ماهی
▪️حمید یک هفتهای بود عضو جدید خانواده نامداری شده بود.
▪️ با خوشحالی وارد خانه شد: سلام عزیزجون.
- سلام پسرم.
- عزیز جون با اجازهتون اینا رو خریدم تا برای فردا شب که شب عید هست درست کنید.
- دستت درد نکنه پسرم. چرا زحمت کشیدی.
▪️ عزیز جون نایلون مشکی را از حمید گرفت و داخل آشپزخانه رفت.
▪️حمید و فرزانه مشغول صحبت بودند. با صدای جیغ عزیزجون به طرف آشپزخانه دویدند.
عزیزجون مویه کنان وسط آشپزخانه نشسته بود.
- چی شده عزیزجون؟
- ماهی، ماهی.
▪️نگاهها چرخید سمت سینک ظرفشویی.
- ای وای من! حمید ماهی خریدی؟
- آره. مگه چه اشکالی داره؟
- فعلا قضیه ماهی رو ول کن. زیر بغلهای عزیز جون رو بگیر ببریم روی تختش.
▪️عزیز جون روی تخت دراز کشید.
فرزانه قرص زیر زبانی را در دهانش گذاشت.
عزیز دَم گرفته بود: ای رودِم، ای رود.
- آروم باش عزیز جون سعی کن بخوابی.
فرزانه بدون اینکه حرفی بزند به حمید اشاره کرد به سالن برود. خودش هم دنبال او راه افتاد.
حمید با چهرهی درهم به مُخَدَّههای سنتی تکیه داد.
▪️ فرزانه رو به روی قاب عکس رضا ایستاد. بغضش را قورت داد: از وقتی که داداش رضا در اروندرود مفقودالاثر شد عزیز جون طاقت دیدن ماهی نداره.
🔺️نویسنده:سیده اعظم الشریعه موسوی
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#شهید
#مادر_شهید
#ماهی
#اروند_رود
#شب_عید
#خانواده
#شهدای_غواص
#شهدای_دفاع_مقدس
#هشت_سال_دفاع_مقدس
#چشم_انتظاری