علی، آشکارا سبکتر شده بود.
من که حامل او بودم و مرکب و مرکوب او،
به وضوح این سبکی را در مییافتم. پیش از این احساس میکردم که علی بر من نشسته است با یک سلسه از حلقههای سنگین زنجیر
علی بر من نشسته است با یک سلسله کوه...
اگر چه سخت نبود، اگر چه به خاطر علی همه چیز آسان مینمود، اما متفاوت بود. اکنون احساس میکردم که پرندهای بر من نشسته است به همان بیوزنی و سبکبالی.
گفت :«بچرخیم»
و من از خدا میخواستم.
و با خود شروع کرد به ترنم این عبارات. ترنمی که آرام آرام، جوهرهاش بیشتر شد و رنگ رجز به خود گرفت :«اکنون زمین و زمان جان میدهد برای جنگیدن. حالیا پردهها کنار رفته است. مصداقها آشکار شده است و حقیقت رخ نموده است. بیایید! پیش بیایید که من عقبگرد نیاموختهام. تا بدنهای شما هست، غلاف، به چه کار میآید؟!»
[گزیده ای از کتاب پدر؛ عشق و پسر]📚
|به قلم:سید مهدی شجاعی|🌿
پ. ن:کتابی روایتگر زندگی حضرت علی اکبر علیه السلام از زبان عقاب(اسب حضرت علی اکبر ع) 🌱
#یار_مهربان
#عیدکم_مبروک
#میلاد_ارباب_زاده
@behesht_e_khane