نزديک ظهر بود. از شناسايی
برمی گشتيم. از ديشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بوديم. آنقدر خسته بوديم كه نمی توانستيم پا از پا برداريم؛ كاسه زانوهامان خيلی درد می كرد.
حسن طرف شنی جاده شروع كرد به نماز خواندن. صبر كردم تا نمازش تمام شد.
گفتم: زمين اين طرف چمنه، بيا اينجا نماز بخوان.
گفت: آن جا زمين كسی است، شايد راضی نباشد.
🍃#پشهیدحسن_باقری
📚 کتاب یادگاران
╭🦋
╰┈➤🌹@be_yad_shohadaa🌹