💢در میان آنان چیزی بود ورای عشق!
قسمت اول
🔹«عزیزم! نور چشم و روشنای وجودم امیاسر! بعد از بوسیدن روی گلت، امیدوارم این نامه که به دستت میرسد، در کمال سلامت و عافیت باشی. خدمتت عرض کنم که امروز بهمحض دیدنِ نامهرسان، لرزشی عجیب سر تا پایم را دربرگرفت و شادی وصفناشدنی وجودم را پر کرد؛ طوریکه اگر کسی در خیابان نبود، از خوشحالی، نامهرسان را روی دوشم بلند میکردم! چقدر شادم که بهزودی به عراق میآیی و در نجف در کنارم خواهی بود. بیصبرانه منتظرم آمدنت هستم. بعد از خواندن نامۀ پرمهرت، خانه را ترک کردم. رفتم که هدیهای برایت بخرم تا هنگامی که آمدی، به تو تقدیم کنم... همسر مهربانم! امیاسر! دوست دارم در کنارم درس بخوانی... میخواهم بانوی باسوادی باشی که همهچیز را دربارۀ دین و عقیدهات بدانی.»
🔹امیاسر یا همان سیده سهام موسوی زنی خاص بود از خانوادهای مکرم. سید عباس موسوی در کسوت یک روحانی شاخص، به همسرش عشق میورزید. سید عباس و سیده سهام، نامههای عاشقانۀ بسیاری برای هم نوشتند. واژۀ «عشق» در قاموس زندگی آنان معنایی متفاوت داشت. عشق در روزگار بحران و در هنگامۀ بلا و مصیبت بهخوبی و بهدرستی آزموده میشود. این عشقها چیزی بیشتر از عشقاند: نوعی ذوبشدن و فناشدن و زندگی دوباره. عشق میان سید عباس و امیاسر، عشقی دوطرفه بود و بهسختی میتوان گفت کدام عاشقتر بوده است. این زوج به سیبی دونیمشده میماندند که در خوبیها و زیباییهای زندگی از یکدیگر سبقت گرفتند. داستان زندگی این زوج مجاهد فی سبیلالله از آنجا شروع شد که سید عباس جوان قصد داشت برای پیوستن به حوزۀ علمیه، به نجف اشرف برود. او به دخترعمویش علاقهمند شد و با او ازدواج کرد. سید عباس و سیده سهام پس از ازدواج به نجف اشرف رفتند. سیده سهام شیفتۀ آموختن بود؛ اما فضای سنتی آن روزگار چنین آرزویی را برای زنان برنمیتابید. سید عباس در تشویق همسر طالب علم خود و در حمایت از سایر زنان، ایدۀ تدریس علوم دینی به زنان را در نجف اشرف مطرح کرد. سید عباس نمیتوانست بپذیرد که نقش زن محدود به کارهای خانه باشد. ایشان یادگیری را حق خانمها میدانست. بسیاری از زنها مثل امیاسر، در کسب علم، بلندپروازی داشتند. پس چرا جامعۀ سنتی، آنها را از تحصیل محروم میکرد؟! سید عباس موسوی تعداد محدودی از بانوان علاقهمند به تحصیل را در حلقۀ درس خود جمع کرد. امیاسر با وجود سختیهای بسیارِ زندگی، در یادگیری دروس حوزوی اهتمام جدی داشت. هرگاه سیدعباس آثار خستگی را در چهرۀ همسرش میدید، اصرار میکرد که در خانه به او کمک کند؛ اما امیاسر قبول نمیکرد و سید را قسم میداد که هیچ کاری نکند. سید عباس بابت کمکاری در خانه بهدلیل مشغلۀ بسیار، از امیاسر عذرخواهی میکرد.
🔹بهدلیل تهدید رژیم بعثی، روحانیون لبنانی به کشورشان بازگشتند. سید عباس در بعلبک حوزهای برای روحانیون تأسیس کرد و در کنار درس، به مسائل سیاسی و اجتماعی پرداخت. سیدعباس کاری را که برای آموزش خانمها در نجف اشرف آغاز کرده بود، در لبنان ادامه داد. ایراداتی که در نجف به درسخواندن خانمها وارد میکردند، بار دیگر در لبنان تکرار شد. خروج زنان از خانه ناپسند بود. سید عباس تدریس برای خواهران را با تمرکز بر دو جنبۀ فقه و اخلاق آغاز کرد. کلاسهای درس فقه خصوصی بودند و سید در حلقۀ محدودی از زنان تدریس میکرد. برنامۀ سید این بود که زنان در مسائل شرعی به خودکفایی برسند و دیگر به تدریس مردان نیاز نداشته باشند؛ زیرا درخصوص برخی مسائل فقهی، میان زن و مرد حیا وجود دارد و اگر بانوان عالمی پاسخگوی مسائل شرعی خانمها نباشند، بسیاری از پرسشها حتی مطرح نخواهد شد. همزمان با فعالیت تبلیغی گستردۀ سید عباس موسوی، امیاسر، فعالیتهای مذهبی برای زنان را در لبنان آغاز و اولین مدرسۀ علمیۀ بانوانِ لبنان با نام «حوزۀ علمیۀ سیده زهرا» را در بعلبک تأسیس کرد. تأسیس این مدرسه، نقطۀ عطف ورود زنان شیعۀ لبنانی به فعالیتهای علمی و اجتماعی بود و باورهای غلط سنتی را درهم شکست. امیاسر بهطور مرتب برای تبلیغ مذهبی به روستاهای بعلبک میرفت. یکی از نزدیکان این خانواده روایت میکند خیلی وقتها که امیاسر به تبلیغ میرفت، سید عباس غذای خانواده را میپخت و با خوشحالی میگفت: «این غذا برای من ارزش بسیاری دارد؛ زیرا همسرم در این زمان، مشغول تبلیغ و آموزش زنان لبنانی است.»
🟢متن بالا برشیست از یادداشت خانم معصومه رامهرمزی بر زندگی سیده سهام موسوی؛ بانوی مقاومت لبنان
#بدون_مرز
#لبنان
#مقاومت
#حزب_الله
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢و مرگی که میان آنان فاصله نینداخت!
قسمت دوم
🔹پس از تهاجم ارتش رژیم صهیونیستی به لبنان در سال ۱۳۶۱ شمسی، امیاسر در کنار همسرش به فعالیت در حزبالله مشغول شد و از فعالیتهایی همچون شستوشوی لباس رزمندگان و جمعآوری کمکهای مالی برای حزبالله و تأمین نیازهای خانوادههای شهدا کم نمیگذاشت. یاسر موسوی، فرزند ارشد سید عباس موسوی، روزی را بهیاد میآورَد که یکی از همسران شهدا نزد مادرش میآید و از او کمک میخواهد. به امیاسر میگوید: «زمستان است و هوا سرد. فرشی در خانه ندارم. آنقدر در مضیقه هستم که حتی قطرهای نفت برای گرمکردن در خانه پیدا نمیشود. فرزندانم سر بر زمین سرد میگذارند. با این شرایط چه کنم؟» امیاسر با شنیدن این حرف بهقدری شرمنده میشود که بدون هیچ سخنی، دو تختهفرشِ خانهاش را به او میبخشد. هنگامی که سید عباس به خانه بازمیگردد و از جریان مطلع میشود، از شادمانیِ داشتن همسری چنین مؤمن و بخشنده، او را در آغوش میگیرد و میبوسد و خدا را شکر میکند.
🔹سال ۱۹۹۱ شورای حزبالله طی جلسهای، سید عباس موسوی را بهعنوان دبیرکل و رهبر مقاومت انتخاب کرد. یاسر لحظهای را بهیاد میآورد که خبرِ این انتخاب به مادرش میرسد. او بهجای اینکه از پیشرفت شوهرش خوشحال شود، شروع به گریه میکند؛ چراکه «در این منصب، اسرائیل بهشدت درصدد ترورکردن سید عباس خواهد بود». امیاسر در همان لحظه از خدا میخواهد که اگر چنین تقدیری را رقم زد، او نیز بههمراه همسرش بهشهادت برسد و مرگ بین آنها فاصله نیندازد. فرزندان سید عباس موسوی روزهایی را بهیاد میآورند که پدر با لباس خونین و سفیدکزده از عرق، از منطقۀ عملیاتی به خانه بازمیگشت و مادر، پدر را بهمحض ورود به خانه در آغوش میگرفت و میبوسید.
🔹امیاسر به فرزندانش تأکید داشت که دبیرکلی حزبالله، خدمتگزاری تماموقت به مسلمین است. پس از آنکه سید عباس موسوی دبیرکل حزبالله شد، برنامهریزی کرد که در کنار جهاد نظامی و مقاومت، خدمات اجتماعی به جامعه ارائه کند. در کنار همراهی با مجاهدین در جبهههای جنگ، با زندگی روزمرۀ مردم همراه شود و به امور اجتماعی و نیازهای آنان رسیدگی کند. او اصرار داشت که به مناطق مسکونی برود، بهطور مستقیم در جریان نیازها و مشکلات مردم قرار بگیرد. شعار سید عباس این بود: «با مژههای چشممان به مردم خدمت میکنیم.» او هر پنجشنبه درِ خانهاش را باز میکرد تا با استقبال از مردم، مشکلاتشان را بشنود و کمکحالشان باشد.
🔹امیاسر نه بهعنوان همسر که بهعنوان یکی از یاران او برای رسیدن به این اهداف او را یاری میکرد. امیاسر به زنان لبنانی آموخت که با سادهزیستی و قناعت، مازاد بر نیاز خود را به جبهۀ مقاومت هدیه کنند. او قبل از سایر زنان، گردنبند طلای باارزش خود را داوطلبانه وقف مقاومت کرد. پایان زندگیای اینچنین عاشقانه، جز با سرنوشت و پایانی همدلانه و همراهانه تعریف نمیشود: «روز شانزدهم فوریۀ۱۹۹۲، مصادف با ۲۷ بهمن ۱۳۷۰، زمانی که سید عباس موسوی و همسرش امیاسر و فرزند خردسالشان حسین برای شرکت در سالگرد شهادت شیخ راغب حرب به روستای جبشیت رفته بودند، در راه بازگشت، خودروی آنها هدف حملۀ هلیکوپترهای اسرائیل قرار گرفت و هر سه آنان بهشهادت رسیدند!» فرزندان سید عباس و سیده سهام بهخوبی بهخاطر دارند که پدرشان همیشه در پاسخ به کسانی که از ترورشدن او ابراز نگرانی میکردند، میگفت: «تا زمانی که امیاسر در کنارِ من نباشد، من بهشهادت نخواهم رسید!» گویی میان این دو عهدی بوده است که بهشهادت نرسند جز آن هنگام که این توفیق برای هردوی آنان فراهم باشد تا زندگی عاشقانۀ خود را در سرای باقی ادامه دهند.
🟢متن بالا برشیست از یادداشت خانم معصومه رامهرمزی بر زندگی سیده سهام موسوی؛ بانوی مقاومت لبنان
🔗لینک مطلب:
ibna.ir/x6szY
#بدون_مرز
#لبنان
#مقاومت
#حزب_الله
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
✅ انتشارات سوره مهر برگزار میکند:
🇱🇧 کتاب «عایده» که به همت دفتر هنر و ادبیات بیداری و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است با حضور نویسنده و کارشناسان روایتنویسی نقد میشود.
🖊️نویسنده: محبوبه سادات رضوینیا
🎤مجری کارشناسان: میثم رشیدی
📝منتقد و کارشناس ادبیات: محمد قاسمیپور
⏱️ زمان: یکشنبه 13 آبان، ساعت 15 تا 16:30
🏫 مکان: خیابان سمیه، جنب حوزه هنری، کافه کتاب سمیه
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 ساواک احساس خطر کرد!
🔹گزارش ارسالی به ساواک در پاییز سال ۱۳۵۱:
آقای قاضی به همراه آیتالله میلانی از تجار تبریز پول جمع کرده است و بهوسیلهٔ دو نفر تاجر که راهی سوریه و عربستان و آلمان غربی بودهاند، برای چریکهای فلسطینی فرستاده است.
🔳 کاری از: مرکز روایت حوزه هنری آذربایجان شرقی
#بدون_مرز
#فلسطین
#آیت_الله_محمد_علی_قاضی_طباطبایی
#شهید_محراب
#تبریز
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢برگردید همان جایی که بودید!
🔹در دهسالگیام، سال ۱۳۶۱، ارتش اسرائیل به لبنان حمله کرد و تا نزدیک بیروت هم رسید. با این اتفاق، پدرم به مادرم گفت: «زودتر به محل کارم برویم؛ چون زیرش پناهگاه دارد.» با مادر و خواهربرادرهایم به ساختمان کنکورد رفتیم. دیوارهای سفید پناهگاه طبقهٔ منفی سه آنقدر ضخیم و محکم بود که اگر اسرائیلیها ساختمان را بمباران میکردند، هیچ صدایی پایین شنیده نمیشد. هنوز چیزی از آمدنمان به پناهگاه نگذشته بود که حدود بیستوپنج نفر اسرائیلی سررسیدند. سهتایشان زخمی شده بودند. دنبال رزمندههای مقاومت بودند؛ اما چشمشان به ما توی پناهگاه زیرزمینی افتاد. شوکه شده بودیم. یکی از آنها صورتش را پوشانده بود. وقتی صحبت کرد، معلوم شد کمی عربی میداند. عامل اسرائیلیها بود. گفت: «نترسید! ما شما را دوست داریم.» مادرم فوری گفت: «شما ما را دوست ندارید. شما آمدهاید کشورمان را اشغال کنید! برگردید همان جایی که بودید!» یکی از نظامیها چند آبنبات میوهای به طرف مادرم گرفت. مترجم نقابدار گفت: «اینها را بده به بچههایت. او بچههایت را دوست دارد.» مادرم شکلاتها را گرفت و روی زمین پرت کرد. بلند گفت: «ما چیزی از شما نمیگیریم!»
🔹مادرم دست ما را گرفت تا از آنجا ببرد. همانطور ایستادم و تکان نخوردم. گفتم: «من نمیآیم! میخواهم بروم چاقو بزنم این را بکشم!» ترسی توی صورت مادرم آمد که لبهایش را گاز گرفت. با کف دست چند مرتبه روی دهانش زد. برای اینکه آرام شوم، گفت: «هیس! نه. نمیشود. میدانی آن وقت همهمان را میکشند!» گفتم: «من از چیزی نمیترسم!» چشمغرهای به من رفت و دهانم را محکم فشار داد و گفت: «حرف نزن!» چیزی توی دلم میگفت باید سر سربازان سالم را هم خودم ببرم. قبلاً از مادرم شنیده بودم آنها میخواهند جوانان مقاومت را بکشند. مادرم گفت: «میگویم همهٔ ما را میکشند؛ پدرت را هم میکشند!» گفتم: «همهشان باید بمیرند.» مادرم یواش گفت: «باید از اینجا برویم بیرون.» این حرفش مرا به گریه انداخت و گفتم: «من نمیآیم! میترسم بلایی سر بابا بیاورند!» خواست آرامم کند. گفت: «نترس! آنها با بابایت کاری ندارند. دنبال نیروهای مقاومت میگردند.» اسرائیلیها داشتند سه نفر مجروحشان را جابهجا میکردند. همان وقت که مشغول این کار بودند، ما به سینمای قدیمی طبقه منفی یک رفتیم.
🔹مالک مسیحی ساختمان موسیو آنتوان قبل از آمدن اسرائیلیها و فرارش، به پدرم گفته بود: «این ساختمان را به تو میسپارم. امیدوارم خوب مواظبش باشی تا کسی دفترها را به هم نریزد.» کنکورد از دو ساختمان تشکیل میشد. بین این دو ساختمان باغی بود که راهروی مخفی زیرش به خیابان پشتی میرسید. بدون اینکه سربازهای دشمن ما را ببینند، از توی سینما به آن راهرو رفتیم. کمی بعد پشت ساختمان بودیم. جایی که نیروهای مقاومت با لباس نظامی و اسلحه دیده میشدند. بعضی هم مسلح اما با لباس شخصی برای کمک به رزمندهها آمده بودند. وقتی نزدیک آنها رسیدیم، چشمم به جوانی افتاد که توی منطقه خودمان زندگی میکرد. فوری به مادرم گفتم: «مامان، مامان، نگاه کن! این علی است! میخواهم بروم بهش بگویم اسرائیلیها توی کنکورد هستند!» همانطور که میرفتیم، مادرم گفت: «ساکت باش الان وقتش نیست. باید برویم قایم شویم. مگر نمیبینی وضع چقدر خطرناک است؟!» بدون اینکه گوش بدهم، بهسرعت طرف علی دویدم. مادرم داد زد: «برگرد! میگویم برگرد!» توجهی نکردم. مادرم ترسید. نمیخواست مرا تنها بگذارد. دست خواهر برادرهایم را گرفت و دنبالم آمد.
🔹به علی گفتم: «یک مزدور با اسرائیلیهاست که بهشان اطلاعات میدهد. عربی صحبت میکند.» علی پرسید: «میدانی چطور میشود به آنها رسید؟» مادرم زود گفت: «نه! اصلاً و ابداً! نمیشود!» وقتی دیدم قبول نمیکند، دیگر یک لحظه هم منتظر نماندم. به طرف کنکورد خیز برداشتم. همانطور سرم را به طرف علی برگرداندم و داد زدم: «دنبالم بیا!» من میدویدم و علی و یک گروه از نیروهای مقاومت به دو پشت سرم میآمدند. وقتی رسیدیم، یکی از رزمندهها خم شد سرم را بوسید. خیلی دوست داشتم بدانم با آمدن نیروهای مقاومت، چه اتفاقی توی ساختمان میافتد؛ اما یکی از جوانها مرا فوری پیش مادرم برگرداند. به خانهٔ خاله غالیه در خیابان کناری رفتیم. همه با دلواپسی و ترس منتظر پدر شدیم. نمیدانستیم زنده است یا نه. چند روز بعد از درگیری، اسرائیلیها از منطقه خارج شدند و حتی یک نفرشان هم باقی نماند. آنها از بیروت غربی به خلده و صیدا عقبنشینی کردند. پدرم هم به خانه برگشت.
🟢متن بالا برشیست از کتاب «عایده»؛ روایتی از مادر شهید علی اسماعیل از شهدای حزبالله لبنان
📚کتاب: عایده
✍نویسنده: محبوبه سادات رضوینیا
🔘ناشر: سوره مهر
🔳 کاری از: دفتر هنر و ادبیات بیداری حوزه هنری
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#حزب_الله
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢عایده! وقتی شهید بشوم، توی قبرم تو تنها کسی هستی که با من و نزدیک قلبم هستی، برای همین روی کتفم اسمت را نوشتم. تو اصلاً از دل من بیرون نمیروی که نمیروی؛ حتی اگر شهید بشوم.
🇱🇧 کتاب «عایده» که به همت دفتر هنر و ادبیات بیداری و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است با حضور نویسنده و کارشناسان روایتنویسی نقد میشود.
🖊️نویسنده: محبوبه سادات رضوینیا
🎤مجری کارشناسان: میثم رشیدی
📝منتقد و کارشناس ادبیات: محمد قاسمیپور
⏱️ زمان: یکشنبه 13 آبان، ساعت 15 تا 16:30
🏫 مکان: خیابان سمیه، جنب حوزه هنری، کافه کتاب سمیه
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢اول باید با اسرائیل درونمان بجنگیم و بعد با اسرائیل بیرون جهاد کنیم
🔹پنجسالی از محاصرهٔ نوار غزه میگذشت و قرار بود کاروانی انسانی برای شکست حصر غزه شکل دهیم. برنامههای داخل ایران کاروان با حرکت شهر به شهر از سیستان و بلوچستان به سمت مرز ترکیه شروع شد. یعنی قرار بود کاروان قُطر ایران را طی کند. به هر شهری هم که میرسیدیم برنامههای مردمی و دانشجویی داشتیم. من از کرمان خودم را رساندم به کاروان و بعد به سمت یزد و اصفهان حرکت کردیم. تجربه نشان داده بود برای هماهنگی جزئیات برنامه باید یک نفر قبل از بقیه خودش را به شهر مقصد بعدی برساند و برنامهها را چک کند. نگرانی من عموماً از بابت فشردگی برنامهها بود و مترجمها، تا اعضای غیرایرانی کاروان متوجه بشوند در برنامه چه حرفهایی زده میشود؛ بهخصوص آنکه اعضای کاروان همهجور بودند: از سنی و شیعه گرفته تا مسیحی و بیدین و چپ و کمونیست. این یعنی باید ملاحظهٔ همه را میکردیم. رسیدیم به اصفهان و من باید برای هماهنگی برنامههای مقصد بعدی خودم را همان شب میرساندم قم. پرسیدم: «مترجم برنامههای اصفهان چه کسی است؟» یک مرد خوشپوش و مرتب را معرفی کردند. داخل گوشش هم یک هندزفری گرانقیمت داشت. چند کلمهای انگلیسی صحبت کردم و دیدم طرف کاملاً مسلط است. خیالم راحت شد و به بچهها گفتم که میروم برای هماهنگیهای قم و هتل را ترک کردم.
🔹عصر روز بعد، بچههای کاروان رسیدند قم. تا من را دیدند گفتند که مشکلی در برنامههای اصفهان پیش آمده است. در مراسم استقبال رسمی از اعضای کاروان، یکی از مقامات استانی بین صحبتهایش اظهار کرده بود که از این به بعد کمونیسم را باید در موزههای تاریخ جستوجو کرد و فلسطین به دست مبارزان مسلمان آزاد خواهد شد و خوب معلوم بود در جمعی که نیمیشان اصلاً مسلمان نبودند و بسیاری هم اندیشههای چپ و کمونیستی داشتند این تعابیر چه بازخوردی داشت؛ بهخصوص که مترجم حرفهای برنامه واو به واو حرفها را دقیق برایشان ترجمه کرده بود! با خودم گفتم ای کاش کار مترجم اینقدر خوب نبود. کاری نمیشد کرد و خیلی هم فرصت بحث و جدل نداشتیم. برنامههای قم فشرده بود و در رأس آنها دیداری با آیتالله جوادی آملی در مؤسسهٔ اسرا داشتیم. اوقات تلخ کمونیستهای کاروان از ریخت و قیافهشان میبارید. وارد جلسه شدیم و بعد از مدتی آیتالله جوادی هم تشریف آوردند و کمی دربارهٔ مبارزه با اسرائیل صحبت کردند و گفتند که اول باید با اسرائیل درونمان بجنگیم و بعد با اسرائیل بیرون جهاد کنیم. صحبتهایشان که تمام شد، از جایشان بلند شدند که بروند. اما یکی از همان چپهای کاروان، که اتفاقاً روزنامهنگار هم بود، با صدای بلند پرسید: «ببخشید، من یک سؤالی دارم.» پیش خودم گفتم ای داد بیداد... شد آنچه نباید میشد!
🔹این بار خودم ترجمه کردم و آیتالله جوادی برگشتند سمت او. جناب روزنامهنگار ادامه داد: «دیروز ما در اصفهان از زبان سخنران جلسه شنیدیم که میگفت این فقط مسلمانان هستند که میتوانند برای کمک به مظلومان فلسطین قدم بردارند. نظرتان دربارهٔ کسی مثل من، که اصلاً مسلمان نیستم و باوری به دنیای ماورا ندارم، اما الان زندگیام را برای فلسطین رها کردهام، چیست؟ آیتالله جوادی آملی پاسخ دادند: «اگر این فعل خوب از فاعل موحد و معتقد بود، هم نتیجهٔ دنیا دارد هم نتیجهٔ آخرت. اگر آن صاحب کار به قیامت و خدا معتقد نبود، هرچند بهرهٔ معنوی و اخروی ندارد، اثر دنیایی او ثابت است.» بعد ادامه دادند: «بعضی اعمال توصلی هستند و بعضی اعمال تعبدی.» من ماندم در ترجمهٔ توصلی و تعبدی به انگلیسی! رو به آیتالله جوادی آملی این بار خودم سؤال کردم: «استاد، ببخشید، توصلی یعنی چی؟» ایشان پاسخ دادند: «مثلاً اگر دست کسی کثیف بود و با آب شست، چه قصد قربت بکند چه نکند، دستش پاک میشود [عمل توصلی]. ولی اگر خواست وضو بگیرد و عبادت بکند، حتماً باید قصد قربت داشته باشد [عمل تعبدی]. اسرائیل زدودن مثل کثافت زدودن از دست است. قصد قربت لازم نیست. اگر این کار از غیرمسلمان هم صادر بشود، اسرائیل غارتگر را سر جای خود مینشاند. خدایی که ارحم الراحمین است قلب این غیرمسلمانان را نورانی میکند که به نور قرآن و عترت روشن بشوند.» جملات را که ترجمه کردم، خندهٔ رضایت بر لبان همهٔ اعضای کاروان نشست.
📚کتاب: از کشمیر تا کاراکاس
✍نویسنده: سرباز روحالله رضوی
🔘ناشر: سوره مهر
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از کتاب «از کشمیر تا کاراکاس»؛ روایتگر سفرهای سرباز روحالله رضوی به کشورهای مختلف جهان
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#از_کشمیر_تا_کاراکاس
#سرباز_روح_الله_رضوی
#آیت_الله_جوادی_آملی
#غزه
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰مستند «سه روز و دو دهه»؛ نخستین روایت رسمی حزب الله از آزادی جنوب لبنان
🔸به گزارش روابط عمومی شبکه مستند، مجموعهی مستند 10 قسمتی «سه روز و دو دهه» (با عنوان عربی ثَلاثَةُ أَیامٍ وَ عَقدان) حاصل همکاری مشترک مرکز مستند حقیقت و بخش إعلام الحربی حزب الله لبنان است که به عنوان اولین روایت رسمی حزب الله از ماجرای آزادی جنوب لبنان در سال 2000 محسوب میشود.
این ماجرا که سرشار از درسها و عبرتهای بسیار در مواجهه با اسرائیل است، با داستانگویی و پرداختن به جزئیات فراوان تاریخی و تصویری روایت شده است.
📌اسناد، مدارک و آرشیو این مجموعه برای اولین بار از رسانهها پخش میشوند.
🔹مستند «سه روز و دو دهه» شرحی از چگونگی فرار ارتش اسرائیل از لبنان ارائه میدهد. بسیاری از راویان پشت پرده آن در دوره پس از طوفان الاقصی در راه آزادی قدس به شهادت رسیدهاند.
🟡 هر شب ساعت 20:00
⚫️ تکرار روز بعد ساعت 4:00 و 13:00
📺 از شبکه مستند سیما
https://zil.ink/doctvirib
#بدون_مرز
#لبنان
#مرکز_مستند_حقیقت
#آزادسازی_جنوب_لبنان
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz