eitaa logo
[ کانال بهشت و جهنم ]
14.4هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
7.7هزار ویدیو
34 فایل
🖍️ مطالب کانال رو بخون و سعی کن بهشون عمل کنی تا هم دنیا و هم اخرتت درست بشه😍 ✅تنها راه ارتباطی با ادمین 👇 @mehdi_m25 🔖 تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/588513561C5d6d85f0ee
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر جوانی بود که همه انگشت به دهانِ زیبائی اش بودند. چشم هایش می توانست هرکسی را از پا بیاندازد. داستان از آن جا شروع شد که میان کنیزها آمدند و به او گفتند: «خلیفه با تو کار مهمی دارد.» خودش را به نشیمن مرصّع خلیفه رساند و فقط خودش بود و او. تا کسی از این خلوت آگاه نشود. به سختی توانست، نگاهِ سنگینِ خلیفه را بشکند: - خلیفه بزرگ، کاری با من داشتند؟ - گفته ام تو را به زندان ببرند! چشم هایش از غمزه در آمد و گرد شد. خودش را جمع کرد و طوری که بتواند دل خلیفه عباسی را نرم کند صدا زد: «بارالها! مگر از این کنیز بی چاره چه سر زده است که هارونِ بزرگ، این چنین، به کمین عقوبتش نشسته است؟!» خلیفه، خنده ای زد و گفت: «نه دخترک! تو مجرم نیستی! مجرم، پیر مردی است که در زندان، منتظر چشم های توست!» و دوباره خنده اش به آسمان رفت. کنیز تا به خودش آمد؛ دید او را به زیباترین لباس های کاخ، آراسته اند و قدم به قدم به زندان، نزدیک می کنند. درهای زندان را یکی پس از بقیه، برایش گشودند و راه رو ها را و چال های نمور را. دالان ها، تاریک و تاریک تر می شد و خلوت و ترس ناک تر. فقط گاهی ناله هائی به گوشش می خورد یا همان هم دیگر نه! حالا جلوی پایش را هم درست نمی دید. نزدیک سیاه چالی بزرگ، زندان بان گفت: «همین جاست!» و او را تنها گذاشت.  با آن لباس های رنگارنگ و افسونگر، به سختی از پله های سیاه چال پایین رفت. سعی می کرد به ترسش غلبه کند و خودش را برای آن «وظیفه خطیر» آماده کند. آن پایین، پایش به زنجیر بزرگی گیر کرد و جیغ کوتاهی کشید. نزدیک بود زمین بخورد. پارچه ای لابلای زنجیرها تکانی خورد. انگار که کسی در سجده باشد. کنیزکِ زیبا نزدیک پارچه آمد و دورِ آن چرخی زد و براندازی کرد. فکر کرد شاید آن «زندانی» خواب باشد. دلش نیامد حرفی بزند. رفت گوشه ای نشست تا بیدار شود.  چند ساعتی گذشت. با خودش فکر می کرد که چرا مرد تنهای این سیاه چال، سجده گونه می خوابد. گاه چشم هایش سنگین می شد اما هر بار می خواست حرفی بزند؛ می دید آن مرد نورانی، به نماز دیگری برخواسته است. مردی که در این رنجِ سیاه چال، عجیب تکیده و شکسته شده بود. خواب نداشت. خوابی در کار نبود. نه برای او، نه برای مرد... می خواست بلند شود و چرخ زنان، چشمان لرزان مرد زندانی را به خود بدزدد. همان طور که از او خواسته بودند. اما هر بار، دلش جلوی پایش می افتاد و نمی گذاشت. از بالای سیاه چال، دری باز شد و نور به چشم هایش حمله کرد. چشم هایش هنوز به نور و غبار، عادت نکرده بود که شنید دو نفر با هم پچ پچ می کنند. یکی شان به دیگری گفت: «این مرد را می شناسی؟» گفت: «نه! جناب فضل. شما رئیسِ زندانید. من چه می شناسم؟!» گفت: «نادان! این مولای تست.ابوالحسن موسی بن جعفر! هر وقت او را نگاه می کنم؛ به سجده است. ظهر که می شود یکی از نگهبانان وقت ظهر را به او خبر می دهد. او به ناگاه بر می خیزد و بدون تجدید وضو به نماز می ایستد. می فهمم که این مدت نخوابیده و به سجده بوده است. باز مشغول نماز و سجده می شود تا موقعی که برایش افطار می آورند.» آن مرد گفت: «جناب فضل بن ربیع! مبادا دست به کاری بزنید که نعمت ها از دست تان برود. مواظب باشید که به این خاندان نمی توان بدی کرد.» گفت: «خیالت راحت باشد! چند بار از من خواسته اند که او را بکشم. ولی من جوابی نداده ام. حتی اگر مرا بکشند، دست به خونِ «موسی الکاظم» آلوده نخواهم کرد. برویم... برویم کنیزک را با او تنها بگذاریم بل که کمی او را سر ذوق بیاورد!» و رفتند. مدّتی بعد در باز شد و کسی افطاری آورد. حضرت وضویی ساخت و نماز و افطار. بعد هم مشغول ذکر شد. کنیزک طاقتش طاق شد: «آقای من! آیا کاری نداری که برایت انجام دهم؟» حضرت نگاهی به خاک زیر پای کنیز کرد و فرمود: «من به تو نیازی ندارم.»  گفت: «مرا فرستاده اند تا خدمت کارِ تو باشم.» حضرت فرمود: «پس این ها چه کاره اند؟» و با دست اشاره ای فرمود. ناگهان در دل سیاه زندان، پرده ای کنار رفت و باغی عظیم و پر از گل نمایان شد که انتها نداشت. سکوهائی با فرش های زر اندود و زنان و مردان خدمت کاری که به زیبائیِ آنان ندیده بود. تاج هائی از دُر و یاقوت بر سرها و ابریشمِ سبز بر تن ها. دیگر نمی توانست روی پا بایستد. تمام قد و بالایش فرو ریخت و به سجده افتاد. آتشی در دلش شعله کشید. قطراتِ اشک، چشمانش را زیباتر کرد. مدّتی گذشت. دوباره درِ سیاه چال باز شد تا خبری از کنیزک بگیرند. اما دیگر خیلی دیر شده بود. کنیزک به خاک افتاده بود و خاک کف زندان را چنگ می زد و اشک می ریخت. ناله می زد: «قدّوس قدّوس سبحانک سبحانک.» 📌نشر حداکثرث باشما🌹 ╔✯══๑ღ🌺ღ๑══✭╗   @behesht_jahanam ╚✮══๑ღ🌺ღ๑══✬╝