#ماسک_حجاب
🔹این روز ها که هوا خیلی گرمه ماسک زدن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست!
سخت ترم میشه وقتی که تو ماسک می زنی اما...
پیدا بشن افرادی که نکات بهداشتی رو رعایت نمیکنن و ماسک نمیزنن...
🔹اون لحظه دوست داری بهش یادآوری کنی که سلامتیش چقد ارزش داره!
🔸اینقدر رعایت نکردیم و ضربه خوردیم از این بابت که حالا ماسک زدن اجباری شده!
🔺گاهی وقت ها تا مجبور نباشیم هوای خودمون و همنوعمون رو نداریم!
💢حجاب هم از جهاتی شبیه ماسک می مونه!
🔹همونطور که #ماسک زدنِ #همه افراد جامعه بیشترین ایمنی رو دربرابر بیماری کرونا ایجاد میکنه 😷🤒
حفظ #حجاب و #عفاف همه (#زن و #مرد)، جامعه رو دربرابر خیلی از آسیبهای اجتماعی مصون میکنه 💚
🔹مواظب سلامتی دلتون باشین!
🔸« ماسک حجاب و #حیا » میتونه حال خوب جامعه رو تضمین کنه...!
#قانون_بازتاب_عمل
🆔 @behdokht_ir
خدایا شکرت که نجاتم دادی...
🔸️از پشت پنجره اتاقم به آسمان خیره میشوم.
خدایا شکرت که نجاتم دادی،انگار تو زحمت تمام توضیحات را کشیدی و من مغلوبترن لحظه های قبل، در این لحظه فاتح ترین ام.
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_تلنگر
#حجاب_و_عفاف
#حیا
#توکل_به_خدا
#مدرسه
#جلسه_مربیان
#نامه_نگاری
#آسمان
#نجات
عادت بد
🔅هنوزپشت لبش سبز نشده بود. پول ها را از مادر گرفت و به سمت مغازه احمد آقا براه افتاد. صدای پاشنه های کفش زنانه توی کوچه پیچید، نگاهش را از ته کوچه گرفت و به زمین دوخت. سر به زیر تا سر کوچه قدم برداشت.
-«سلام فرامرز جون! مامان خونس؟»
ایستاد؛ بی آنکه سر بالا کند، جواب داد:«سلام!...بله هستن، بفرمایید منزل!»
زن دستی به موهای جو گندمیش کشید، آنها را زیر شال حریرش جا داد و گفت:«اوه اوه چه لفظ قلم...تو هنوز این عادت بدت رو ترک نکردی؟»
-«عادت بد؟»
:«وقتی با بزرگ تر از خودت حرف می زنی سرتو بالا بگیر بی ادب!»
🔅دندان هایش را به هم ساید و جواب
داد:«ببخشید زری خانم من عجله دارم باید برم!...امری ندارین؟»
زری خانم دسته های کیفش را روی شانش انداخت و بی آنکه جوابی بدهد به راهش ادامه داد. فرامرز زیر لب لا اله الا اللهی گفت و به راهش ادامه داد.
-«بجنب پسر شب شد!»
🔅صدای احمدآقا که توی گوشش پیچید، سرش را بلند کرد و گفت:«سلام احمد آقا!»
احمد آقا آخرین هندوانه را از جوانی که پشت وانت بار مشغول خالی کردن بار بود گرفت و روی هندوانه های دیگر گذاشت.
-«علیک سلام آقا فرامرز گل!...جانم بفرما؟»
🔅فرامرز ایران چک صد هزار تومانی را کف دست احمد آقا گذاشت و گفت:«بی زحمت دو کیلو هلو و زرد آلو بدین...یه کیلوم سبزی خوردن!»
-«عزیزم می بینی که دستم بنده خودت برو از کنار ترازو چندتا پاکت بردار، میوه سوا کن تا بیام.»
🔅فرامز داخل مغازه شد. هر دو طرف مغازه میوهای خوشرنگ و خوش بو به زیبایی کنار هم چیده شده بودند. داخل مغازه فضای کمی داشت و هنوز چند جعبه میوۀ چیده نشده روی زمین باقی مانده بود. فرامرز به سختی می توانست از لابه لای جعبه ها عبور کند
پاکتی از کنار وزنه های ترازو برداشت و مشغول برچیدن میوه شد. بوی عطر تند زنانه ای مشامش را پر کرد. سر چرخاند چند خانم بدحجاب جلوی مغازه ایستاده بودند و با احمد آقا حرف می زدند. تند و تند هلوها را داخل پاکت انداخت و روی ترازو گذاشت. پاکت دیگری برداشت و سمت زردآلوها رفت.
🔅احمد آقا داخل مغازه شد و خانم ها پشت سرش. فرامرز دانه های درشت عرق را با آستین پراهنش پاک کرد و گفت:«احمد آقا لطفا اینا رو حساب کنین؟...یه کیلوهم سبزی آشی بدین!»
-«روی چشم گل پسر!»احمدآقا پشت ترازو ایستاد و سنگ ترازو را برداشت.
ادامه مطلب را در سایت به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده:لیلاصادق محمدی
✅ https://behdokht.ir/67915/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#زن_نامحرم
#عفاف_و_حجاب
#حیا
#گناه
#خانم_های_بد_حجاب
#لیلا_صادق_محمدی
#کفش_پاشنه_بلند_زنانه
#عطر_زنانه
داستانک/ حدیث
🔅خاطرهای از شهید محمد منتظر القائم
راوی: دوست شهید
🔅فهمید که مرد ساواکی است و میخواهد برایش پروندهسازی کند. ساواکی پرسید: «نظرت در مورد حجاب چیه؟»
🔅محمد جواب داد: «نظری ندارم باید از روحانیت بپرسید! فقط یک حدیث بلدم که هرکس همسرش رو بیحجاب در معرض دید دیگران قرار دهد، بیغیرت است و خداوند لعنتش میکند.»
🔅مرد تهمانده سیگارش را به زمین انداخت و با پایش روی آن فشرد. با غیظ گفت: «شاه رو میگی؟»
🔅محمد خندید.
– من به سیاست کاری ندارم، فقط حدیث خواندم.
🔅ساواکی لب به دندان گزید و خیرهخیره نگاهش کرد. خندهی او از هزار دشنام برایش بدتر بود.
🔺️نویسنده:مریم عرفانیان
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#ساواک
#شاه
#عفاف_و_حجاب
#غیرت
#بی_حجابی
#گشت_ارشاد
#حیا
#شهید_محمد_منتظر_القائم
#مریم_عرفانیان
#بازجویی
داستانک: آهو خانوم
🔅چادر رنگی را روی شال حریرش مرتب کرد. با نگاهی خیس از اشک، چشم دوخت به گنبد طلایی. بغضش را فروخورد. زیر لب گفت: «به خودت پناه آوردم … کمکم کن بتونم تغییر کنم …»
🔅بوق زدنهایِ پیاپی و صدایی دورگه در گوشش پیچید: «… سوار شو …» کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود که ماشینی سیاهرنگ، جلوی پایش ترمز زد. مردی که شیشه را تا انتها پایین کشیده بود، بلند گفت: «اهلش هستی؟» بوی سیگار از توی ماشین قاطی با عطری تند مشام دختر جوان را آزرد.
– چی می خواهین از جونم؟
– می دونستی چشات خیلی خشگله؟
گونههایش سرخ شد.
– آقاا … اشتباه گرفتین …
🔅این را گفت و از ماشین فاصله گرفت. مرد موهای ژل زدهاش را توی آیینه مرتب کرد.
– ولی ظاهرت اینطور نشون نمیده.
🔅لبهای باریک دختر لرزید. شال حریر را روی صورت بزککردهاش کشید. با صدایی لرزان جواب داد: «مگه هر کی به سرووضعش برسه اهلشه؟»
🔅مرد با لحنی مسخره و پر از شهوت گفت: « غیر اینه آهو خانوم؟ باور کن ازت خوشم اومده …»
🔅قلب دختر چنگ شد. فکری به ذهنش رسید. دیگر جوابی نداد. سر چرخاند و به آنطرف خیابان دوید … بدوبیراه گفتنهای مرد، در بوق ماشینی که پشت سرش بود، گم شد.
🔅حالا پناه آورده بود به ضامن آهو تا تغییر کند، تا هیچ وقت به دست صیاد گرفتار نشود …
نویسنده:مریم عرفانیان
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#شال_حریر
#امام_رضا_ع
#گنبد_طلایی
#مزاحمت_خیابانی
#عفاف_و_حجاب
#حیا
#صیاد
#ضامن_آهو
داستانک: چشمهایت را باز کن
🔅خاطرهای از شهید مصطفی ردانی پور
راوی: دوست شهید
🔅خانم معلم نگاهشان کرد. شاگردها دستبهسینه و بیصدا روی نیمکتهای چوبی نشسته بودند.
🔅معلم دستی به موهایش کشید و عینک دور طلاییاش را روی بینی جابهجا کرد.
- من معلم جدیدتون هستم.
🔅مصطفی هنوز سرش پایین بود و چشمهایش بسته، که صدای معلم بلندتر از قبل در گوشش پیچید: «سرها بالا، نگاهها به من.»
🔅صدای نزدیک شدنهای قدمهای خانم معلم در گوش مصطفی طنین انداخت. معلم رفت سراغ او؛ دست زیر چانهاش برد و گفت: «مگه نگفتم سرها بالا، نگاهها به من!؟ سرت رو بالا بگیر ببینم!»
🔅اما مصطفی پلکهایش را باز نکرد، از جا برخاست و بیآنکه سرش را بالا بگیرد دوید بیرون. غرولند معلم در همهمه بچهها گم شد.
🔺️نویسنده:مریم عرفانیان
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#عفاف_و_حجاب
#حیا
#غیرت
#مریم_عرفانیان
#چشم_های_بسته
#معلم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#دوست_شهید
#چشم_هایت_را_باز_کن
#داستانک_عفاف
#معصومیت
#پاکدامنی
داستانک: نانِ حلال
خاطرهای از شهید عبدالحسین برونسی
راوی: معصومه سبک خیز، همسر شهید
🔅سال ۱۳۵۱، اولين شغلي که عبدالحسین پيدا کرد، سبزي فروشي بود.
🔅مغازهای که توی آن کار میکرد، در خيابان ارگ مشهد قرار داشت. هر بار برمیگشت خانه، ناراحت بود.
🔅میگفت: «بيشتر مشتریها، زنهای بیحجاب.»
پيش يکي از علماء رفت و گفت: «من شاگرد سبزیفروشیام.
🔅ازنظر شرعی اشکال داره که مشتریان بیحجابن؟!»
جواب این بود: «فکر کن اونهایی که میان و سبزي میخَرند، انسان نیستن.»
🔅فکر کرده بود که مگر میشود به آدمها نگاه کرد و گفت اینها انسان نیستند؟! خودم که میدانم نگاه کردن به نامحرم گناه و حرام است.
🔅بالاخره هم نتوانست تحمل کند و با خودش کنار بیاید. سبزي فروشي را رها کرد. بیل و کلنگی خرید و گفت: «زن و بچه نانِ حلال میخواهند، بايد هر طوری شده برايشان فراهم کنم.»
🔺️نویسنده: مریم عرفانیان
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#سبزی_فروشی
#عفاف_و_حجاب
#از_نظر_شرعی
#مشتری_های_بی_حجاب
#نگاه_به_نامحرم
#دوری_از_گناه
#نان_حلال
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#مریم_عرفانیان
#حیا
#اولین_شغل
داستانک: شال رنگی
🔅چادرم را جمع میکنم و وارد اتوبوس میشوم ؛چشمم به جمع نوجوان های همراهمان میخورد از تعجب خشکم میزند ،فقط یک جمله از ذهنم میگذرد خدایا من با این همه نوجوان بی حجاب چه کنم ؟
🔅سلام گرم و پر انرژی میکنم ، خودم را مٌبلغ و راهنمای گروه در طول سفر معرفی میکنم .
🔅توقع داشتم بچه ها با دیدن چادر و حجابم گارد بگیرند اما خدا رو شکر رابطه دوستانه ای بین ما شکل گرفت و از حضورم استقبال کردند، به آقا امام رضا متوسل میشوم تا در سفر زیارتش به ما کمک کند.
🔅در میان آنها دختران کمتری هست که حجاب کامل و شوق زیارت دارند، همه آنها بیشتر هیجان سفر دوستانه و دور از خانواده را دارند؛هر بار در دلم زمزمه میکنم آقا جان خودت کمک کن ..این بچه ها امانتن ...
🔅دور روز از سفر گذشته .. دیشب در خصوص حجاب و آرامش و امنیتش برای بچه ها گفتم .. از حس خوبش .. از پاکدامنی .. از رفقات اولیای خدا ، حس میکنم به عده ای تلنگر خورده باشد ، دائم همه چیز را در ذهنم مرور میکنم و دلم میخواهد تاثیرش را ببینم.
🔅قصد داریم بچه ها را برای نماز به حرم ببریم ..باز همان تیپ های همیشگی ..باز همان شال های وسط سر ... نا امید میشوم .. بغضم میگیرد و در دلم به آقا گلایه میکنم، مشغول گلایه در ذهنم و مرتب کردن چادرم جلوی آیینه هستم که یکی از دختر های سرگروه با همان تیپ پر زرق و برق جلو می آید ،طلق روسری در دستش را جلوی من میگیرد و با دست دیگرش شال سبز رنگ زیبایی را به سمتم می آورد.
🔅-خانم کریمی شما چقدر قشنگ با چادر شال میبندین ... من از این مقنعه مشکی که زیر چادر سر میخوره خسته شدم .. خجالت میکشم تو حرم موقع نماز موهای همه توئه ..مال من میریزه بیرون
🔅تمام خستگی این چند روزه .. تهیه بروشورها و هدیه ها و هزار و یک کار دیگر با همین چند جمله از یادم میرود ..در ذهنم خدا را شکر میکنم و از گلایه ام شرمنده میشوم ، با لبخند از او میخواهم اجازه بدهد شالش را برایش ببندم ، وقتی به پشت سرش نگاه میکنم میبینم اکثر دخترها چشمشان به آوا و چادر و شالی است که حالا تمام موهایش را پوشانده ... ذوق میکنم و به او میگویم چقدر حجاب به او می آید ... چشمانش برق میزند
🔅زمان زیادی نمیگذرد ، تعدادی از دخترها پیش روی من صف کشیده اند تا برایشان شال زیر چادر ببندم و من هزار بار در دلم آقای مهربانم را شکر میکنم.
نویسنده :فاطمه تقاضائی
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#عفاف_و_حجاب
#حیا
#اردو_مشهد
#نوجوانان
#شال_رنگی
#فاطمه_تقاضایی