فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کسب درآمد میلیونی با حداقل ترین سرمایه
‼با روزی تنها دو الی سه ساعت وقت گذاشتن و راه اندازی خط تولید میوه خشک در منزل
میتونید درآمد ماهانه بالای 50میلیون تومان کسب کنید 👌
✅آموزش صفر تاصد ،پشتیبانی ۲۴ ساعته
💢راستی نگران فروش محصولات نباشید⁉️
💥شرکت بصورت تضمینی و نقدا از شما خریداری می کند👌👌👌
آدرس کانال ایتا :
https://eitaa.com/paydarcompanyy
تماس:
☎️ 02166931590 📲09358088509
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_734
#مهتاب
مردد بودم برای رفتن به آن مهمانی اما، نمی دانم چرا قبول کردم.
ماشین گرفتم و برای شرکت در آن مهمانی تا شهر لندن رفتم.
وقتی درست جلوی درب خانه ی بزرگ آقای عدالت ایستادم، نگاهی به ساختمان انداختم.
چند پله داشت تا رسیدن به زنگ در. از پله ها بالا رفتم و روی پله ی آخر ایستادم. زنگ در را زدم و کمی بعد پیش خدمتی جلوی در ظاهر شد.
زن انگلیسی میانسالی که نگاه چشمان روشنش را به من دوخت.
_سلام.... منزل مستر عدالت؟
_بله....
_من دکتر صلاحی هستم.
در را کامل برایم باز کرد و من وارد خانه شدم. از راهروی خانه گذاشتم و پشت سر خانم پیش خدمت وارد یکی از اتاق ها شدم.
چند مرد ایرانی در اتاق بزرگ و پذیرایی خانه نشسته بودند که با ورود من همگی برخاستند و مستر عدالت با لبخند جلو آمد.
_به به..... معرفی می کنم.... ایشون دکتر صلاحی هستند.... دکتر بیمارستان آدن بروک شهر کمبریج.
نگاه خاص همه روی صورتم بود که مستر عدالت دستش را سمت یکی از مبل ها دراز کرد.
_بفرمایید... خوش آمدید.
نشستم و او مهمانان دیگر را معرفی کرد.
_ایشون دکتر محمدی یکی از انسان های شریف ساکن لندن.
با کنجکاوی پرسیدم:
_سلام... خوشبختم.... کدام بیمارستان؟
و همه خندیدند. متعجب نگاهشان کردم که فرهاد ادامه داد.
_از اون دکترا نیست... دکترای تجارت داره.... یه آدم موفق در تجارت در شهر لندنه که خیلی ساله اینجا کار می کنه.....ایشون هم رفیق صمیمی من، آقای احمدی .... یار غار من است.... و مثل من عملا دیگه کار نمی کنه.... و آخرین نفر دوست من، جناب آقای مهندس تابنده که پسرشون توی بیمارستان فریمن در نیوکاسل کار می کنه.....
البته یه مشکلی برای پسرش پیش اومد که امروز یه کم دیر به مهمونی ما می رسه.
و همان موقع مرد جوانی با کت و شلوار مشکی در چارچوب در اتاق ایستاد.
_ببخشید..... مریض داشتم دیر رسیدم.
نگاهم روی مرد جوان ماند. مرد جوان قد بلند و خوش پوشی بود که بوی عطرش تا نزدیک مبلی که من نشسته بودم، رسید.
_بفرما... ایشون دکتر تابنده.... دکتر آیریک تابنده هستند.... تازه داشتم می گفتم که دیر می رسی که خودت رو رسوندی.
لبخندی روی صورت مرد جوان نشست.
_اختیار دارید مستر عدالت امر کنند و من دیر برسم.
و فرهاد مرا معرفی کرد.
_این دختر من هم، خانم دکتر صلاحی، دکتر جوان بیمارستان آدن بروک کمبریج هستن... تازه در دانشگاه کمبریج بورسیه شدن.... سال اول دانشگاه هستن.
نگاهم روی مرد جوان بود که جلو آمد و دست دراز کرد سمتم.
_سلام خانم صلاحی... خوشبختم.
نگاهی به دستش انداختم و گفتم:
_من با نامحرم دست نمی دم جناب دکتر تابنده.
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_اوه بله.... ببخشید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_735
#مهتاب
فرهاد فوری گفت :
_این دختر ما خیلی مومنه، دکتر تابنده .... لطفا مراعات دخترمون رو کنید.
دکتر تابنده خندید و چشمی زیر لب گفت و نشست روی مبل کنار دست من.
_خب خانم دکتر از خودتون بگید.... از تعريف های آقای عدالت خیلی مشتاق شدم شما رو ببینم.... این باعث افتخار منه که با یک دختر ایرانی نابغه در یک کشور بیگانه ملاقات کنم.
_شما لطف دارید به بنده اما همچین چیز عجیب و غریبی هم نیست..... امتحان دادم و مقالات علمی ام رو فرستادم و نتیجه اش شد بورسیه ی دانشگاه کمبریج.
_کم لطفی می کنید.... دانشگاه کمبریج یکی از بهترین دانشگاه های جهانه... هر کسی نمی تونه به راحتی بورسیه ی این
دانشگاه رو بگیره.... من واقعا در تعجبم چطور شما تونستید؟
_تعجب نداره جناب دکتر تابنده.... شما خودتون الان توی بیمارستان شهر نیوکاسل دارید فعالیت میکنید.... چه چیز عجیبی می تونه باشه؟!
خندید.
_من؟!.... من به واسطه پدرم که شهروند این کشوره و سالیان سال هست که اینجا زندگی می کنه تونستم دانشگاه قبول بشم.... قبولی من در دانشگاه این کشور با قبولی شما فرق داره.
_الان تخصص شما چیه دکتر؟
لبخند کجی زد و سرفه ای کرد.
_خب.... من.... در صدد هستم که تخصصم رو بگیرم ولی در حال حاضر.... پزشک عمومی هستم.
نگاهم با تعجب چند ثانیه ای روی صورتش ماند!
چرا فرهاد گفت که می تواند پسر آقای تابنده که یک پزشک عمومی ساده است برای من کاری بکند؟!
یک پزشک ساده چه کاری می توانست انجام دهد؟!
نفس پری کشیدم و ترجیح دادم سکوت کنم و او از خودش گفت.
با آنکه تخصص نداشت اما پزشک خوبی بود اما به هر حال آن جلسه ی معارفه برای من خیلی کسل کننده محسوب می شد.
آنقدر که احساس می کردم دیگر قادر به تحمل شنیدن بحث های سیاسی و بیهوده ی مهمانان آن مهمانی نیستم و بالاخره قبل از صرف شام برخاستم.
_ممنون بابت دعوت شما.... اگر اجازه بدید من رفع زحمت کنم.
فرهاد با چند قدم بلند سمتم آمد.
_کجا دخترم؟!.... تازه می خوایم با هم شام بخوریم.
_ممنون ولی من باید به شیفت شب بیمارستان برسم.
و فوری کیفم را برداشتم و تا قدمی برداشتم دکتر تابنده گفت :
_اگر اجازه بدید من شما رو می رسونم.
تا خواستم حرفی بزنم، فرهاد گفت :
_آره دخترم بذار آیریک برسونتت....
نگاهم مردد بین جمع چرخید. خواستم بهانه ای جور کنم که خود دکتر تابنده گفت :
_البته اگر افتخار بدید به بنده.... خوشحال می شم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_736
#مهتاب
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. حقیقتا اگر قرار بود خودم برگردم در آن وقت شب، کمی می ترسیدم. ناچارا قبول کردم و سوار ماشین دکتر تابنده شدم.
در طول راه باز هزاران ماجرا از اتفاقات جالب و تشخیص های نادر پزشکی اش گفت و من تنها سکوت کرده بودم و بالاخره خودش پرسید:
_چرا شما چیزی از خودتون نمی گید؟.... مسلما عمل های جراحی فوق العاده ای داشتید.
_اونقدر در طول این مدت کاری ام در بیمارستان عمل جراحی داشتم که ترجیح می دم در ساعات فراغتم اسمی از عمل جراحی نبرم.
خندید.
_خسته شدید پس.... کلا دانشگاه کمبریج از نیروهاش نهایت استفاده رو می بره.... دیگه این جز قوانین دانشگاهه.
_بله.... می دونم.
_خب از خانواده تون در ایران بگید.
_چی بگم؟
_پدرتون پزشکه یا نه..... چند تا خواهر و برادر هستین و این حرفها.
_نه پدر من پزشک نیست و خواهر و برادر هم ندارم.
باز خندید.
_چقدر کلی و سر بسته!... انگار علاقه ای ندارید که در مورد خانواده تون صحبت کنید.
_لزومی نمی بینم.
_اوه... بله..... پس فکر کنم من خیلی پر حرفی کردم.
_نه مشکلی با صحبت شما ندارم... بفرمایید.
سری تکان داد اما دیگر هیچ حرفی نزد.
بالاخره به بیمارستان رسیدم و از شر پر چونگی دکتر تابنده خلاص شدم.
با یک تشکر از او جدا شدم و وارد بیمارستان. آن شب اصلا شیفت کاری من نبود. اما واقعا نمی خواستم در آن مهمانی بمانم و این تنها بهانه ای بود که می توانستم برای رهایی از آن مهمانی جور کنم.
با آنکه تنها با یک تشکر ساده از دکتر تابنده جدا شدم و فوری سمت ورودی بیمارستان دویدم اما احساس کردم که او چند لحظه ای به تماشای من ایستاد.
و من برای فرار از نگاهش، دویدم و وارد بیمارستان شدم اما به محض ورود، با یک نفر برخورد کردم.
_ببخشید... ببخشید....
مرد جوان سر بلند کرد و به من که بی اختیار تنه ی محکمی به او زده بودم نگاه.
و نگاه آشنایش کمی بعد مرا متوجه او کرد.
رابرت بود!
_تو اینجا چکار می کنی؟! ..... تو که امروز روز کاریت نیست!
و همان لحظه درهای شیشه ای ورودی باز شد و دکتر تابنده وارد.
_دکتر صلاحی.... کیفتون رو جا گذاشتید.
_ممنون.... ببخشید باعث دردسر شما شد دکتر تابنده.
نگاه دکتر تابنده روی صورت رابرت ماند.
و رابرت پرسید:
_اتفاقی افتاده؟!
تا خواستم حرفی بزنم آیریک گفت:
_نه... ما توی مهمانی بودیم که ایشون رو رسوندم به بیمارستان که به شیفت شب برسند.
نگاه خاص رابرت روی صورتم آمد.
_اوه.... بله.... مهمانی.... شیفت شب!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_737
#مهتاب
خدا را شکر که آیریک بعد از همان چند کلمه ای که رابرت گفت، خداحافظی کرد و رفت و متوجه نشد که من آن شب شیفت نیستم اما در عوض نگاه ناراحت و البته کمی عصبانی رابرت روی صورتم ماند.
_خیلی جالب شد که امشب دیدمت....
نمی خواستی سوار ماشین من بشی چون غریبه بودم.... درخواست آشنایی منو قبول نکردی چون جز ممنوعه های دینی ات بود.... اما این آقا.... دکتر صداش کردی.... اسمش هم یه جوری بود.... به نظرم ایرانی بود... درسته؟
_یک لحظه لطفا به من فرصت می دی؟
_چه فرصتی بدم؟!... اصلا مگه من باید فرصت بدم؟!.... چند ماهه ازت یه فرصت می خوام که همدیگه رو بشناسیم.... کل بیمارستان فهمیدند که من از تو خوشم اومده و یه جورایی بهت علاقه مند شدم اما تو ازم فرار می کنی .... هزار تا بهانه آوردی که من و اعتقاداتم رو به چالش بکشی.... بعد این آقا.... باهاش توی مهمونی شرکت کردی و اجازه دادی تو رو برسونه....
_می شه حرف بزنم؟
_لزومی نیست حرف بزنی.... همه چیز بین من و شما تموم شده است.... اصلا من چرا باید بدونم که توی مهمونی بودی یا نه.... من که قبل تر از این، حتی ساعات کاری ام رو با تو عوض کردم تا دیگه نبینمت.... چه دلخوری بیهوده ای واقعا! .... اصلا چرا باید توضیح بدی... فقط یه چیز....
از اینکه نگذاشت حتی حرف بزنم ناراحت شدم و با دلخوری سرم را از او برگرداندم که گفت:
_تو با این رفتارت به من ثابت کردی، دروغگو بودن در دین شما اصلا کار بدی نیست..... چه خوب که نمونه ای از یک مسلمان واقعی رو بهم نشون دادی.... چون من رسیده بودم به مرز انتخاب.... انتخاب بین دین اسلام و یا موندن سر اعتقادات خودم.
و رفت و من ماندم و اتهامی که حتی نتوانستم پاسخش را بدهم.
خیلی ناراحت و دلخور شدم و بدتر اینکه آن وقت شب حتی دلم نمی خواست بخاطر رعايت موارد امنیتی از بیمارستان خارج شوم و به خانه ام برگردم.
ناچار در بیمارستان ماندم. چند دقیقه ای روی نیمکت داخل حیاط نشستم تا حالم کمی بهتر شد و بعد به اتاق مخصوص پزشکان رفتم تا استراحت کنم که یکی از همکارانم با دیدنم گفت :
_وای تو هم امشب اینجایی؟!....
_چطور.... مگه چیزی شده؟!
_دکتر آنژه....
_طوری شده؟!
_مثل دیوونه ها شده بود.... اومد سر یه اشتباه کوچیک سر تموم پرستارای بخش چنان فریادی زد که کل بیمارستان فهمیدن.... بیچاره دستیارانش توی اتاق عمل..... از ترسشون ممکنه هر چی بلد باشند یادشون بره.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_738
#مهتاب
_مگه دکتر الان این وقت شب عمل دارند؟!
_یه بیمار اورژانسی آوردن که باید عمل بشه.
روی تخت استراحت نشستم و کمی فکر کردم که آنه، پزشک شیفت شب گفت :
_تو امشب شیفتت نبود... درسته؟!
_بله یه اتفاقی افتاد که مجبور شدم بیام.... چطور؟
_مهتاب.... بیا به داد ما برس.... من فردا قبل از تحویل شیفت باید پرونده ی مریض های دکتر آنژه رو تحویلش بدم....هنوز نتونستم بنویسم.... پرستار شیفت شب هم سرش شلوغه.... برو با این دکتر آنژه حرف بزن.... می دونم تو می تونی آرومش کنی.
_من؟!.... من برم چی بگم؟!
_نکنه... نکنه اصلا با خود تو بحثش شده.... آره؟
کلافه با دو دست صورتم را پوشاندم که آنه گفت :
_من یه اشتباهی کردم می ترسم فردا دکتر آنژه به مدیریت گزارش کار منو بده... برو... خواهش می کنم برو باهاش حرف بزن.... این کار خودته.
کلافه برخاستم و گفتم :
_الان کجاست؟
_فکر کنم اگه سریع خودتو برسونی توی رختکن اتاق عمل ببینیش.... برو به داد اون مریض بد حالی برس که دکتر آنژه با اون همه عصبانیت می خواد عملش کنه.
تنها بخاطر همان مریض بد حالی که ترسیدم من و سو تفاهم پیش آمده، موجب یک خطای پزشکی شود، سراغ دکتر آنژه رفتم.
درست در لحظه ای که می خواست وارد اتاق عمل شود. ورودی رختکن مخصوص پزشکان او را دیدم.
حق با آنه بود!
خییییلی عصبانی!
_می شه صحبت کنیم.
و چنان بلند و عصبی جوابم را داد که خودم هم پشیمان شدم.
_ما حرفی با هم نداریم.
_باشه.... من خواستم توضیح بدم ولی شما قبول نکردید.... ما به این کار شما می گیم، قصاص قبل از جرم.... اگه امکانش هست که چند دقیقه ای قبل از عمل جراحی، صحبتی داشته باشیم که توضیح می دم .... من تا ده دقیقه توی حیاط روی همون نیمکت همیشگی می شینم.... اگر امکانش نبود عمل جراحی چند دقیقه ای به تاخیر بیافته .... بعد از ده دقیقه می رم و بهتون قول می دم که دیگه منو نبینید.
حرفهایم را شنید ولی جوابی نداد و من با قدم هایی آرام از او جدا شدم و سمت حیاط رفتم.
روی نیمکت در حیاط نشستم و هنوز ده دقیقه تمام نشده، آمد.
نشست طرف دیگر نیکمت و من بی مقدمه شروع کردم به توضیح دادن.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝›
همانا خداوند ، دنیا را جایگاه بلاها و
امتحانات قرار داد و آخرت را جایگاه
نتیجہگیرۍ زحمات ~ پس زحمات و
بلاها و مشکلات دنیا را براۍ رسیدن
بہ مقامات آخرت قرار داد و پاداش و
اجر زحمات دنیا را در آخرت عطا
مۍفرماید ؛
•➜ ♡჻ᭂ࿐
«❤️🩹🕊»
[ربّناولاتحَمِلنامالاطاقَتَهلنابِه]
+ولیآقایامامحسین..
ماپشتمانضعیفترازآنبُوَدکهتوبار
فراقودوریِخودرابرآننَهی:)
❤️🩹¦↫#عزیزمحسین
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
«💔🌱»
میگنیہجاییهست،
اگہداغونِداغونمباشیو
اونجاباشیآروممیشی
منکہنرفتم
ولیمیگنکربلاهمچینجاییہ:)
💔¦↫#عزیزمحسین
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
«💔🌿»
یهبزرگیمیگفت:
ماقرارهباامامحسین(ع)محشوربشیم
نهمشهور . .
+محبوبحسینباشنهمشهورجماعت:)
💔¦↫#عزیزمحسین
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_739
#مهتاب
_من توی همین بیمارستان با مردی ایرانی آشنا شدم که خیلی اصرار کرد تا یک روز به دیدنش برم.... امروز رفتم.... خونه اش توی لندن بود.... می گفت می خواد منو با یکی از پزشکان بیمارستان فریمن در نیوکاسل آشنا کنه.... من اونجا دکتر تابنده رو دیدم.... و چون احساس کردم اون خونه و اون مهمونی جای من نیست و حتی خود دکتر تابنده، اون طوری که به من گفتند، دکتر سرشناسی نیست، بهانه آوردم که امشب شیفت هستم تا برگردم بیمارستان و از شر اون مهمونی جمع ایرانیان مقیم لندن، خلاص بشم.... اما شما دکتر.... اصلا نذاشتید من حرف بزنم.... تمام اتفاقات امشب رو برای خودتون تفسیر کردید و آخر سر هم رای دادید.... در ضمن اینو هم باید بگم که ما مسلمان ها نماد واقعی دینمون نیستیم.... نمادهای واقعی دین ما، همون شخصیت هایی هست که توی کتاب خوندید ... حضرت علی و حضرت محمد.... اونها کسانی بودند که هیچ خطایی نداشتند و الگوی همه ی مسلمانان هستن.... شبتون بخیر دکتر.
برگشتم به اتاق استراحت و بی صحبت با کسی دراز کشیدم روی تخت و خوابیدم.
صبح وقتی بیدار شدم که آنه مرا بیدار کرد.
_سلام دکتر.... برات صبحانه گرفتم.
نشستم روی تخت و او نان بسته بندی شده ی کوچک تک نفره و یک بسته ی کوچک پنیر را برایم روی میز گذاشت و گفت :
_واسه دیشب ممنونم.... از دستیار بی هوشی اتاق عمل در مورد دکتر آنژه پرسیدم..... گفت خیلی آروم بود.... تا یه ساعت دیگه هم میاد سراغ پرونده های مریض هاش که دست منه....
_کاری نکردم.... همه اش یه سو تفاهم بود.
_مهتاب.... چرا به دکتر آنژه بله نمی گی؟!... همه ی بیمارستان می دونند که دکتر آنژه دوستت داره.
نفسم حبس شد. هم مردد بودم و هم حرفهای آنه داشت ضربان قلبم را بالا می برد.
_دیگه کار به جایی رسیده که هر اتفاقی توی بیمارستان بیافته، همه می گن فقط تو می تونی با دکتر آنژه حرف بزنی.
_آنه... خواهش می کنم دیگه در این مورد حرف نزن....
_باشه... هر طور تو می خوای.... اما.... همه می گن تو و دکتر آنژه، زوج خوبی می شید.
عصبی صدایم بالا رفت.
_می شه تمومش کنی؟
_باشه.... صبحانتو بخور.... من برم سراغ پرونده های مریض های دکتر.
و من صبحانه خوردم و داشتم روپوش سفیدم را می پوشیدم که باز آنه وارد اتاق شد.
_بفرمایید اینم برای شماست.
سرم را از کنار ستونی که داشتم پشتش روپوشم را می پوشیدم، به جلو کشیدم و دیدم آنه چیزی روی میز وسط اتاق گذاشت. لبخندی زد و چشمکی.
_اینم از طرف دکتر آنژه است....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_740
#مهتاب
دکمه های روپوش را نبسته جلو رفتم و سر میز ایستادم. جعبه ای مستطیلی شکل که پاپیونی صورتی رنگ رویش خورده بود.
در جعبه را برداشتم و با دیدن رزهای زیبای قرمز رنگ داخل جعبه و کاغذ روی آن ها غافلگیر شدم.
_بابت قضاوت نابه جا، مرا ببخش.
این جمله را درون کاغذ نوشته بود.... با خطی بسیار زیبا و قشنگ!
خنده ام گرفت که از دید آنه پنهان نماند.
_خندیدی مهتاب... خندیدی.... دکتر هنوز بخشه.... نمی خوای ببینیش؟
آنه داشت بدجوری وسوسه ام می کرد که با رابرت مواجه شوم.
خنده ام گرفت از اصرار آنه و تنها درمانده نشستم پشت میز و باز نگاهم روی گل های رز قرمز ماند.
_پس من می گم دکتر بیاد اینجا ببینتت.
و تا خواستم اعتراضی کنم رفت. فوری از پشت میز برخاستم و سمت طرف دیگر اتاق که کمدهای مخصوص پزشکان بود، رفتم. روسری ام را داخل آینه ی مقابلم مرتب کردم و با لبخندی که نمی خواست از روی لبانم محو شود برگشتم و پای میز نشستم.
کمی بعد در اتاق باز شد. حتی نگاهی به کسی که کنار در ایستاده بود، نیانداختم.
جلو آمد و رو به رویم پشت میز نشست.
نگاهش با من بود که گفتم :
_لزومی نبود که گل بخرید.
_حق با تو بود.... قضاوت قبل از جرم کردم....
سرم بالا آمد و نگاهش کردم لحظه ای که گفت :
_مهلت بهم بده مهتاب....
شوکه شدم که مرا به اسم صدا کرد.
_مهلت بده.... من خیلی خوب پیش رفتم..... من در مورد اسلام تحقیق کردم.... من در مورد شخصیت های مهم این دین تحقیق کردم.... من در مورد خود تو.... در مورد ایران حتی.... تحقیق کردم.... دوست دارم بهم مهلت بدی برای این که هم تو رو بشناسم و هم.... هم شاید مسلمان شدم.
_دکتر شما واقعا انسان پاک و خداجویی هستید اما.... من مسلمان هستم.... پدرم هم باید شما رو بشناسه.... و این اصلا ممکن نیست.
_اما نگو.... حق با تو بود.... روز اولی که درخواست دوستی با تو داشتم، از روی هوس یا کنجکاوی بود شاید.... ولی الان نه.... من... منی که یک روز سر کلاسم بهت گفتم از این مدل لباس پوشیدنت خوشم نمی آد.... اما حالا می فهمم که اگر این مدل لباس اسلامی نبود، شاید الان من شیفته ی شخصیت تو نبودم.... من... من حاضرم تو رو رسما از پدرت خواستگاری کنم.... حتی اگه شرط بذاری میام ایران.... میام و با پدرت حرف می زنم.
نفس پری کشیدم و گفتم:
_من مسلمان هستم دکتر.... یه مسلمان نمی تونه با غیر مسلمان ازدواج کنه.... این هم هست.
مکثی کرد و بعد در حالیکه نگاه چشمان عسلی اش به من بود گفت :
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از تبلیغات فاطمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌با دوست دخترش تو خونه اس زنش سر میرسه 😱
جالبه مرده بین دو تا زن مونده و نمیدونه باید کدومو انتخاب کنه و طرف اونو بگیره 😰
❎اما باید با زندگی که یکی توش خیانت کرده، چیکار کنیم ؟
باید بمونیم و ببخشیم ؟ یا امیدی به زندگیمون نیست و باید جدا شیم ؟
✅تنها کسی که میتونه جواب این سوال شما رو بده، یه مشاور متخصص هست
فقط کافیه برای ارتباط با مشاور متخصص روی لینک زیر کلیک کنی👇
https://hamkadeh.com/landings/UCa8o
https://hamkadeh.com/landings/UCa8o
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_741
#مهتاب
_یه چیزی بگم.... قول می دی به من نخندی.
_خنده!.... چرا بخندم؟!
_من.... من چند روزی هست که به مراکز اسلامی در لندن می رم.... حتی.... حتی به مرکز اسلامی شیعیان لندن هم سر زدم.... چون می دونستم تو شیعه هستی.... می خواستم بیشتر در موردت بدونم.... و چیزهای جالبی شنیدم.... جریان غدیر رو شنیدم.... جریان صحابه رو شنیدم.... حتی آقایی اسلامی از شهادت خانمی به نام زهرا گفت.... من... من همه ی این ها رو شنیدم....
_خیلی خوبه دکتر.... اما.... شما فقط شنیدید.... هنوز مسلمان نیستید.
_بهم قول بده که بخاطر من صبر می کنی.... به من یه مهلت می دی.... من هم... بخاطر تو سعی می کنم که درست فکر کنم و انتخاب کنم..... من از این طرز نگاهت حتی خوشم اومده..... اینکه هیچ وقت به هیچ مردی، زل نمی زنی.... اینکه کسی رو قضاوت نمی کنی.... اینکه ندیدم جز در مورد عقاید دینی ات، با کسی مخالفت کنی.... اینکه روزی پنج مرتبه، خدای خودت رو عبادت می کنی ولی ما.... نهایتا هفته ای یک مرتبه، شنبه ها، تازه اون هم اگر اعتقادی برامون مونده باشه، به کلیسا می ریم.... من... من اشتباه کردم گفتم تو نماد یک مسلمان دروغگویی..... تو نماد کامل یک مسلمان واقعی هستی.... نمی فهمم چرا.... واقعا چرا کسی که مثل تو در این حد سازگاری هست.... طوری که با زبان روزه ای که از صبح تا شب چیزی نمی خوردی اما اعتراضی به دستور کاری بیمارستان نداشتی.... می تونستی اعتراض کنی لااقل ولی سازگاری رو به انتقاد یا اعتراض ترجیح دادی.... من بودم که به جای تو به اون همه ساعت کاری که برای تو لحاظ شده بود، اعتراض کردم..... و عجیب اینه که به مسلمانانی با این همه سازگاری، می گویند تروریست!
محو حرفهایش شدم. با آنکه قلبم از شنیدن حرفهایش تند می زد و شاید من هم در آن لحظه ، پی بردم به حقیقتی محض .
من هم عاشق شده بودم به حتم. تغییر رفتار رابرت آنقدر محسوس و آرام آرام بود که حتی خود من هم نمی توانستم بگویم از کدام روز و ساعت ، احساسم نسبت به او تغییر کرده بود.
در اتاق باز شد و وقفه ای بین حرفهای ما انداخت.
نگاه یکی از پرستاران به من و رابرت بود که ،رابرت فوری برخاست.
_در مورد حرفهای من فکر کن ....
و رفت ... با رفتنش من ماندم و افکاری که سر و سامانی نداشت.
آن روز، روز کاری بود و راهی نبود تا در محیطی خلوت تر به افکارم سر و سامانی بدهم اما گه گاهی بین کارهای روزانه ،بین مشغله ی کاری ام ،بی اختیار به حرفهای رابرت فکر کردم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«💔🌿»
حسینآمدهتابرودحسینآمدهتاببردحسین
همهچیزشفرقمیکند،اصلاجنسغمحسینفرقمیکند:)
💔¦↫#عزیزمحسین
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هر گُلی زیباست اما یاس چیز دیگریست
در میان سنگ ها الماس چیز دیگریست
ما میان عمر خود خیلی برادر دیده ایم
در وفاداری ولی عباس چیز دیگریست
تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد🖤
التماس_دعا🏴
در روز عاشورا با ذکر صلواتهامون
قلب نازنین آقا امام زمان
رو تسلی بدیم🌿💚
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_742
#مهتاب
افتاده بودم در چاهی که انگار اصلا از آن نمی توانستم خارج شوم.
هر قدر بیشتر فکر می کردم بیشتر اسیر می شدم.
انگار داشتم پیچش، پیچک کوچک و تازه جوانه زده ی عشقی را در قلبم احساس می کردم که هم برای من زیبا و هیجان انگیز بود هم ممنوعه!
اگر رابرت مسلمان نمی شد هیچ اجباری در مسلمان کردنش نبود و اصلا همچين دینی هم زیبا نبود!
اما من و دلم که ماه ها درگیرش شده بودیم می ماندیم و کلی حرف و حدیث که شاید فقط و فقط در خود همان بیمارستان برایمان درست می شد و شده بود!
آنقدر گیج و سردر گم بودم که به مادر زنگ زدم تا از او کمک بگیرم.
_الو.... مامان....
_سلام عزیز دلم.... خوبی مهتاب؟.... چقدر دل من و بابات برات تنگ شده!
_سلام مامان.... به خدا منم دلم تنگ شده.... ولی مامان تا چهار سال اجازه ی برگشت به ایران رو ندارم... این جز قانون تحصیل در اینجاست... البته ترمم زودتر از چهارسال تموم می شه ولی اینا دو سال هم کار در بیمارستان رو برام زدن.
_قربونت برم مهتاب... اشکال نداره مامان جان.... گه گاهی تماس تصویری بگیر ببینمت....
_چشم.... توی وقتای استراحت حتما....
_خوب از خودت بگو.... اونجا هوا خوبه؟... دانشگاه و بیمارستان چطوره؟
گلویم را با سرفه ای صاف کردم و گفتم :
_خوبه.... همچی خوبه مامان.... فقط.... فقط یه مشکلی پیش آمده.
نگران پرسید:
_چی شده مامان؟!
_نه نگران نشید... مشکلش اون طوری ها هم نیست.
_منو ترسوندی مامان... بگو چی شده؟
_یکی از اساتید دانشگاهم....که یکی از دکتران بیمارستان هم هست....
و انگار تا همانجا توانستم بگویم. سکوت کردم که مادر پرسید :
_خب.... بعدش چی؟
_خب.... خب.... از من خوشش اومده.... بارها ازم خواسته بهش فکر کنم.... منم خواستم یه جوری سنگ بندازم جلو پاش، بهش گفتم که باید با پدرم حرف بزنه شاید اصلا لازم بشه بیاد خواستگاری.
_مسلمانه؟
بعد از مکث کوتاهی جواب دادم.
_نه... ولی بخاطر من داره تحقیق می کنه.... چند تا کتاب خریده... حتی قرآن به زبان انگلیسی رو هم خریده!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_743
#مهتاب
مادر سکوت کرد. این سکوتش خیلی برای من سخت بود.
_مامان!
_مهتاب جان بذار با پدرت حرف بزنم ببینم چی می گه.....
_نه... الان زوده مامان.... شاید آخرش بگه من مسلمان نمی شم... اون وقت جوابم حتما منفیه.
_یعنی اگه مسلمان شد، جوابت مثبته؟
این بار من سکوت کردم و مادر گفت :
_اینو هم بهش می گم... بذار بگم بهش بهت خبر می دم.
بعد از تماس با مادر و افکاری که حتی در زمان استراحت هم رهایم نمی کرد، چند روزی حتی رابرت را هم ندیدم.
بالاخره یک روز، در خانه برای امتحانات میان ترم مشغول درس خواندن بودم که خودش زنگ زد.
گوشی را برداشتم و جواب دادم.
_الو....
صدایش وقتی به گوشم رسید حتی قلبم هم بعد از مکثی کوتاه دوباره تپید!
_سلام.... زنگ زدم بهت بگم می شه با خانواده ات در مورد من صحبت کنی؟
هم خوشحال شدم و هم ناراحت.
_نمی تونم....
_چرا؟!
_چون شما هنوز نه مسلمان هستید و نه...
هنوز نه ی دوم را نگفته، جواب داد:
_من.... چند روزه مسلمان شدم.
گوش هایم هم حتی شک کردند به آنچه می شنوند و او ادامه داد:
_اما احساس می کنم هنوز خیلی چیزها هست که باید بدونم.... آخر هر هفته می رم به مرکز اسلامی شیعیان لندن و از یکی از آقایون روحانی اونجا کمک می گیرم.... خیلی با هم حرف می زنیم... حتی از تو بهش گفتم.... گفتم تو باعث شدی که تا اینجا پیش برم.... اونم بهم گفت که خیلی چیزا هنوز مونده که بدونم.
از شدت هیجان توان ایستادن را از دست دادم و نشستم روی مبل که ادامه داد:
_مهتاب.... بهت قول می دم مزاحمت نباشم.... ولی می شه با هم در مورد اسلام و شیعه بیشتر حرف بزنیم؟
سخت بود بگویم :
_نه متاسفم.... حتی اگه مسلمان هم شده باشی ما به هم نامحرم هستیم.... اینو می تونی از همون مرکز اسلامی شیعیان هم بپرسی.... توی دین ما، زن و مرد نامحرم نمی تونند اینقدر راحت با هم حرف بزنند.
_خب پس چطور دوباره با هم کار کنیم؟... من درخواست دادم ساعت های کاری من برگرده به گذشته که با تو همکار بودم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«❤️🩹🥀»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
ازصحنهرحسینیهتاصحنکربلا
صدکوچهبازکنیدمحرمرسیدهاست:)
❤️🩹¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🥀¦↫#شــکرخدابازبهمحرمترسیدم
✋🏻¦↫#سلامبرمــحرم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››