُمْر
شورے كه
خُدا دَر دلَم اَفكَندہ
حُسین است ...
#صلی_الله_علیك_یا_اباعبدالله
💖🌹@abasaleh_12🌹💖
#مولایغریبم
مهدیجان
نامت را كه مىبرم دلم چه قرص مىشود!
چنان كوهها كه ستونهاى زمينند،
عمود سياره سرگردان قلبم مىشود ...
نامت را كه مىبرم
اقيانوس موّاج دلم چه رام مىشود
تمام ترديدها كه ته نشين مىشوند، تصوير
تماشائى مهرت در آن جلوهگر مىشود ...
▪️اللهم عجل لولیک الفرج
💖🌹@abasaleh_12🌹💖
📖 کتاب "در جستجوی نور" روایتی از #شهید_محمدرضا_رسولی
☑️ این کتاب شامل خاطرات، کرامات و زندگینامه شهید رسولی میباشد.
این کتاب به همت کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح منتشر گردید و در راهیان نور ۹۴-۹۵ در اختیار زائرین و کاروانهای راهیاننور قرار گرفت.
📥 دریافت فایل pdf کتاب 👇
http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/2254/
🌹اینجارمعراج شهداست 👇
@tafahoseshohada
- ناشناس.mp3
1.12M
🔸️یار بی ادعای مهدی فاطمه عج شو‼️
🔸️چرا نمیتونیم به امام زمان عج برسیم🖊
🔸️چه کسی به امام خودش میرسه‼️
💖🌹@abasaleh_12🌹💖
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.»
بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.»
دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.»
گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.»
مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.»
گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.»
گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.»
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
1_141899038.mp3
2.79M
حتما گوش کنید☝️
.
بسیار زیـبا و شـنیدنی👌
.
📥چـرا خـدا رو شـکر نمـیکنیم؟!
استاد #دارستانی
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 2⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.»
ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc