eitaa logo
بهشت ِخانه🇵🇸
568 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
86 فایل
بسم الله✨ به بهشت ِخانه خوش آمدید😍
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋مهاجر سرزمین آفتاب" به کوشش "حمید حسام"و "مسعود امیرخانی" اثری است که "خاطرات کونیکو یامامورا مادر یگانه شهید ژاپنی در ایران"💖 را به مخاطبان عرضه می دارد. 🔸"کونیکو یامامورا" که بعد از آشنایی با یک مسلمان ایرانی و ازدواج با او، ژاپن را به مقصد ایران ترک کرد، بعد از مهاجرت نام سبا را از کلام الله مجید برای خود برگزید. نویسندگان ، خاطرات خواندنی این بانوی شرقی را با دقتی مثال زدنی و با حفظ فصاحتی که خود او در بیان خاطراتش به کار برده بود، به رشته ی تحریر درآورده اند. «همین که پا به اتاق گذاشتم، برادرم، هیداکی، با توپ پُر به سراغم آمد و، درحالی‌که پدر و مادرم می‌‌شنیدند، سرم داد زد و با صدای بلند گفت: «تو هیچ می‌‌فهمی زندگی با یک مسلمان چه سختی‌‌هایی دارد؟! آن‌ها هر گوشتی نمی‌‌خورند! شراب نمی‌‌خورند! اصلاً تو می‌دانی ایران کجای دنیاست که می‌خواهی خاک آبا و اجدادی‌ات را به ‌خاطرش ترک کنی؟!» هیداکی رگ غیرت برادری‌‌اش می‌‌جوشید و صورتش مثل کوره سرخ شده بود. بغض کردم و رفتم توی اتاقم؛ همان‌جا که اتسوکو نشسته بود و با غیظ و غضب نگاهم می‌‌کرد. ناامیدی و دلتنگی بر سرم آوار شد. دوست داشتم از خانه بیرون می‌‌زدم و صاف می‌‌رفتم مقابل شرکت مرد ایرانی و از او خواهش می‌‌کردم درِ خانه ما را نزند و مرا فراموش کند.» @behesht_e_khane
یادم هست ـ سال های پیش ـ روزی شاهد گفت و گوی مردی با طفلی چهارـ پنج ساله بودم. مرد به جای طرح آن سوآل بیهوده [وقتی بزرگ شدی، می‌خواهی چه‌کاره بشوی؟]، به طفل گفت: «اگر از یک تا صد بشماری یک تومان می‌دهم.» طفل با هیجان و اشتیاق شروع کرد به شمردن. شاید پول برای او مهم نبود و در فکر آن هم نبود. فقط دلش می‌خواست آن مرد بداند که او شمردن را می‌داند. شمرد و شمرد تا رسید به عدد «سی». پسرک، این عدد را نمی‌دانست اما خیال می‌کرد که می‌داند. این بود که بدون مکث و ترس، به جای «سی» گفت: «بیست‌و‌ده» و ادامه داد: «بیست‌و‌یازده، بیست‌و‌دوازده، بیست‌و‌سیزده، بیست‌و…» مرد به آرامی گفت: «این طور درست نیست. سی، چهل، پنجاه... اما اگر حالا نمی‌توانی یک‌جا تا صد بشمری، پنج دفعه از یک تا بیست بشمر، همان صد می‌شود. من هم قبول می‌کنم. بعدها یاد می‌گیری که چطور باید تا صد بشمری.» و طفل، شادمانه و بدون معطلی از یک شروع کرد. مرد نگفت: «حالا دیدی بلد نیستی؟» و یا «تو که تا بیست و نه بیشتر بلد نیستی. بنابراین بازی را باختی.» اگر این کار را می‌کرد پسرک حسابی دلگیر می شد و قلبش می‌شکست. و مسلماً اگر مرد در آن چند دقیقه می‌خواست معلم حساب طفل شود، راه به جایی نمی‌برد و طفل را هم خسته می‌کرد. درعوض او به طفل آموخت که با همان چند عدد که می‌داند به «صد» برسد و شکست نخورد. @behesht_e_khane