eitaa logo
بدون مرز
210 دنبال‌کننده
158 عکس
71 ویدیو
1 فایل
اینجا قرار است از آنسوی مرزهایمان بنویسیم؛ از داستان بیداری ملت‌های جهان
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 ایران و لبنان ندارد، اهل مقاومت چقدر شبیه همند!
💢 ایران و لبنان ندارد، اهل مقاومت چقدر شبیه همند! 🔹چراغ‌های قطار که خاموش شد، سرم را بلند کردم و کتاب را بستم. یک خانم بی‌حجاب کتاب را دید دستم و بی‌مقدمه گفت: نظرت؟ گفتم: تازه شروع کردم. گفت: من خیلیییی تعریفش رو شنیدم، پی‌دی‌اف خونم و نظرات در مورد کتاب عالی بوده. گفتم: ببین من انقدر غرق کتاب شدم، مترو که رسید ایستگاه آخر تازه به خودم اومدم! کتاب از هر جهت که فکرش را کنید، جذاب است. از قلم نویسنده در روایت بگیر تا اطلاعات فرهنگی، سیاسی، اجتماعی بافته شده در خاطرات راوی. خلاقیت استفاده از "کیوآرکد" هم یکی از دلایلی بود حواس دیگر را هم درگیر کتاب می‌کرد و اینطور انگار رفته‌ای توی یک کتاب ۳بعدی! ۲۴ ساعت زندگی را تعطیل و کتاب را خواندم. با مرگ ابوصادق بغض کردم، با الی ماالسفر محزون شدم و حس می‌کنم من هم عاشق لبخند محمدعلی عیتانی شدم! 🔹کتاب، زندگینامه‌ی مادر است اما امان از آنجا که به خاطرات فرزند شهیدش گره می‌خورد، امان و صد امان. زندگینامه شهدا را زیاد خوانده‌ام اما بعد از هر کدام دلم خواسته پسری داشته باشم که برود شهید شود و من سربلند اما اینجا عایده سرور طوری پسرش را روایت کرد که فهمیدم مادری یعنی چه... فهمیدم ساک جهاد بستن و گلویی که دیگر راهش برای کنتاکی خوردن باز نمی‌شود یعنی چه... من برای اولین بار سختی‌های مادر شهید شدن را با این کتاب درک کردم. کتابی سرشار از دلبستگی به جهاد و مقاومت، بدون شعارزدگی... راستش کتاب که تمام شد، بسیار یاد شهید مجید قربانخانی افتادم. توصیه می‌کنم عایده و مجید بربری را با هم بخوانید. آن وقت از آن همه شباهت، ذهنتان قلقلک می‌آید که: ایران و لبنان ندارد، اهل مقاومت چقدر شبیه همند! 🟢متن بالا یادداشت خانم فاطمه سادات مظلومی‌ست پس از مطالعه کتاب «عایده» 📚کتاب: عایده ✍نویسنده: محبوبه‌ سادات رضوی‌نیا 🔘 ناشر: سوره مهر 🔳 کاری از: دفتر هنر و ادبیات بیداری حوزه هنری 🖇 کتاب «عایده» را می‌توانید از سایت سوره مهر به آدرس https://sooremehr.ir/book/54451/عایده/ تهیه کنید 🌱 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢پزشکی که از بیمارانش پول نمی‌گرفت! 🔹شهید حیدری از نوزده‌بیست سالگی به جبهه‌های جنوب می‌رود و رزمنده دفاع مقدس می‌شود و چند سال بعد سر از بیروت درمی‌آورد. آن موقع تازه پزشک عمومی شده بود، سال ۷۵ وقتی حدودا ۳۴ ساله بود. بدون پشتوانه و کاملا جهادی و داوطلبانه به لبنان عزیمت کرد. مسیری که ازدواج و البته پزشکی ماندنی‌ترش کرد. 🔹سه دهه ساکن لبنان بود و همه بچه‌هایش متولد لبنان بودند ولی به‌خاطر عرق بالایش به وطن، برای همه فرزندانش شناسنامه و گذرنامه ایرانی گرفت. در منطقه جنوبی لبنان برای همه خدمات بهداشتی انجام می‌داد، برای مسیحی‌ها و حتی برای یهودی‌هایی که آنجا زندگی می‌کردند، حزب‌الله که دیگر جای خود دارد. ایشان از سال ۱۳۹۸ تا سال ۱۴٠٠ برای خدمت‌رسانی به زائران اربعین نیز آمده بود. 🔹دکتر حیدری یک ریال از بیمارانش نمی‌گرفت. مطب داشت و از جیب خودش خرج می‌کرد، تا همین روزهای آخر که آقای دکتر به ۶۳ سال رسیده بود. حالا بعد از سال‌ها آقای دکتر برای همیشه به وطن بازگشت. مردی که از فکه و والفجر مقدماتی ایران تا جنوب لبنان برای یک هدف زندگی کرد و کنار مردی آرام گرفت که تنها وصیتش بود. 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢در میان آنان چیزی بود ورای عشق!
💢در میان آنان چیزی بود ورای عشق! قسمت اول 🔹«عزیزم! نور چشم و روشنای وجودم ام‌یاسر! بعد از بوسیدن روی گلت، امیدوارم این نامه که به دستت می‌رسد، در کمال سلامت و عافیت باشی. خدمتت عرض کنم که امروز به‌محض دیدنِ نامه‌رسان، لرزشی عجیب سر تا پایم را دربرگرفت و شادی وصف‌ناشدنی وجودم را پر کرد؛ طوری‌که اگر کسی در خیابان نبود، از خوشحالی، نامه‌رسان را روی دوشم بلند می‌کردم! چقدر شادم که به‌زودی به عراق می‌آیی و در نجف در کنارم خواهی بود. بی‌صبرانه منتظرم آمدنت هستم. بعد از خواندن نامۀ پرمهرت، خانه را ترک کردم. رفتم که هدیه‌ای برایت بخرم تا هنگامی که آمدی، به تو تقدیم کنم... همسر مهربانم! ام‌یاسر! دوست دارم در کنارم درس بخوانی... می‌خواهم بانوی باسوادی باشی که همه‌چیز را دربارۀ دین و عقیده‌ات بدانی.» 🔹ام‌یاسر یا همان سیده سهام موسوی زنی خاص بود از خانواده‌ای مکرم. سید عباس موسوی در کسوت یک روحانی شاخص، به همسرش عشق می‌ورزید. سید عباس و سیده سهام، نامه‌های عاشقانۀ بسیاری برای هم نوشتند. واژۀ «عشق» در قاموس زندگی آنان معنایی متفاوت داشت. عشق در روزگار بحران و در هنگامۀ بلا و مصیبت به‌خوبی و به‌درستی آزموده می‌شود. این عشق‌ها چیزی بیشتر از عشق‌اند: نوعی ذوب‌شدن و فناشدن و زندگی دوباره. عشق میان سید عباس و ام‌یاسر، عشقی دوطرفه بود و به‌سختی می‌توان گفت کدام عاشق‌تر بوده است. این زوج به سیبی دونیم‌شده می‌ماندند که در خوبی‌ها و زیبایی‌های زندگی از یکدیگر سبقت گرفتند. داستان زندگی این زوج مجاهد فی سبیل‌الله از آنجا شروع شد که سید عباس جوان قصد داشت برای پیوستن به حوزۀ علمیه، به نجف اشرف برود. او به دخترعمویش علاقه‌مند شد و با او ازدواج کرد. سید عباس و سیده سهام پس از ازدواج به نجف اشرف رفتند. سیده سهام شیفتۀ آموختن بود؛ اما فضای سنتی آن روزگار چنین آرزویی را برای زنان برنمی‌تابید. سید عباس در تشویق همسر طالب علم خود و در حمایت از سایر زنان، ایدۀ تدریس علوم دینی به زنان را در نجف اشرف مطرح کرد. سید عباس نمی‌توانست بپذیرد که نقش زن محدود به کارهای خانه باشد. ایشان یادگیری را حق خانم‌ها می‌دانست. بسیاری از زن‌ها مثل ام‌یاسر، در کسب علم، بلندپروازی داشتند. پس چرا جامعۀ سنتی، آن‌ها را از تحصیل محروم می‌کرد؟! سید عباس موسوی تعداد محدودی از بانوان علاقه‌مند به تحصیل را در حلقۀ درس خود جمع کرد. ام‌یاسر با وجود سختی‌های بسیارِ زندگی، در یادگیری دروس حوزوی اهتمام جدی داشت. هرگاه سیدعباس آثار خستگی را در چهرۀ همسرش می‌دید، اصرار می‌کرد که در خانه به او کمک کند؛ اما ام‌یاسر قبول نمی‌کرد و سید را قسم می‌داد که هیچ کاری نکند. سید عباس بابت کم‌کاری در خانه به‌دلیل مشغلۀ بسیار، از ام‌یاسر عذرخواهی می‌کرد. 🔹به‌دلیل تهدید رژیم بعثی، روحانیون لبنانی به کشورشان بازگشتند. سید عباس در بعلبک حوزه‌ای برای روحانیون تأسیس کرد و در کنار درس، به مسائل سیاسی و اجتماعی پرداخت. سیدعباس کاری را که برای آموزش خانم‌ها در نجف اشرف آغاز کرده بود، در لبنان ادامه داد. ایراداتی که در نجف به درس‌خواندن خانم‌ها وارد می‌کردند، بار دیگر در لبنان تکرار شد. خروج زنان از خانه ناپسند بود. سید عباس تدریس برای خواهران را با تمرکز بر دو جنبۀ فقه و اخلاق آغاز کرد. کلاس‌های درس فقه خصوصی بودند و سید در حلقۀ محدودی از زنان تدریس می‌کرد. برنامۀ سید این بود که زنان در مسائل شرعی به خودکفایی برسند و دیگر به تدریس مردان نیاز نداشته باشند؛ زیرا درخصوص برخی مسائل فقهی، میان زن و مرد حیا وجود دارد و اگر بانوان عالمی پاسخ‌گوی مسائل شرعی خانم‌ها نباشند، بسیاری از پرسش‌ها حتی مطرح نخواهد شد. هم‌زمان با فعالیت تبلیغی گستردۀ سید عباس موسوی، ام‌یاسر، فعالیت‌های مذهبی برای زنان را در لبنان آغاز و اولین مدرسۀ علمیۀ بانوانِ لبنان با نام «حوزۀ علمیۀ سیده زهرا» را در بعلبک تأسیس کرد. تأسیس این مدرسه، نقطۀ عطف ورود زنان شیعۀ لبنانی به فعالیت‌های علمی و اجتماعی بود و باورهای غلط سنتی را درهم شکست. ام‌یاسر به‌طور مرتب برای تبلیغ مذهبی به روستاهای بعلبک می‌رفت. یکی از نزدیکان این خانواده روایت می‌کند خیلی وقت‌ها که ام‌یاسر به تبلیغ می‌رفت، سید عباس غذای خانواده را می‌پخت و با خوشحالی می‌گفت: «این غذا برای من ارزش بسیاری دارد؛ زیرا همسرم در این زمان، مشغول تبلیغ و آموزش زنان لبنانی است.» 🟢متن بالا برشی‌ست از یادداشت خانم معصومه رامهرمزی بر زندگی سیده سهام موسوی؛ بانوی مقاومت لبنان 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢و مرگی که میان آنان فاصله نینداخت!
💢و مرگی که میان آنان فاصله نینداخت! قسمت دوم 🔹پس از تهاجم ارتش رژیم صهیونیستی به لبنان در سال ۱۳۶۱ شمسی، ام‌یاسر در کنار همسرش به فعالیت در حزب‌الله مشغول شد و از فعالیت‌هایی همچون شست‌وشوی لباس رزمندگان و جمع‌آوری کمک‌های مالی برای حزب‌الله و تأمین نیازهای خانواده‌های شهدا کم نمی‌گذاشت. یاسر موسوی، فرزند ارشد سید عباس موسوی، روزی را به‌یاد می‌آورَد که یکی از همسران شهدا نزد مادرش می‌آید و از او کمک می‌خواهد. به ام‌یاسر می‌گوید: «زمستان است و هوا سرد. فرشی در خانه ندارم. آن‌قدر در مضیقه هستم که حتی قطره‌ای نفت برای گرم‌کردن در خانه پیدا نمی‌شود. فرزندانم سر بر زمین سرد می‌گذارند. با این شرایط چه کنم؟» ام‌یاسر با شنیدن این حرف به‌قدری شرمنده می‌شود که بدون هیچ سخنی، دو تخته‌فرشِ خانه‌اش را به او می‌بخشد. هنگامی که سید عباس به خانه بازمی‌گردد و از جریان مطلع می‌شود، از شادمانیِ داشتن همسری چنین مؤمن و بخشنده، او را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد و خدا را شکر می‌کند. 🔹سال ۱۹۹۱ شورای حزب‌الله طی جلسه‌ای، سید عباس موسوی را به‌عنوان دبیرکل و رهبر مقاومت انتخاب کرد. یاسر لحظه‌ای را به‌یاد می‌آورد که خبرِ این انتخاب به مادرش می‌رسد. او به‌جای اینکه از پیشرفت شوهرش خوشحال شود، شروع به گریه می‌کند؛ چراکه «در این منصب، اسرائیل به‌شدت درصدد ترورکردن سید عباس خواهد بود». ام‌یاسر در همان لحظه از خدا می‌خواهد که اگر چنین تقدیری را رقم زد، او نیز به‌همراه همسرش به‌شهادت برسد و مرگ بین آن‌ها فاصله نیندازد. فرزندان سید عباس موسوی روزهایی را به‌یاد می‌آورند که پدر با لباس خونین و سفیدک‌زده از عرق، از منطقۀ عملیاتی به خانه بازمی‌گشت و مادر، پدر را به‌محض ورود به خانه در آغوش می‌گرفت و می‌بوسید. 🔹ام‌یاسر به فرزندانش تأکید داشت که دبیرکلی حزب‌الله، خدمتگزاری تمام‌وقت به مسلمین است. پس از آنکه سید عباس موسوی دبیرکل حزب‌الله شد، برنامه‌ریزی کرد که در کنار جهاد نظامی و مقاومت، خدمات اجتماعی به جامعه ارائه کند. در کنار همراهی با مجاهدین در جبهه‌های جنگ، با زندگی روزمرۀ مردم همراه شود و به امور اجتماعی و نیازهای آنان رسیدگی کند. او اصرار داشت که به مناطق مسکونی برود، به‌طور مستقیم در جریان نیازها و مشکلات مردم قرار بگیرد. شعار سید عباس این بود: «با مژه‌های چشممان به مردم خدمت می‌کنیم.» او هر پنجشنبه درِ خانه‌اش را باز می‌کرد تا با استقبال از مردم، مشکلاتشان را بشنود و کمک‌حالشان باشد. 🔹ام‌یاسر نه به‌عنوان همسر که به‌عنوان یکی از یاران او برای رسیدن به این اهداف او را یاری می‌کرد. ام‌یاسر به زنان لبنانی آموخت که با ساده‌زیستی و قناعت، مازاد بر نیاز خود را به جبهۀ مقاومت هدیه کنند. او قبل از سایر زنان، گردنبند طلای باارزش خود را داوطلبانه وقف مقاومت کرد. پایان زندگی‌ای این‌چنین عاشقانه، جز با سرنوشت و پایانی همدلانه و همراهانه تعریف نمی‌شود: «روز شانزدهم فوریۀ۱۹۹۲، مصادف با ۲۷ بهمن ۱۳۷۰، زمانی که سید عباس موسوی و همسرش ام‌یاسر و فرزند خردسالشان حسین برای شرکت در سالگرد شهادت شیخ راغب حرب به روستای جبشیت رفته بودند، در راه بازگشت، خودروی آن‌ها هدف حملۀ هلی‌کوپترهای اسرائیل قرار گرفت و هر سه آنان به‌شهادت رسیدند!» فرزندان سید عباس و سیده سهام به‌خوبی به‌خاطر دارند که پدرشان همیشه در پاسخ به کسانی که از ترورشدن او ابراز نگرانی می‌کردند، می‌گفت: «تا زمانی که ام‌یاسر در کنارِ من نباشد، من به‌شهادت نخواهم رسید!» گویی میان این دو عهدی بوده است که به‌شهادت نرسند جز آن هنگام که این توفیق برای هردوی آنان فراهم باشد تا زندگی عاشقانۀ خود را در سرای باقی ادامه دهند. 🟢متن بالا برشی‌ست از یادداشت خانم معصومه رامهرمزی بر زندگی سیده سهام موسوی؛ بانوی مقاومت لبنان 🔗لینک مطلب: ibna.ir/x6szY 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
✅ انتشارات سوره مهر برگزار می‌کند: 🇱🇧 کتاب «عایده» که به همت دفتر هنر و ادبیات بیداری و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است با حضور نویسنده و کارشناسان روایت‌نویسی نقد می‌شود. 🖊️نویسنده: محبوبه‌ سادات رضوی‌نیا 🎤مجری کارشناسان: میثم رشیدی 📝منتقد و کارشناس ادبیات: محمد قاسمی‌پور ⏱️ زمان: یکشنبه 13 آبان، ساعت 15 تا 16:30 🏫 مکان: خیابان سمیه، جنب حوزه هنری، کافه کتاب سمیه 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 ساواک احساس خطر کرد! 🔹گزارش ارسالی به ساواک در پاییز سال ۱۳۵۱: آقای قاضی به همراه آیت‌الله میلانی از تجار تبریز پول جمع کرده است و به‌وسیلهٔ دو نفر تاجر که راهی سوریه و عربستان و آلمان غربی بوده‌اند، برای چریک‌های فلسطینی فرستاده است. 🔳 کاری از: مرکز روایت حوزه هنری آذربایجان شرقی 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢برگردید همان‌ جایی که بودید!
💢برگردید همان‌ جایی که بودید! 🔹در ده‌سالگی‌ام، سال ۱۳۶۱، ارتش اسرائیل به لبنان حمله کرد و تا نزدیک بیروت هم رسید. با این اتفاق، پدرم به مادرم گفت: «زودتر به محل کارم برویم؛ چون زیرش پناهگاه دارد.» با مادر و خواهربرادرهایم به ساختمان کنکورد رفتیم. دیوارهای سفید پناهگاه طبقهٔ منفی سه آن‌قدر ضخیم و محکم بود که اگر اسرائیلی‌ها ساختمان را بمباران می‌کردند، هیچ صدایی پایین شنیده نمی‌شد. هنوز چیزی از آمدنمان به پناهگاه نگذشته بود که حدود بیست‌وپنج نفر اسرائیلی سررسیدند. سه‌تایشان زخمی شده بودند. دنبال رزمنده‌های مقاومت بودند؛ اما چشمشان به ما توی پناهگاه زیرزمینی افتاد. شوکه شده بودیم. یکی از آن‌ها صورتش را پوشانده بود. وقتی صحبت کرد، معلوم شد کمی عربی می‌داند. عامل اسرائیلی‌ها بود. گفت: «نترسید! ما شما را دوست داریم.» مادرم فوری گفت: «شما ما را دوست ندارید. شما آمده‌اید کشورمان را اشغال کنید! برگردید همان جایی که بودید!» یکی از نظامی‌ها چند آبنبات میوه‌ای به طرف مادرم گرفت. مترجم نقاب‌دار گفت: «این‌ها را بده به بچه‌هایت. او بچه‌هایت را دوست دارد.» مادرم شکلات‌ها را گرفت و روی زمین پرت کرد. بلند گفت: «ما چیزی از شما نمی‌گیریم!» 🔹مادرم دست ما را گرفت تا از آنجا ببرد. همان‌طور ایستادم و تکان نخوردم. گفتم: «من نمی‌آیم! می‌خواهم بروم چاقو بزنم این را بکشم!» ترسی توی صورت مادرم آمد که لب‌هایش را گاز گرفت. با کف دست چند مرتبه روی دهانش زد. برای اینکه آرام شوم، گفت: «هیس! نه. نمی‌شود. می‌دانی آن وقت همه‌مان را می‌کشند!» گفتم: «من از چیزی نمی‌ترسم!» چشم‌غره‌ای به من رفت و دهانم را محکم فشار داد و گفت: «حرف نزن!» چیزی توی دلم می‌گفت باید سر سربازان سالم را هم خودم ببرم. قبلاً از مادرم شنیده بودم آن‌ها می‌خواهند جوانان مقاومت را بکشند. مادرم گفت: «می‌گویم همهٔ ما را می‌کشند؛ پدرت را هم می‌کشند!» گفتم: «همه‌شان باید بمیرند.» مادرم یواش گفت: «باید از اینجا برویم بیرون.» این حرفش مرا به گریه انداخت و گفتم: «من نمی‌آیم! می‌ترسم بلایی سر بابا بیاورند!» خواست آرامم کند. گفت: «نترس! آن‌ها با بابایت کاری ندارند. دنبال نیروهای مقاومت می‌گردند.» اسرائیلی‌ها داشتند سه نفر مجروحشان را جابه‌جا می‌کردند. همان وقت که مشغول این کار بودند، ما به سینمای قدیمی طبقه منفی یک رفتیم. 🔹مالک مسیحی ساختمان موسیو آنتوان قبل از آمدن اسرائیلی‌ها و فرارش، به پدرم گفته بود: «این ساختمان را به تو می‌سپارم. امیدوارم خوب مواظبش باشی تا کسی دفترها را به هم نریزد.» کنکورد از دو ساختمان تشکیل می‌شد. بین این دو ساختمان باغی بود که راهروی مخفی زیرش به خیابان پشتی می‌رسید. بدون اینکه سربازهای دشمن ما را ببینند، از توی سینما به آن راهرو رفتیم. کمی بعد پشت ساختمان بودیم. جایی که نیروهای مقاومت با لباس نظامی و اسلحه دیده می‌شدند. بعضی هم مسلح اما با لباس شخصی برای کمک به رزمنده‌ها آمده بودند. وقتی نزدیک آن‌ها رسیدیم، چشمم به جوانی افتاد که توی منطقه خودمان زندگی می‌کرد. فوری به مادرم گفتم: «مامان، مامان، نگاه کن! این علی است! می‌خواهم بروم بهش بگویم اسرائیلی‌ها توی کنکورد هستند!» همان‌طور که می‌رفتیم، مادرم گفت: «ساکت باش الان وقتش نیست. باید برویم قایم شویم. مگر نمی‌بینی وضع چقدر خطرناک است؟!» بدون اینکه گوش بدهم، به‌سرعت طرف علی دویدم. مادرم داد زد: «برگرد! می‌گویم برگرد!» توجهی نکردم. مادرم ترسید. نمی‌خواست مرا تنها بگذارد. دست خواهر برادرهایم را گرفت و دنبالم آمد. 🔹به علی گفتم: «یک مزدور با اسرائیلی‌هاست که بهشان اطلاعات می‌دهد. عربی صحبت می‌کند.» علی پرسید: «می‌دانی چطور می‌شود به آن‌ها رسید؟» مادرم زود گفت: «نه! اصلاً و ابداً! نمی‌شود!» وقتی دیدم قبول نمی‌کند، دیگر یک لحظه هم منتظر نماندم. به طرف کنکورد خیز برداشتم. همان‌طور سرم را به طرف علی برگرداندم و داد زدم: «دنبالم بیا!» من می‌دویدم و علی و یک گروه از نیروهای مقاومت به دو پشت سرم می‌آمدند. وقتی رسیدیم، یکی از رزمنده‌ها خم شد سرم را بوسید. خیلی دوست داشتم بدانم با آمدن نیروهای مقاومت، چه اتفاقی توی ساختمان می‌افتد؛ اما یکی از جوان‌ها مرا فوری پیش مادرم برگرداند. به خانهٔ خاله غالیه در خیابان کناری رفتیم. همه با دلواپسی و ترس منتظر پدر شدیم. نمی‌دانستیم زنده است یا نه. چند روز بعد از درگیری، اسرائیلی‌ها از منطقه خارج شدند و حتی یک نفرشان هم باقی نماند. آن‌ها از بیروت غربی به خلده و صیدا عقب‌نشینی کردند. پدرم هم به خانه برگشت. 🟢متن بالا برشی‌ست از کتاب «عایده»؛ روایتی از مادر شهید علی اسماعیل از شهدای حزب‌الله لبنان 📚کتاب: عایده ✍نویسنده: محبوبه‌ سادات رضوی‌نیا 🔘ناشر: سوره مهر 🔳 کاری از: دفتر هنر و ادبیات بیداری حوزه هنری 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢عایده! وقتی شهید بشوم، توی قبرم تو تنها کسی هستی که با من و نزدیک قلبم هستی، برای همین روی کتفم اسمت را نوشتم. تو اصلاً از دل من بیرون نمی‌روی که نمی‌روی؛ حتی اگر شهید بشوم. 🇱🇧 کتاب «عایده» که به همت دفتر هنر و ادبیات بیداری و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است با حضور نویسنده و کارشناسان روایت‌نویسی نقد می‌شود. 🖊️نویسنده: محبوبه‌ سادات رضوی‌نیا 🎤مجری کارشناسان: میثم رشیدی 📝منتقد و کارشناس ادبیات: محمد قاسمی‌پور ⏱️ زمان: یکشنبه 13 آبان، ساعت 15 تا 16:30 🏫 مکان: خیابان سمیه، جنب حوزه هنری، کافه کتاب سمیه 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz