دنیای بانوان❤️
💕🍃💕🍃 عنوان داستان: #تلخ_شیرین_1 💥قسمت:#اول1 سلام به اعضای کانال زنی هستم ۴۳ساله اهل وساکن شهر مش
پدرم اسمم به یاد دردانه امام حسین رقیه گذاشت اوایل کودکی اصلا از اینکه دخترم واسمم رقیه زیاد راضی نبود پدرم تقریبا با خصلت پسرانه بزرگم کرد تا نه سالگی همیشه لباس پسرانه میپوشیدم وبه همرا پدرم همیشه در کارهای مردانه کمکش بودم ویک جورهایی عصا دستش بودم ...کم کم تمام خاله ها ودایی ها به صدا درامدن تو دختری فلان کار نکن با پسرها بازی نکن بهشون دست نده وبازی پسراته نکن وتقریبا از همان بچگی بین اقوام مادرم محبوبیت زیادی نداشتم و همیشه خواهر بزرگترم عزیز کرده اقوام مادرم بود ومن عزیز کرده پدرم واقوام پدرم مخصوصا مادر بزرگم عمو وعمه ودختر عمه ها وپسر عمه ها وبراشون عزیز بودم ..
هر چند هر چند وقت یکبار دعوا پدر ومادرم طبیعی بود وگهگاهی حرف طلاق زده میشد هشت ساله بودم که خواهر دیگرم به دنیا امد وشدیم سه تا خواهر وسال بعد از دوسال بالاخره خدا به پدرم ومادرم پسر داد وپدر ومادرم کلی خوشحال وباز به فاصله یک سال بعد از ان برادر دیگرم ویک سال بعدش هم خواهر کوچکم به دنیا امد... وشدیم خانواده پر جمعیت شش تا فرزند شدیم چهارتا دختردوتا پسر بازهم همچنان پدر ومادرم در کشمکش دعوا همیشه خانه ما دعوا وپر سر صدا ومن هم کم کم بزرگتر میشدم اما بازهم برای پدرم مثل یک پسر بودم مغازه سبزی فروشی داشتیم ....ولی همیشه در مغازه بودم وکارهای بیرون خانه را انجام میدادم وتقریبا به قول پدرم یک پا مرد شده بودم وتقریبا خلق وخویی پسرانه داشتم تنها تفاوتم حجاب وداشتن چادر بود سال ۷۳بود به دلیل مشکلات اقتصادی مادرم مانع درس خوندنم شد گفت کار کردنت بیشتر کمکمون میکنه
سال ۷۳با یک دنیا حسرت وغم وغصه با مدرسه خداحافظی کردم خواهر بزرگم در سن ۱۷سالگی ازدواج کرد وازدواج ان بیشتر بیشتر باعث ترک تحصیلم شد به گفته مامان خواهرم دیپلم میگرفت باعث ابروی من میشد... او کنکور شرکت کرد افتخارش به قول مامانم برای من بود ولی همه یک مشت حرف برای توجیه درس نخواندن من محبت وتوجه اقوام مادرم مال او بود...
مرداد ۷۴ازدواج کرد ورفت وعملا کار من بیشتر شده مادرم به کار بیرون مشغول شد و در سن ۱۴سالگی شدم یک زن خانه دار ومسولیت خواهر وبرادرم شد کار من
همیشه فکر مبکردم زودتر ازدواج کنم بهتر برام، ولی نشد وبا تمام بالا وپایین زندگی در سن ۲۳سالگی با مردی که انتخاب مادرم بود پیمان ازدواج بستم .مردی که دوسال از خودم کوچکتر بود واز همه لحاظ با من وحتی خانواده ام فرق میکرد واز همان یک ماه بعد عقد اختلافات ریز ودرشت مون شروع شد یک سال از عقدم نگذشته بود دوبار اقدام به خودکشی کردم ولی بازهم فایده نداشت
دوران عقدی که برای همه شیرین وپر خاطره برای من با قهر های طولانی وجر وبحث گذشت حتی مشاور هم پیشنهاد طلاق را بهمون داد گفت این زندگی ادامه پیدا نکنه بهتر ولی متاسفانه خانواده ام خیلی با طلاق آن هم دردوران عقد مخالفت کردن وگفتن برین زیر یک سقف مشکلات تمام میشه
💥 #ادامهدارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
پدرم اسمم به یاد دردانه امام حسین رقیه گذاشت اوایل کودکی اصلا از اینکه دخترم واسمم رقیه زیاد راضی نب
عنوان داستان: #تلخ_شیرین_2
💥قسمت:#دوم2
ولی تمام نشد روز به روز بیشتر هم میشد سال ۸۳بایک دست لباس وچادر مشکی سرم راهی خانه شوهر شدم.. خانواده حاضر نشدن جهزیه بدن تا وقتی شوهرم نزدیک خانه انها وبالاشهر خانه نگیره هیچ حقی ندارم ... با چشمی اشک بار سال ۸۳زندگی دونفره را در یک مهمانپذیر شروع کردم وهم انجا کار میکردم ودر گاراژ ان مهمانپذیر زندگی میکردم یادم میاد یک بالشت ویک پتو بیشتر نداشتیم یک قابلمه کمی ظرف صاحب مهمانپذیر داد زندگی را میگذراندم هم کار میکردم وهم زندگی خانواده شوهرم هوام داشتن وواقعا بهم محبت میکردن که مبادا کمبود خانواده ام اذیتم کنه...
شش ماه در مهمانپذیر بودیم که با تلاش وکار شوهر تونست نزدیک خانه خواهر وبردار بزرگش خانه ایی اجاره کنیم هر چند ان خانه هم حتی گچ سفید نبود وتا خانه بشه کلی کار داشت ولی ما زندگی میکردیم وکم کم برای خودمان وسایل دست ودوم تهیه کردیم وتقریبا نصف وسایل یک زندگی را داشتم اما مشکلات واختلاف باشوهرم تمام نمیشد شوهرم یک کاشی کار بیشتر نبود ولی برای اینکه به خانواده من خیلی چیزها را ثابت کنه متوجه شدم زده به کار خلاف وکنار شغل اصلیش خلاف هم میکرد تا اینکه تو ماه رجب یک شب، دو روز خانه نیامد وخبر امد که دستگیر شده خانواده اش کنارم بودن وگفتن همه کار میکنیم تا ازاد بشه برگرده ..برادر کوچکش موتورش را فروخت وکمک کرد شوهرم ازادشد...
تا بالاخره سال ۸۴پدر شوهرم به خانواده ام پیغام داد تا کی لجبازی بیاین مجلس بگیریم دختر تون دختر بیوه نبوده که این شکلی بیاد خانه پسر ما اگر شما نمیاین ما برای انها تدارک جشن دیدم وحتی وسایل نو هم براشون تهیه میکنیم میدیم دخترتون ارزشش برای ما خیلی بالا تر از این هاست خلاصه ۱۷شهریور سال ۸۴مصادف با تولد امام حسین مجلس گرفته شده ساده بود اما لباس عروس تنم کردن که ارزو به دل نمانم .. بعد از یکماه از شروع واقعی زندگی مشترکم باوجودی که اصلا تمایل به بچه دار شدن نداشتیم من باردار شدم...
مشکلات چند برابر شد شوهرم بیکار وخودم تازه در مهد کودک مشغول به کار شده بودم تصمیم گرفتم به کسی نگم باردارم تا بتونم کارم ادامه بدم خلاصه بارداری سختی را داشتم کارم میکردم ولی انقدر پول برای خورد وخوراک نداشتیم وروزهای خیلی سختی را داشتم..پدر ومادرم حاضر نبودن کمکی به من بکنن در حالی که شوهر وازدواجم به اصرار خودشان اخلاق های بد همسرم هم بیشتر ازارم میداد دوست دختر داشت واین روابط دختر وپسر را بد نمیدونست کفتر بازی ورفیق بازی هم بیشتر میشد کمتر نمیشد...
دخترم خرداد ۸۵به دنیا امد واسمش گذاشتیم سارا وپا به دنیایی گذاشت که مرتب باید شاهد دعواهای مامان وباباش ابان ماه ۹۳دیگه در زندگیم به بن بست رسیدیم ودر حالی که سارا کلاس سوم دبستان بودیم ما از هم جدا شدیم وبازهم خانواده ام حمایتم نکردن ومن مهریه وهمه چیزم را بخشیدم وحضانت دخترم به عهده گرفتم وزندگی پر از مشکل من شروع شد وابتدا زندگی وبرای کسب در امد بیشتر به پرستاری یک خانم مسن را عهده دار شدم تا سال ۹۴که شوهرم ابراز پشیمانی کرد وخانواده اش هم خواستن بهم فرصتی دوباره بدیم ولی باز سال ۹۵به بن بست رسیدیم ودباره جدا شدیم ....
این بار باباش سارا را ازمن گرفت سه ماه از دیدن دخترم محروم شدم واین بار من التماسش میکردم که هر چی بگه به حرف میکنم فقط اجازه بده دخترم را داشته باشم وان گفت من تعیین میکنم کجا زندگی کنی وباید سارا را بتونم هرروز وساعت که بخوام ببینم خلاصه در خانه ایی که خودش در نظر گرفته بود زندگیم شروع کردم بازهم متاسفانه خلاف را از چند سال قبل کم وبیش ادامه داده بود وهمچنان دوست دختر هم داشت وسال ۹۵با یک زن شوهر دار دوست شد وکمکش کرد طلاق بگیره وباهم ازدواج کردن....
تا سال ۹۸بود که دخترم درگیر امتحان های خردادکلاس هفتم بود که باباش به مشکل خوردم واین بار منو از خانه ایی که خودش بهم داده بود من را بیرون کرد
💥 #ادامهدارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿