eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم با عشوه گفت رضا جون بی زحمت بزار تو آشپزخونه من تازه لاک زدم،بعدم دستای سفید و استخونیشو گرفت سمتم که لاک قرمز جیغ زده بود!ناچار گفتم باشه بردم تو آشپزخونه که دیدم درو بست اومد پشت سرم، تا دیدم نزدیکمه گفتم :با اجازه و امدم برم که سد راهم شد! گفت : کجا حالا با این عجله بشین یه چایی برات بریزم.تشکر کردمو گفتم نه کار دارم باید برم ببخشین،ولی باز نزاشت وگفت چرا امروز انقدر اوقات تلخی میکنی، ببین عزیزم من میدونم تو مجردی چون تا حالا یبارم ندیدم با کسی تلفنی حرف بزنی یا حلقه دستت کنی، دوست دخترم که نداری پس معلومه پسر خوبی هستی واسه همینم دلم برات رفته خوشگله _چی دارین میگین زشته خانوم شما شوهر دارین العانم میاد ببینه خیلی بد میشه! برین کنار من زودتر برم،ولی با دستاش جلومو گرفته بودو راهو بسته بود هرچی اون اصرار میکرد و میگفت دروغ گفته مهمون نداره، شوهرشم نیس!از وقتی منو دیدی یک دل نه صد دل عاشقم شده من میگفتم نه ولی ول نمیکرد، آخرم یه دادی کشیدمو در رفتم!شاید نیم ساعت فقط داشت چونه میزدو عشوه میومد برام تا مخمو بزنه ولی من زیر بار نرفتمو از دستش فرار کردم خیال کردم تموم شده ولی نمیدونستم این زنه مکاره چه نقشه هایی برام کشیده! دو سه روزی گذشت و ازش دیگه خبری نشد تا اینکه یه روز اومد مغازه خرید،خیلی رسمی بهم گفت یه شیشه ترشی میخوام از اون قفسه بالایی ته مغازه!منم بی فکر یه صندلی آوردمو رفتم روش که شیشه رو بیارم که يکدفعه حس کردم شیدا باز دلبری کرد...عصبی شدمو پریدم پایین گفتم ترشی نداریم بفرمایید بیرونشانس آوردم کسی ندید،اونم با لبخند چندشی گفت خوب بابا چقدر ناز داری تو! ...حالمو بهم میزد عو.ضی، انداختمش بیرون و نشستم رو صندلی قلبم داشت تند تند میزد احساسات مردانه مو بیدار میکرد! این زن نمیدونستم چی از جون من میخواست واقعا یه ذره شرم و حی ا نداشت، هر چی من ازش فرار میکردم اون بیشتر سمتم میومد ..یکی دو هفته گذشت که برادرم زنگ زدو گفت مامانم قلبش درد میکنه و دکتر گفته حتما باید عمل قلب باز انجام بده، ناراحتی قلبش از خیلی قبل بود ولی حالا بدتر شده بود..گفت دکترش تو بیمارستان آزاد گفته عمل میکنمو چندین میلیون تومن میشه! یه مقدارشو اون داشت ولی کم بود، ازم خواست منم یخورده پول براش بریزم، پرسیدم چقد کم داری گفت 20 میلیون تومن پول زیادی بود برای من، پس انداز داشتم ولی خوب کم بود، بدبختی سه روز قبلم رفتم خریدو یه دست لباس نو خریدم، روی هم رفته 6 تومن داشتم .با خودم گفتم از صابکارم قرض میگیرم از حقوقم کم کنه! ولی اونم گفت العان ندارم یکم صبر کن دو ماه دیگه بهت میدم ولی نمیشدحتما باید هفته ی بعد عمل میشد. کاسه ی چه کنم چه کنم گرفته بودم تو دستمو هی میرفتم بانک تا وام بگیرم ولی نمیشد طول میکشید و ضامنم نداشتم!کلافه نشسته بودم تو مغازه که شیدا مثل جن بالاسرم حاضر شد،وسط این گرفتاری حوصله این یکی رو نداشتم، سلام و علیک کرد که جوابشو ندادم رفت یخورده وسایل برداشت و ریخت جلوم تا حساب کنم.لب باز کردو چیزی رو گفت که آتیش انداخت به جونم ..
قسمت سوم با همون لبخند همیشگی و آرایش غلیظش گفت : شماره حساب تو بده 20 تومن برات کارت به کارت کنم تو که بما بی محلی کردی ولی من خیلی معرفت دارم، دارم میبینم یه هفتس داری جلز و ولز میکنی دنبال پولی دلم نیومد من پول تو حسابم باشه و تو اینجور لنگ بمونی، ..نمیدونستم چی بگم! حواسم پرت شدو دوباره حساب کردم براش گفتم که از تو کیف پولش پول خریدارو داد. دوباره گفت : شمارمو که داری شماره کارت تو بفرس بریزم برات باشه!؟ سرمو تکون دادمو گفتم ممنون.اونم رفت و حواس منو با خودش برد اون شب تا صبح خوابم نبرد و همش فکر میکردم! شرایط خیلی نداشتم به هر دری هم زدم نتونستم جور کنم برای همین ناچار بودم قبول کنم ولی میترسیدم بخاطر این پول ازم چیز بدی بخواد اونوقت چی.صبح بهم پیام داد که چی شد پس چرا نفرستادی!؟ گفتم : من این پولو فقط به عنوان قرض میگیرم و 6 ماهه همشو برتون میگردونم قبوله؟ سریع گفت باشه قبوله! شماره حسابمو براش فرستادمو رفت بانک پول رو برام ریخت، خوشحال منم سریع ریختم به حساب داداشمو گفتم هرچه زودتر مادرمو ببرش عمل منم چند روز مرخصی میگیرمو میام دیدنش.دو روز بعد رفتم شهرمون .مادرم عمل شدو خداروشکر خیلی بهتر شد دو سه روزی موندم و بعد هم برگشتم سرکارم. شیدا فرداش اومد به دیدنمو حالمو پرسید بهش گفتم که پولو برای عمل مادرم خرج کردم و حسابی ازش تشکر کردم اونم خندید و رفت.. اونشب بهم پیام داد: سلام منم جوابشو دادم که ای کاش دستم میشکست.نمیدونم چرا موندم تو رودروایسی و نمیتونستم جوابشو ندم! به خودم اومدم دیدم ساعت 2 شبهاز فرداش مدام بهم پیام میداد و منم جوابشو میدادم، نمیدونستم یروز به خودم میام و میبینم گرفتارش شدم!. صبح تا شب منتظر میموندم تا بیاد ببینمش، یبار بهش گفتم من از آرایش غلیظ بدم میاد، اونم از فرداش خیلی کم آرایش میکرد که باب دل من بود!!رابطمون یه ماه نشده انقد جدی شد که یشب بهم پیام داد گفت شوهرم خونه نیس میای تگ!.. گفتم من که از خدامه فقط نمیخوام گناهکار بشم، عزیزم اول تو جدا شو مگه نمیگی دوسش نداری بعد باهم ازدواج میکنیم! گفت ای بابا تو هم حال داریا، من طلاق بگیرم کی خرجمو میده بعدم دیگه جوابمو نداد!!...یکی دوروز بهم پیام نداد که منه احمق انقد دلم براش تنگ شده بود که زنگ زدم بهش اولش جواب نداد ولی بعد چند کلمه حرف زد که فقط قربون صدقش رفتمو گفتم یکم باهام حرف بزن فقط میخوام صداتو بشنوم همین! فرداش بهم پیام داد اگه دوستم داری دو روز دیگه شوهرم میره کانادا برای کاری سه روز نمیاد بیا باهم باشیم منتظرتم! مونده بودم وسط نه میتونستم برم نه نرم! خیلی وضعیت بدی بود باید انتخاب میکردم، ولی گناه بود و خلاف اخلاق و شرع این اذیتم میکرد، آدم خیلی مذهبی نبودم ولی دیگه ببخشین خی انتکار هم نبودم! بعد از دوروز نتونستم با ایم مسئله کنار بیام، ولی اون همش اصرار که اگه نیای دیگه نه من نه تو! ای کاش میمردم ولی با طناب اون تو چاه نمیرفتم شوهرش غروب رفته بود فرودگاه ،منم شیوا مجبور کرد برم خونش،ساعت 9 بود که مغازه رو بستمو رفتم خونش اونم با احتیاط که کسی منو نبینه!! ...
قسمت چهارم درو باز کردو با خوشحالی دعوتم کرد تو دست و پام داشت میلرزید نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم، یه آرایش ساده و لباس یاسی بلند که آستیناش حریر بود، خیلی خوشگل و شیک شده بود..نشستم رو مبلشون و رفت با دو تا لیوان بلند شربت برگشت، تشکر کردمو برداشتم. شروع کرد حرف زدن و گفت راحت باش شربت تو بخور با خجالت قلوپ قلوپ میخوردم که انگار زهرمار بود، یکم گپ زدیمو میز شام رو چیدو نشستیم باهم شام خوردیم، کباب و جوجه و کلی سالاد و نوشیدنی..گفتم دستت درد نکنه چقدر زحمت کشیدی! گفت : همرو سفارش دادم برای مهمون ویژم پادشاه قلبم..یجوری شدم.. شامو خوردیم و بمن گفت بشین یکم فیلم ببین تا من بیام، باشه ای گفتم و نشستم رو کاناپه، چقدر تو وجودم از خودم بدم میومد که شدم عروسک خیمه شب بازیش. اون میزو جمع میکرد و من چشمم به تلویزیون مثله یه زن و شوهر!! حالم لحظه به لحظه بدتر میشد حس بدی داشتم، نمیدونم چم شده بود انگار انرژیم بیشتر شده بود و خیلی بیشتر از قبل .نیم ساعت که گذشت اومد با عشوه کنارم نشست و یکم نزدیک تر شد، شروع کرد به حرف زدن که من از دقتی دیدمت عاشقت شدمو اینا.حس و حال درونم انقد عجیب بود برام که اختیارمو انگار از دست داده بودم، ولی نمیدونم چرا نمی تونستم ازونجا فرار کنم.. حرف های غیر اخلاقی میزد😣شرایط خیلی بدی بود و نمیدونم چرا نمیتونستم فرار کنم انگار دست و پامو با زنجیر بسته بودن!! یکم معذب شدمو خودمو کشیدم عقب، نه پای رفتن داشتم نه حال موندن تو برزخ بودم پیشونیم پر عرق بود، تو دلم گفتم خدایا این چه وضعیه، به دادم برس.خیلی لحظات سنگینی بود برام که یهو در خونه باز شد یه آقای مسن حدودا 50 ساله با کت و شلوار گرون و خیلی شیک وارد خونه شد، بدبختانه شوهر شیدا بود،! ما هر دو باهم پریدیم رو هوا، اون بیچاره که روحشم خبر نداشت چخبره و اصلا فکرشم نمیکرد یا شاید باور نمیکرد، همونجور جلوی در خشکش زده بود! یکم بعد لب باز کرد و گفت اینجا چخبره!؟ شیدا از ترس سرخ شده بود،به تته پته افتاده بود بدجور.منم بدتر ازون، آش نخورده و دهن سوخته شده بودم،با داد شوهرش از ترس سکته کردیم! درو محکم بست و اومد طرف من یه سیلی محکم زد تو گوشمو هولم داد رو زمین.بعدم حمله کرد طرف شیدا که اون داد زد بزار برات توضیح بدم، شوهرش هم داد میزد : چه توضیحی ب یشرف پسر جوون آوردی تو خونه بمن خی انت کنی ، بدبخت این جای پسرته خجالت نمیکشی تف تو روت بیاد.همینجور که کتکش میزد،...اومدم از خونه بزنم بیرون که فهمید پرید و از پشت بازومو گرفت، با اینکه نصف بیشتر موهاش سفید شده بود ولی خیلی زور داشت، پرتم کرد تو اتاقو درو قفل کرد..
قسمت پنجم گیج شده بودم و بشدت ترسیده بودم، دست و پام داشت میلرزید، عرق سرد رو پیشونیم نشسته بودخودمو تو بد مخمصه ای انداخته بودم حالا هرچی میگفتم کاری نکردم هیچکس هم باور نمیکرد!صداشو میشنیدم که تلفنو برداشت وزنگ زد به پلیس، با دستام. درو میکوبیدمو التماسش میکردم بزاره برم ولی اون فحشم میداد فقط!..نمیدونم چرا ولی بهش حق میدادم هر مرد دیگه ایم بود همینکارو میکرد.شیدا بهش التماس میکرد و داد میزد بزار حرف بزنم تا اینکه نمیدونم چرا یهو ساکت شدن صدای در اتاق دیگه اومد که بسته شد....نشستمو تکیه دادم به در سر گیجه داشتم!! نیم ساعت بعد، مامورا اومدنو درو اتاق رو باز کردن بعدم دستبند زدن به دستامو بردنم کلانتری.هر چی خواهش کردمو میگفتم کاری نکردم باورشون نمیشد، اون وسط شیدا رو ندیدم اصلا!! بدون هیچ حرفی بازداشتم کردن و اون شب اولین بار تو بازداشتگاه خوابیدم، داشتم از استرس و نگرانی میمردم یعنی چی میشه.همش به خودم لعنت میفرستادم ولی دیگه کار از کار گذشته بود.. فرداش رفتیم دادسرا و با یه پرونده شوهر شیدا با یه وکیل نشسته بودن جلوی قاضی! ..وکیله گفت : من شیدا رو اذیت کردمو قایمکی ازش عکسای بد حجاب گرفتم بعدم بزور ازش 20 میلیون تومن پول گرفتم تا عکسارو پخش نکنم، ولی اونشب که شوهرش نبود گفتم باید امشب با من باشی و اونم از ترس آبروش قبول کرده بود مغزم داشت سوت میکشید از حرفاشون پاشدم قسم خوردم با بغض گفتم دارن دروغ میگن به جان مادرم من کاری نکردم، حتی دس تمم بهش ن خورده، چه عکسی اینا همش داستانه دارن سرهم میکنن..به آقای قاضی گفتم: بخدا این شیدا بود که چشمش همش دنبال من بودو همش بهم پیشنهاد راب طه میداد، چند دفعه ای هم باهاش دعوا کردم ولی ول کن نبود، تا اینکه من برای عمل مادرم پول لازم داشتم اون فهمیدو بهم قرض داد،.. شوهر شیدا پاشد با صدای بلند داد زد: داره مثله سگ دروغ میگه ب یشرفه.. اون زنه منو اغفال کرده و مجبورش کرده، بعدشم اگه من پروازم کنسل نمیشد و برنمیگشتم معلوم نبود چه بلایی به سر زنم بیاره!! ..هر چی من توضیح میدادم اونا خلافشو میگفتو یه قصه ای سرهم کرده بودن با کلی سند و مدرک که مقصر منم و قصد اخاذی و تعذرض داشتم! راست میگفتن مقصر من بودم که اگه اونشب خر نمیشدمو نمیرفتم خونش العان اینجا هم نبودم.به قاضی گفتم از خود شیدا بپرسین تا حقیقتو بگه! قاضی هم گفت بهتره ایشون هم حاضر بشن تا حرفاشونو بزنن.ولی وکیل زود پرید هوا که نخیر آقای قاضی ایشون نمیتونن بیان هم مشکلات روحی و ناراحتی روانی پیدا کردن بخاطر آسیب هایی که این آقا میخواستن بهشون وارد کنن!و هم اینکه آقای فلاحت مایل نیستن همسرشون در دادگاه حضور پیدا کنه نمیخوان آبروشون در معرض خطر قرار بگیره!!قاضی هم سرشو تکون داد و مشغول نوشتن شد،یکم بعد گفت : جلسه ی بعد خانوم هم باید حضور پیدا کنن تا پرونده تکمیل بشه! هر چی اونا گفتن نه، قاضی گفت همینکه گفتم..خداروشکر کردم که حتما اگه شیدا بیاد و قاضی چند تا سوال بپرسه جواب میده و نمیتونه دروغ بگه ولی ته دلم دلشوره ی بدی داشتم،گفتن به خانوادم اطلاع بدم که برام وکیل بگیرن ولی من نمیخواستم اونا چیزی بفهمن و رفتم زندان... چند روزی زندان موندم تا جلسه ی دوم دادگاه رفتیم، اینبار شیدا هم اومده بود،خیلی ساده بدون هیچ آرایشی!سرشو انداخته بود پایینو اصلا نگام نمیکرد،. مسخرست ولی من امیدم به همون آدم حیله گر بود که منو به این وضع انداختو باعث و بانی بدبخت شدنمو بی آبروییم شد! قاضی ماجرا رو پرسیدو من چشمامو دوختم به لباش،قیافه ی مظلومی گرفت و گفت من از اولین باری که دیدمش همش چشم چ رونی میکردمو همش از خودش تعریف میکردم، تا اینکه یه روز چند تا عکس ازم فرستاد که حجاب درستی نداشت بعدش زنگ زد و گفت که اگه 20 میلیون تومن بهش ندم همه رو پخش میکنه و آبرومو میبره!! منم خیلی ترسیده بودم شوهرم بفهمه برای همین زود پولو براش ریختمو قسمش دادم عکسارو حذف کنه اونم اینکارو کرد! چند روز بعد پیام داد که میدونم شوهرت قراره بره مسافرت خاج کشور میام پیشت و تو باید...شروع کرد به گریه کردن.. وکیل گفت اجازه بدین ایشون برن بیرون چون حال مساعدی ندارن و فکر نکنم دیگه نیازی به حضور ایشون باشه!! داد زدم داره دروغ میگه جناب قاضی همش بهتان میزنه خدا شاهده من هیچوقت نه عکسی ازش داشتم نه تهدیدش کردم اون خودش بهم پول داد! وکیل با تمسخر گفت بخاطر چشم و اَبروت همینجوری بهت داد آره!؟ گفتم: نه من لازم داشتم برای عمل مادرم اونم فهمید و گفت بهت قرض میدم بعدشم اون شب خودش درو باز کرد و اصرار کرد بیام تازه پیام هاش همش تو گوشیم هست برین ببینین! اونشب من حالم خوب نبود همش سرگیجه داشتم یادم نیست گوشیم کجاست ولی... ...
قسمت ششم شیدا گفت : درسته آقای قاضی اینو راست میگه حالت طبیعی نداشت،بمن گفت برای اینکه تا صبح باهم باشیم دارو. مصرف کرده، منم نتونستم بهش اعتراض کنم اگه واقعا شوهرم به موقع سر نمیرسید خونه معلوم نبود چه بلایی به سر من بیاره بعدشم دستشو گذاشت رو سرشو گفت من حالم بده برم یکم آب بخورم! ؟.. قاضی گفت:بفرمایید... منه احمق اونجا فهمیدم که اون شربت چرا مزش یجوری بود و اونطوری شدم، بی ش رف تو شربت دارو ریخته بود تا منو به سمت خودش بکشونه.هرچی بالا پایین پریدم که دروغه هیشکی حرفمو باور نکرد، این وسط گوشیمم گم شده بود! یادم نمیومد کجا گذاشتم ولی حتم داشتم کار همونا بود تا مدرک دستم نباشه.دوباره برگشتم زندان.. یه هفته بعد حکم دادگاه اومد، پنج سال زندان به اضافه ی 70 ضربه ی شلاق.گفتن چون سابقه ندارم میتونم کمی از مجازاتم رو بخرم ولی من پولی نداشتم،مجازات برای منه بیگناه اونم 5 سال زندان!!عمرو جوونیم گذشت توی زندان، اون 20 میلیونم گفتن شاکی گفته نمیخوام ! بخاطر مادرش!..حالم از همشون بهم میخورد بیشتر از خودم که چرا تو شهر خودم نموندم کارگری کنم ولی تو شهر غریب با این وضعیت و بی آبرویی..روزهای زندان به سختی میگذشت برام .خیلی خیلی اذیت میشدم، چه نقشه هایی برای آیندم کشیده بودم ولی همش نابود شد خانوادم بالاخره فهمیدن چون داداشم اومده بود ببینه کجام که ازم خبری نیست، از صاحب مغازه و دوستم قضیه رو فهمیده بود، اومد ملاقاتم بهش گفت، برام پاپوش دوختن باور نکن!برو به بقیه هم بگو رفتم ترکیه کار کنم نگو زندانم!! روز ها پشت سرهم میگذشتن و من صبورتر میشدم، زندان باعث شده بود خیلی به خودمو اشتباهاتم فکر کنم، به اینکه اگه حواسمو جمع میکردمو پام نمی لغزید حالا اینجا نبودم.شیدا مریض بود یه زن دیوونه که از خود شیطان درس میگرفت، وقتی دید پای آبروشو و منافعش وسطه زندگی منو نابود کرد! ازش متنفر بودمو از خدا خواستم خودش جوابشو بده.خداروشکر اونجا یه طرحی اومدو به زندانیا کار و مهارت یاد میدادن تا هم پول دربیارن و هم بتونن بعد از آزادی یه کسب و کار برای خودشون بپا کنن،منم از بیکاری رفتم سراغ خیاطی و تا میتونستم میدوختم و کار میکردم! پولایی که درآوردمو به امانت میدادم تا وقتی آزاد شدم بی پول نمونم...4 سال که گذشت عفو خوردمو آزاد شدم چون تو زندان اصلاح شدم و کار شرو شوری نمیکردم! پولامو برداشتمو مستقیم رفتم ترمینال، هوای این شهر برام سنگین بود نمیتونستم نفس بکشم.شب دیر وقت بود که رسیدم شهر خودم یعنی تبریز زیبا وطنم.گریم گرفته بود، اشکامو پاک کردمو رفتم خونمون، از یکی گوشی گرفتمو به داداشم زنگ زدم گفتم به مادرم بگه من دارم میام که یهو شوک بهش وارد نشه با دیدنم! نیم ساعت بعد رفتم تو خونه چقدر گریه کردیم و مادرم گله کرد از بی خبری بماند، قول دادم دیگه همیشه بمونم کنارش! و موندم.یه مغازه دو متری برای خودم اجاره کردم و یه چرخ و اتوی دست دوم خریدم، شروع کردم خیاطی کاری که توش حرفه ای شده بودم. مادرم گیر داده بود برام زن بگیره، ولی من قبول نمیکردم از هر چی زنه بیزار بودم..!! یکی دو سال همونطور کار میکردمو پولامو پس انداز میکردم! مشتری زیاد نداشتم چون مردم میرفتن سراغ لباس آماده کم پیش میومد کسی لباس دوخته بخواد! تصمیم گرفتم یه کارگاه بزنمو لباس های سفارش بزنم با تعداد بالا! هر چی گشتم بهم وام درست و درمون نمیدادن، سودش خیلی زیاد بود، از پسشون برنمیومدم! با پس اندازم تونستم یه مغازه بزرگتر بگیرمو دو تا چرخ خیاطی دیگه! یک ماه تمام بازارهارو گشتم و انقد با همه حرف زدم تا تونستم اولین سفارشمو بگیرم.صد تا پیرهن مردونه،👔 پارچشو طبق سلیقه اونا قسطی خریدمو! پسر خواهرمو که نوجوون بود آوردم وردستم با یکی از دوستام که دنبال کار میگشت،شب و روز قیچی میزدمو میدوختم شاگردام خراب کاری میکردن و بهم ضرر میزدن ولی من صبور بودن و تو زندان یاد گرفته بودم! نمیخواستم زندگی ایندفعه شکستم بده، اجازه اشتباه به خودم نمیدادم! انقدر غرق کار کردن شدم که نفهمیدم کی با دیدن خواهر دوستم که هر از گاهی کار زیاد بود نمیرفت خونه نهار،خواهرش براش غذا میاورد! عاشقش شدم ...
قسمت هفتم _عاشقش شدم یه دختر باحجاب و قشنگ، آدم کارکنی بودم و اوایل اصلا نگاش هم نمیکردم، ولی وقتایی که با داداشش چند کلمه حرف میزد توجهمو جلب میکرد! دختر خوبی بود 17 سالش بود و دبیرستان میرفت، چهره ی معمولی داشت ولی خیلی مهربون و باوقار بود،ازونجا که هیچوقت تو چشام نگاه نکرد فهمیدم این همونیه که نمیتونم جلوش مغرور باشم، ولی میترسیدم اگه بفهمن من زندان رفتمو سابقه دارم.دخترشون بهم ندن. بی خیال شدمو فق کار میکردم شب و روز.. قید عشق و ازدواج رو زده بودم که یروز دوستم گفت من امشب باید زودتر برم خونه! پرسیدم چرا چخبره مگه!؟ با خنده گفت برا آبجیم داره خواستگار میاد، اونم کی پسرعموم.یخ کردم ولی اون تو خنده هاش فرق بود، خودمو جمع کردمو گفتم به سلامتی خوب حالا کجاش خنده داره!! گفت : تو نمیدونی که این پسر عموم از بچگی با آبجیم موش و گربه بودن ولی العان نمیدونم چی شده که میخواد آبجیمو بگیره! سرمو انداختم پایین و مشغول دوختن شدم، سعی کردم بهش فکر نکنم ولی لباس هارو خراب میکردم! کاری از دستم برنمیومد، خیلی بی دست و پا شده بودم از خودم بدم اومد! حسن بلند شدو رفت خونشون و دل و فکر منم با خودش برد.تعطیل کردمو رفتم خونه خوابیدم، ولی فکر و خیال نمیزاشت،چیکار میتونستم بکنم باید زودتر ازینا میرفتم خواستگاریش ولی اگه حسن بهش برمیخورد چی، یا سابقه دار بودنمو میفهمیدن! اونوقت چه خاکی باید تو سرم میکردم.به سختی خوابم برد!صبح زود خسته و بی حوصله رفتم مغازه، حسن دیر اومد و خواب آلود.سلام و علیک کردمو گفتم چته بچه هنوز خوابی که! گفت بابا دیشب نمیدونی چی شد که نزاشتن مثله آدم بخوابیم که._تا خود صبح بزن و بکوب بود آره بله برون _نه بابا دلت خوشه ها، اومدن نشستن کلی حرف زدنو شروع کردن به تعیین مهریه و شیربها.ازونورم آبجیم از اتاق پاشو بیرون نزاشتهرچی گفتیم چایی بیار انگار نه انگار لج کرده بود بیشعور!منم رفتم تو اتاق چهار تا تیکه بارش کردم ولی بی خیال نشد! هر چی خواهش کردیم گفت نه که نه!عمومینا که رفتن، بابام خواست با کمربند بزنتش که.. گفت : هرچقد کتکم بزنین ها من زنش نمیشم، اون مثله داداشمه! بخدا با حسن هیچ فرقی برام نداره..از بچگی باهم بازی میکردیمو بزرگ شدیم العان من چطوری به چشم شوهر نگاش کنم.بابامم گفت اون موقع بچه بودین، العان دیگه بزرگ شدین، بعدشم اون تورو میخواد همینم مهمه! چه معنی داره دختر تصمیم بگیره.مگه سرخود شدی،هر وقت من افتادم مردم اونوقت هر غلطی خواستی بکن.بعدشم میری سر خونه زندگیت کم کم تو هم خوشت میاد! صلاح شماهارو من بهتر میدونم، همینکه گفتم پس فردا میرین آزمایش بعدشم میریم محضر‼️آبجیمم نشست گریه کرد از دیشبم نه چیزی خورده نه حرفی زده فقط گریه میکنه،به حسن گفتم : ای بابا ناراحت شدم، بابای توهم خیلی سخت گیره ها!! یه لحظه خودتو بزار جای خواهرت ببین حاضری با یکی که مثله آبجیت دوسش داری ازدواج کنی،!اصلا خیلی چیز ناجوری، من که اصلا نمیتونم تصورش کنم.حسن یکم رفت تو فکرو گفت : ها بدم نمیگی اونم حق داره، خیلی حس بدیه،ولی خوب بابام بی خیال نمیشه نمیتونه به داداشش بزرگش بگه نه!براش خیلی بد میشه، تازه ممکنه تو فامیل دعوا هم بشه میدونی..مشغول کار شدیمو من تو ذهنم همش دنبال راه حل بودم هرجور شده باید با سیاست این ازدواج زوری رو بهم میزدم بعدشم شاید..به حسن گفتم : تو یکاری هم میتونی بکنی که نه برای بابات بد بشه نه خواهرت! نه سیخ بسوزه نه کباب.مشتاق پرسید: چه کاری!؟ ..
قسمت هشتم _میتونی بری بی سرو صدا پسرعموتو بکشی کنارو بهش بگی آبحیت نمیخوادش، بالاخره اونم آدمه منطقی بگو با زنی که تورو به چشم شوهر نمیبینه چطوری میخوای یه عمر زندگی کنی!؟؟..حسن گفت : نه بی خیال، نمیخوام خودمو قاطی کنم، بابام بفهمه پوست از سرم میکنه!بهش دل و جرئت دادمو گفتم نا سلامتی تو مردی واسه خودت وقته زن گرفتنته ها تو پشت خواهرت واینستی کی میخواد واییسته،فکر کن یه درصد دو روز دیگه با یه بچه برگشت خونتون، چقدر پشیمون میشی که العان کاری نکردی!؟ حالا تلاشتو بکن تو سنگ مفت گنجشک مفت والا کی به کیه!!! حسن چیزی نگفت و رفت تو فکر .منم دیدم دیگه ادامه ندم بهتره... عصری گوشیشو برداشت و زنگ زد به پسرعموش گفت یه سر بیا دم مغازه کارت دارم، اونم نیم ساعته اومد! یه پسر جوون و قد بلند بود، حسن رفت بیرون دست داد! منم پاشدم رفتم دم درو سلام و علیک کردمو گفتم بفرمایید تو به حسنم گفتم من میرم سر کوچه کار دارم، توهم دو تایی چایی بریز برا مهمونت .حسنم گفت :دمت گرم داداش....رفتم سر کوچه یه بستنی گرفتمو نشستم تو پارک نیم ساعت بعد حسن زنگ زد گفت بیا رفت! برگشتم مغازه، مشغول کار شدم،حرفی نزدیم ولی حسن خیلی تو فکر بود.اونشب خوابم نمی‌برد، نمیتونستم ببینم تنها دختری که دلمو برده رو بزور شوهر بدن اونوقت منه بی دست و پا بشینمو نگاه کنم،..از طرفی از خودمم مطمئن نبودم که برم خواستگاریش بهم بدنش یا نه! فردا صبح دل و دماغ کار کردن نداشتم، پیام دادم به حسن و گفتم نیا داداش امروز کار تعطیله! یکم ناخوشم دو ساعت بعد زنگ زدو گفت تازه پیامتو دیدم چی شده، گفتم هیچی یکم سرم درد میکنه! چیز مهمی نیس، تو چخبر خوبی!؟ .... _آره، از صبح اومدیم آزمایشگاه هنوزم تموم نشده گفتن باید کلاس برن و اینا...اعصابم بهم ریخت، خیلی بی عرضه بودم فردا هم حتما میرن محضرگفتم مبارکه، راحت باش مزاحمت نمیشم.بلند شدم رفتم بیرون بالای کوه نشستم کلی گریه کردم دلم بدجور شکسته بود اینهمه سال سختی کشیدم،بخاطر گناه نکرده رفتم زندان بعد مدت ها از یه دختر خوشم اومد اونم اینجوری.همش لعنت میفرستادم به خودم و سرنوشت مزخرفم، انگار خوشی و خوشبختی بما نیومده.قسمت من همینه همیشه از زن جماعت دور بمون انگار من حق ندارم خانواده داشته باشم زندگی هی.. کی سروسامون میگیرم من خدایا 30 سالم شده، رفیقام همشون دو سه تا بچه دارن اونوقت من.....یک دل سیر گریه کردم و بی حال شب دیر وقت برگشتم خونه و یکم غذا خوردمو خوابیدم! صبح زود رفتم سرکارم باید انقد کار میکردم که حداقل یه ماشین میخریدم! یکم بعد حسن اومد، سلام کرد و خوابالو نشست پشت چرخ .تعجب کردم پرسیدم حسن مگه امروز مراسم ندارین ، محضر نمیری پس!؟ چرا اومدی پاشو برگرد برو فردا میای!! ... ..
قسمت نهم حسن مگه امروز مراسم ندارین،محضر نمیری پس!؟ چرا اومدی پاشو برگرد برو فردا میای!! پوزخندی زدو گفت : نمیخواد بابا بهم خورد چه مراسمیخشکم زد گفتم :چی چرا آخه!؟...گفت : دیروز بعد اینکه کلاس تموم شد پسر عموم جواب هارو گرفت و گفت اگه میشه یکم با آبجیت تنها حرف بزنم،!منم گفتم باشه ایرادی نداره،با مامانمو زن عموم وایستادیم تو حیاط آزمایشگاه و اونا رفتن اونور تر حرف زدن، یکم بعد پسر عموم رفتو آبجیم پکر برگشت گفت بریم خونه،عصری عموم زنگ زدو گفت جواب آزمایش جور درنیومده انگار اینا قسمت هم نبودن بابام گفت چرا آخه یه آزمایش دیگه میدن ولی عموم گفت نه نمیشه العان بهم بخوره بهتره تا بچشون ناقص بشه!خلاصه هر چی بابای من اصرار کرد عموم گفت نه داداش من آرزوم بود دختر تو بشه عروسم ولی خوب خدا نمیخواد،....نتونستم خوشحالیمو قایم کنم کلی انرژی گرفتم گفتم حسن بپر دو تا بستنی بگیر بیار خیلی گرمه، اونم از خدا خواسته پریدو سه سوته برگشت! گفتم حسن ببین هیچ کار خدا بی حکمت نیس! خدا خیلی بزرگ و مهربونه انشالله برای پسر عموت یه دختر خوب پیدا میشه،..حسن خندید و چیزی نگفت...ساعت 12 ظهر بود که حنانه خواهر حسن با یه سبد کوچولو نهار اومد داخل مغازه، بلند شدمو با لبخند بهش سلام کردم.اونم سلام کردو خسته نباشید گفت، بعدم یه نگاه بمن کرد که داشتم نگاش میکردم سرشو انداخت پایین و رفت! حس کردم خدا دیروز حرفامو شنیده و داره نگام میکنه، خیلی حال خوبی داشتم بلند شدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم، با دو رکعت نماز شکر✨ حسن گفت امروز خیلی سرحالیا گفتم آره میخوام یه ماشین بخرم اگه دو تا سفارش خوب گیرم بیاد دست و بالم باز میشه! اونم که عشقه ماشین گفت به به ایشالله میخریخداروشکر یکی دوماه بعد یکی از آشناها که پول لازم بود و داشت ماشینشو زیر قیمت میفروخت،تونستم ازش بخرمو دیدم انصاف نیس اونهمه ارزون باشه مهلت گرفتم یه مقدارم بعدا کار کنم و بهش بدم! خبرش که به گوش بابای حسن رسید خیلی خوشش اومده بودو کلی ازم تعریف کرده بود که آدم با معرفتی ام..خیلی ذوق کردم احساس کردم زندگی داره بهم رو میکنه و منم قراره سرو سامون بگیرم، چند روز بعد به حسن گفتم بریم اطراف شهر باهم دور بزنیم، فقط دختر خواهرم گیر داده منم میام نمیدونم اونو چیکارش کنم! حسنم گفت اشکال نداره به حنانه هم میگم بیاد، منم از خدا خواسته گفتم باشه. پس میگم بیاد.کلی تیپ زدمو رفتیم بیرون، تو راه بستنی خریدم و آهنگ عاشقانه گذاشتم🎼...حنانه از نگاه های یواشکی من خندش میگرفت، دعا میکردم اونم از من خوشش بیاد چون چیزی نمیگفت یا کاری نمیکرد که من متوجه بشم حواسش بمن هست! بردمشون یه رستوران سنتی و چلو کباب سفارش دادم، حسن گفت چخبره بابا ولخرج شدی گفتم شیرینی ماشینه، همین خوشی ها موندگار وگرنه دعوا و اعصاب خوردی هميشه هست! حنانه با دختر خواهرم تقریبا هم سن بودن و یواشکی میگفتن و میخندیدن.. اون روز حسابی به هممون خوش گذشت و شب برگشتیم خونه،. حسن خیلی تشکر کرد، گفت ایشالله عروسیت خودم ماشینو گل میزنم برات، یه نگاه به حنانه کردمو گفتم : ای بابا کی بما دختر میده _یکی که خدا بزنه پس کلش..کلی خندیدیم و خداحافظی کردیم. چند ماهی گذشت و من انقد کار کردم تا تمام پول ماشینو تسویه کردم، بعدم یکم نگه داشتم برای خرید طلا و لباس.به مادرم گفتم بره خواستگاری حنانه برام..اونم خیلی ذوق کردو با خواهرم رفتن حرف زدن، تا اگه اجازه دادن همگی بریم خواستگاری! ..بعدم تو مغازه سر صحبتو باز کردمو به حسن گفتم ننم گیر داده میخواد برام زن بگیره، اونم با لبخند گفت : به سلامتی کی هست حالا گفتم: از یکی خوشم میاد ولی فعلا قراره صحبت کنه ببینیم چی میگن! حسنم قیافه گرفت و گفت ببین تو با این چهره و تیپ جذابت هیچ دختری بهت نه نمیگه، انشالله وضعیت مالی تم بهتر میشه....منم میخوام برم سربازی مو که نرفتم میترسم اضافه بهم بخوره.... ..
قسمت دهم نگران بودم که چی میشه حالا اگه از زندان رفتن مو دلیلش چیزی بفهمن، چه خاکی تو سرم کنم🤦‍♂همه چیزو سپردم بخدا.. مادرم گفت قرار شده حرف بزنن و خبر بدن! فرداش که رفتم سرکار حسن نیومد، ظهر که شد با شک زنگ زدم که قطع کرد! پیام دادم دادا حسن چی شده چرا نیومدی!؟ تونستی یه خبر از خودت بده! یکم بعد زنگ زدو هرچی از دهنش درومد گفت ازینکه رفتم خواستگاری خواهرش یجورایی نامردی کردم انگار.خیلی عصبی بود، گفتم بزار بهت توضیح بدم بابا ولی اون کلی داد زدو قطع کرد!...فرداش مادرم دوباره رفت تا ببینه جوابشون چیه،! مادرش گفت حاج آقا مخالفتی نداره ولی حسن خیلی شاکیه اصلا را نمیاد و گفته حق ندارن پاشونو بزارن اینجا.مادرم که اومد بهم گفت بلند شدم زنگ زدم به حسن و گفتم بیا سر خیابون کارت دارم! من نمیتونم مثله پسرعموت به همین راحتیا پا پس بکشم، فقط اگه حنانه بگه نه بی خیال میشم.اونم با کله اومد و همینکه بهم رسید یدونه سیلی زد تو گوشم گفت دفعه‌ی آخرت باشه اسم خواهر منو به زبون میاری. _حسن ببین تو خوب منو میشناسی تو تموم زندگیم هیچ دختری چشممو نگرفت، سمت هیچ زنی نرفتم، العانم که میخوام ازدواج کنم ول نمیکنم! حالا تو هر جور میخوای حساب کن، انقد میرمو میام تا بله رو بگیرم .حسن حمله کرد طرفمو درگیر شدیم کلی کتک خوردم ازش با اینکه جثه اش از من کوچیک تر بود ولی دست روش بلند نکردم،دو سه نفر اومدن جدامون کردنو رفتن، حسن رفت اما چه رفتنی...فرداش غروب بود که باباش اومد تو مغازه با خجالت بلند شدمو سلام کردم..حاج آقا سلام کردو نشست رو صندلی یه چایی ریختم گذاشتم جلوش، یه نگا به صورتم کردو گفت دیشب حسن اومد خونه بهم گفت چی شده! با استرس گفتم : والا بخدا من قصد دعوا نداشتم فقط میخواستم باهاش حرف بزنمو راضیش کنم، من حسن و مثله داداشم دوسش دارم بعدم بهش حق میدم شاید منم جای اون بودم بدتر ازینا رو میکردم. حاج آقا پرسید کارو بارت چیه از خودت بیشتر بگو!؟ یه لحظه نور امبد انگار افتاد تو دلم خودمو جمع و جور کردمو گفتم : این مغازه رو رهن کردم، از تولیدی های بزرگ سفارش میگیرمو تحویل میدم، یه ماشینم خریدم که خداروشکر بد نیس! یکمم پس انداز دارم برای خرید طلا و لباس و مراسم گذاشتم کنار، انشالله اگه بشه میخوام وام ازدواج بردارم باهاش هم یه خونه رهن کنم هم باقیشو خرج مراسم عروسی کنم، اگرم که رضایت بدن مجلس رو ساده تر بگیریم یه کارگاه خیلی وقته دیدم تو زیر زمین اونو رهن کنم و دو تا چرخ دیگه بگیرم، کارمو گسترش بدم،سرشو تکون داد که فکر کنم خوشش اومده بود، گفت خب دیگه چی شنیدم قبلا چند سال پیش رفتی ترکیه آره!؟ ..سرمو انداختم پایین گفتم والا حقیقتش من اون زمان خواهر و برادر دم بخت داشتم نمیخواستم برای خانوادم بد بشه و روی زندگی اونا تاثیر بگذاره، برای همین گفتم رفتم ترکیه.ولی راستیتش رفته بودم زندان بخاطر بدهی.. جدی شدو گفت : چه بدهی؟؟ _مادرم مریض بود، باید عمل قلب باز انجام میداد من از یکی بیست میلیون تومن قرض کردم، که بعدا بهش قسطی برگردونم ولی ایشون پولش و زودتر خواست منم نداشتم بدم برای همین انداختنم زندان!.... سرشو تکون داد و گفت صحیح.چایی شو که خورد گفت : ببین آقا رضا من اونقدری که باید تورو میشناسم چون اگه آدم درستی نبودی نمیزاشتم حسن بیاد پیشت کار کنه، راجب اخلاق و رفتارتم حسن هميشه ازت تعريف میکنه! حسنم اگه العان مخالفه و آتیشی شده بخاطر داغ جوونی، چون رفیق بودین باهم خیلی خاطرتو میخواد، فکر میکنه نامردی کردی!حالا من مخالفتی ندارم ولی حسن خودت باید راضی کنی تا بزاره بیای خواستگاری بعدشم ببینم دخترم چی میگه انشالله که هر چی خیره..بلند شدو رفت! ...
قسمت یازدهم لبخند اومد رو لبام خداروشکر کردمو پول نذر جایی کردم تا حسن راضی بشه، ولی نمیدونستم چجوری،،دو روز گذشت ولی من هیچ راهی به ذهنم نمیرسید، خیلی اتفاقی ممد رفیق حسن رو دیدم، سلام و علیک کردمو گفتم از حسن خبر داری!؟ _آره، داره دنبال کار میگرده _بهش بگو بیاد باهاش تسویه کنم _چی شد داداش چرا دعواتون شد هان، _والا ننم رفته خواستگاری خواهرش برام، اونم فهمید و شاکی شد العانم نمیدونم چیکار کنم چطوری راضیش کنم از خر شیطون پایین نمیاد! ممد یخورده فکر کرد و گفت یه موتور هست که حسن خیلی خوشش میاد ولی نداره بگیره میتونی براش بگیری من خرش میکنم! بد فکریم نبود رفتیم باهم موتور فروشی و صحبت کردم تو چند قسط پولشو بدیم، 6 تومن دادمو موتورو برداشتیم،ولی دیدم نه حسن قبول نمیکنه گفتم ممد برو بهش بگو برای تسویه نیومدی این موتور رو برات گرفتم، قسط هاشم کار کنی باهاش میتونی راحت بدی، نتونستی هم من بهت قرض میدم! ممد موتورو سوار شدو رفت در خونشون خدا خدا میکردم همه چی خوب پیش بره دو ساعت بعد حسن سوار موتور اومد دم مغازه قیافش خیلی جدی بود، تو دلم گفتم خدا به دادم برسه! اومد تو مغازه و سوییچ شو گذاشت رو میز گفت فکر کردی با این کارا من خواهرمو میدم بهت، خیر آقا کور خوندی! مال بد بیخ ریش صاحابشچرخید بره جدی گفتم : حسن آقا اومدی حرف زدی وایستا جوابشم بشنو! برگشت زل زد تو چشام، گفتم : تو این چند وقت که باهام کار می‌کردی، نمیخوام بگم رفاقت نه، تو بحث حساب و کتاب شد یبار حقتو بخورم یا کمتر بهت بدم!؟ چند بار لباس خراب شدو مشتری کنسل کرد ضرر دادم خودت دیدی، نمونش همین دوماه پیش ندیدی طرف گفت نمیخوام بازار ندارم! من پولتو خوردم یا تو ضررم شریکت کردن هان! ؟؟ آروم گفت : آره دادی _خوب العان که گذاشتی رفتی منو دست تنها گذاشتی انتظار داشتی دستمزد این ماهتو بخورم یه آبم روش! بعدشم موقع تسویه همیشه یچیزی اضافه تر میدن که طرف تا کار جدید پیدا کنه بی پول نمونه، منم طبق قانون کار بهت دادم نگران نباش هزار تومن اضافه ندادم که فکر کنی بخاطر... العانم اون موتور حق توعه مونده بری صحبت کنی قسط هاشو سر وقت بدی و بنامت بزنی، اگرم نمیخوایش ببر پس بده پولتو بگیر، تصمیم با خودته! راجبه خواستگاری هم من همه ی زورمو میزنم تلاشمو میکنم بله رو بگیرم،! اگرم نشد که دیگه قسمت نبود سوییچ و برداشتمو گذاشتم تو جیبش بعدم نشستم سرجامو با اعصاب بهم ریخته مشغول دوختن شدم، حسن همونجور نگام کرد بعد هم بدون اینکه چیزی بگه گذاشت رفت.. چند روز گذشت و من همش کار میکردم، نبود حسن باعث شده بود کارم چند برابر بشه! دلم میخواست اینبار خودم برم با خانوادم خواستگاری ولی باید کار مشتری رو تحویل میدادم، پولمو کامل میگرفتم تا دست و بالم بازتر شه! وقت سر خاروندن نداشتم.پسر خواهرمم که میومدو باز کمکم بود چون مدرسه میرفت و امتحان داشت کمتر میومد سر همینم خیلی فشار روم بود، سه هفته طول کشید تا تونستم سفارشو کامل کنم و تحویل مشتریم بدم، بعدش آماده شدم برم خواستگاری که یاد حسن افتادم، پاک یادم رفته بودهیچ راهی به ذهنم نمیرسید، زنگ زدم به ممد رفیق حسن و گفتم چخبر از حسن موتورو چیکار کرد!؟ _اولش میخواست پسش بده ولی من نزاشتم گفتم زده به سرت مگه تا کارهای اعزامتو انجام بدی کار میکنی میدی! العانم با موتورش تو پیتزایی کار میکنه، برا مشتری ها پیتزا میبره. گفتم : ممد، داداش چیکار کنم نظرت، گفتی موتورو بگیر، گرفتم ولی راضی نشد که گفت : اتفاقا یبار صحبت کردیم گفتم جوون ازین بهتر از کجا میخوای پیدا کنی، من آبجیم بچه ست وگرنه از خدام بود بدم بهش، خوشی زده زیر دلتون بخدا اونم گفت : اولش خیلی بهم برخورد میدونی نامردی دیدم، رفیقم به آبجیم نظر داره ولی خانوادم همه شون گفتن این جوون خوبیه خودش کار میکنه و زحمت میکشه پول درمیاره برعکس جوونای امروزی! پیش خودم گفتم اگه بازم اومد بهش نه نمیگم دیگه ولی نیومد که،! ...یه لحظه از شادی دیوونه شدم گفتم جان من ممد راضیه گفت آره دیگه تو چرا ول کردی نرفتی دیگه؟؟! ..
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام دوستان عزیزم من اسمم فاطمه هست 32 سالمه و مربی مهد هستم و متاهلم شوهرم هم 39 سالشه. خب بریم سر خاطره اول اینکه منم مثل خیلیا از آمپول و سرم و دکتر و هر چی که به درمان تزریقی مربوط باشه می‌ترسم یعنی ترس نه وحشت در حد مرگ اما بر عکس من شوهرم اصلا نمی‌ترسه و خیلی وقتا خودش داوطلب میشه دارویی تزریقی داشته باشه .این خاطره 10 روز پیش هست خاطره عمل کردن من. دوستان این خاطره یکم متفاوته با خاطره سرماخوردگی و خجالت از تزریقاتی خانم یا آقا. بالاخره انسان هست و هزار جور بیماری رنگارنگ با پزشک خانم یا آقا که مجبوری باید دردت رو بهشون بگی و خجالت اون موقع معنا نداره همان مثال قدیمی که میگن پزشک محرمه مریض هست اما ما خانمها با حجب و حیا هستیم خیلی حساسیم رو پزشک آقا شاید هر دردی داشته باشیم خجالت می‌کشیم حتی به پزشک مراجعه کنیم که بخوایم بگیم کجامون درد داره. منم مثل همه خانم‌ها مدتی بود یه مشکلی داشتم که خیلی درد داشتم و مدام مسکن میخوردم اما با مسکن قوی هم آروم نمی‌شدم تا یه روز از بس درد داشتم اشکم در آومد بود مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم درمانگاه محلمون دکتر اونجا آشنا شوهرم بود و منو کاملا میشناخت با کلی تپق زدن و سرخ و سفید شدن مشکلم رو گفتم که ایشون میدونستن خجالت میکشم بدون معاینه گفتن برو سونو بگیر و زود برام بیارش منم رفتم سونو بماند چه قدر خجالت کشیدم و آبروم رفت جلو کسی که سونو میگرفت مشخص شد که چند تا توده‌ای حالا معلوم نیست خوش خیم هست یا نه در غده لنفاوی دست چپ و یکی به دست راست 🙈🙊 دکتر تاکید کرد داشتن عمل بشم و نمونه رو ببرم پاتولوژی تا علت مشخص بشه تو این مدت زیاد مجبور شدم آمپول‌های هورمونی بزنم که خانمها میدونن چه قدر دردناکه. تا رسید به 10 روز پیش برای چکاب ماه انه رفتم دکترم ایشون یه آقای میانسال هستن اما خیلی خوش برخورد نگاهی به سونو و آزمایش خون کردن و بهم گفتن برو رو تخت دراز بکش، وای خدا حاضر بودم بمیرم شوهرم یکم باهام حرف زد که دکتر محرمه عب نداره و اجازه بده معا.ینه‌ات کنه و خیلی نگران بود منم آماده شدم دکتر اومد بالا سرم من دستام رو چشمام گذاشته بودم و بد جور میلرزیدم دکتر متوجه شد گفت: چی شده دختر خوب چرا میلرزی؟؟ گفتم: هم استرس دارم و هم خجالت میکشم دکتر خندید گفت: اولا برای چی استرس داری یه م..عاینه ساده‌اس بعدا من بار اولم نیست که کسی رو با شرایط شما معا..ینه میکنم و گفت حالا دستتو از چشمات بردار و هر سوالی پرسیدم دقیق جواب بده🙈🙊 وای نگم بچه‌ها برا م عاینه خیلی اذیت شدم تا بالاخره مع.اینه تمام شد و چند بار سرش رو تکان داد و گفت از کی اینجوری هستی چرا تا الان نرفتی پیش پزشک و این که از بس توده بزرگه بدون ل.مس قابل مشاهده هست و گفت لابد انتظار داشتی که دردم نداشته باشی 😏🙊🙈گفت چرا خانمها به خاطر خجالت از پزشک دردشون رو مخفی می کنند بعد یکم دعوا و نصیحت به شوهرم گفت باید عمل بشه و خیلی راحته اصلا جای ترس نیست بعد رفت سر میزش یه خودکار آبی برداشت و اومد بالا سرم و ی × کشید رو جایی که باید عمل کنه و گفت فردا ساعت 4 عصر عملم میکنه و فردا صبح ساعت 8 بیمارستان باشم ما تو شهر خودمون نبودیم و بدون هماهنگی و همراه 😑 رفته بودیم یزد چون به شهر ما خیلی نزدیک. بماند اون شب چه قدر من گریه کردم و شوهرم مجبور بود نازکشی کنه اما خب خودش هم نگران بود و میگفت تو از دکتر خجالت میکشی من که حلالتم چرا هیچ وقت نمیگفتی انقدر درد داری، خلاصه اون شب تو مسافرخانه امام زاده خوابیدیم و فردا صبح رفتیم 🏥 بیمارستان و کارهای بستری شدن .خیلی میترسیدم قلبم بد جور ریتم گرفته بود و دستام یخ کرده بودند.بالاخره ساعت عمل رسید و منو با ی تخت دیگه بردند تو بخش جراحی در تمام این مدت فقط آروم اشک ریختم تا دکتر با اون لباس ترسناک سبز اومد بالا سرم و کلی منو خندوند و گفت نترس هیچ مشکلی پیش نمیاد و کلی منو امیدواری دادن تو همین موقع چند تا پرستار آقا و خانم اومدن و گفتن آماده ام یا ن که با گریه فقط گفتم میترسم ی کمی ارومم کردند و ی آقای مسن که موهاشون جو گندمی 👨‍🔬👩‍🔬 بود اومد بالا سرم گفتن آروم باش دو تا سرنگ بزرگ یکی شیری رنگ و یکی بی رنگ اما رنگش کدر بود... ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
سلام دوستان عزیزم من اسمم فاطمه هست 32 سالمه و مربی مهد هستم و متاهلم شوهرم هم 39 سالشه. خب بریم سر خاطره اول اینکه منم مثل خیلیا از امپول و سرم و دکتر و هر چی که به درمان تزریقی مربوط باشه میترسم یعنی ترس نه وحشت در حدمرگ اما بر عکس من شوهرم اصلا نمیترسه و خیلی وقتا خودش داوطلب میشه دارویی تزریقی داشته باشه .این خاطره 10 روز پیش هست خاطره عمل کردن من ،.،. دوستان این خاطره یکم متفاوته با خاطره سرماخوردگی و خجالت از تزریقاتی خانم یا آقا. بلاخره انسان هست و هزار جور بیماری رنگارنگ با پزشک خانم یا آقا که مجبوری باید دردت رو بهشون بگی و خجالت اون موقع معنا نداره همان مثال قدیمی که میگن پزشک محرمه مریض هست اما ما خانمها با حجب و حیا هستیم خیلی حساسیم رو پزشک آقا شاید هر دردی داشته باشیم خجالت میکشم حتی به پزشک مراجعه کنیم که بخواییم بگیم کجامون درد داره.منم مثل همه خانمها مدتی بود ی مشکلی داشتم که خیلی درد داشتم و مدام مسکن میخوردم اما با مسکن قوی هم آروم نمیشدم تا ی روز از بس درد داشتم اشکم در آومد بود مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم درمانگاه محلمون دکتر اونجا آشنا شوهرم بود و منو کاملا میشناخت با کلی تپق زدن و سرخ و سفید شدن مشکلم رو گفتم که ایشون میدونستن خجالت میکشم بدون معاینه گفتن برو سونو بگیر و زود برام بیارش منم رفتم سونو بماند چه قدر خجالت کشیدم و آبروم رفت جلو کسی که سونو میگرفت مشخص شد که چند تا توده ای حالا معلوم نیست خوش خیم هست یا نه در غده لنفاوی دست چپ و یکی به دست راست 🙈🙊دکتر تاکید کرد داشتن عمل بشم و نمونه رو ببرم پاتولوژی تا علت مشخص بشه تو این مدت زیاد مجبور شدم امپول های هورمونی بزنم که خانمها میدونن چه قدر دردناکه تا رسید به 10 روز پیش برای چکاب ماه انه رفتم دکتر م ایشون ی آقای میانسال هستن اما خیلی خوش برخورد نگاهی به سونو و آزمایش خون کردن و بهم گفتن برو رو تخت دراز بکش ،وای خدا حاضر بودم بمیرم شوهرم یکم باهام حرف زد که دکتر محرمه عب نداره و اجازه بده معا.ینه ات کنه و خیلی نگران بود منم آماده شدم دکتر اومد بالا سرم من دستام رو چشمام گذاشته بودم و بد جور میلرزیدم دکتر متوجه شد گفت چی شده دختر خوب چرا میلرزی؟؟ گفتم هم استرس دارم و هم خجالت میکشم دکتر خندید گفت اولا برای چی استرس داری ی م عاینه ساده اس بعدا من بار اولم نیست که کسی رو با شرایط شما معا.ینه میکنم و گفت حالا دستتو از چشمات بردار و هر سوالی پرسیدم دقیق جواب بده🙈🙊وای نگم بچه ها برا م عاینه خیلی اذیت شدم هم دردم گرفت و هم از خجالت زبونم سنگین شده بود تا بالاخره مع.اینه تمام شد و چند بار سرش رو تکان داد و گفت از کی اینجوری هستی چرا تا الان نرفتی پیش پزشک و این که از بس توده بزرگه بدون ل.مس قابل مشاهده هست و گفت لابد انتظار داشتی که دردم نداشته باشی 😏🙊🙈گفت چرا خانمها به خاطر خجالت از پزشک دردشون رو مخفی می کنند بعد یکم دعوا و نصیحت به شوهرم گفت باید عمل بشه و خیلی راحته اصلا جای ترس نیست بعد رفت سر میزش ی خودکار آبی برداشت و اومد بالا سرم و ی × کشید رو جایی که باید عمل کنه و گفت فردا ساعت 4 عصر عملم میکنه و فردا صبح ساعت 8 بیمارستان باشم ما تو شهر خودمون نبودیم و بدون هماهنگی و همراه 😑 رفته بودیم یزد چون به شهر ما خیلی نزدیک. بماند اون شب چه قدر من گریه کردم و شوهرم مجبور بود نازکشی کنه اما خب خودش هم نگران بود و میگفت تو از دکتر خجالت میکشی من که حلالتم چرا هیچ وقت نمیگفتی انقدر درد داری، خلاصه اون شب تو مسافرخانه امام زاده خوابیدیم و فردا صبح رفتیم 🏥 بیمارستان و کارهای بستری شدن .خیلی میترسیدم قلبم بد جور ریتم گرفته بود و دستام یخ کرده بودند.بالاخره ساعت عمل رسید و منو با ی تخت دیگه بردند تو بخش جراحی در تمام این مدت فقط آروم اشک ریختم تا دکتر با اون لباس ترسناک سبز اومد بالا سرم و کلی منو خندوند و گفت نترس هیچ مشکلی پیش نمیاد و کلی منو امیدواری دادن تو همین موقع چند تا پرستار آقا و خانم اومدن و گفتن آماده ام یا ن که با گریه فقط گفتم میترسم ی کمی ارومم کردند و ی آقای مسن که موهاشون جو گندمی 👨‍🔬👩‍🔬 بود اومد بالا سرم گفتن آروم باش دو تا سرنگ بزرگ یکی شیری رنگ و یکی بی رنگ اما رنگش کدر بود... ... 💗💗آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @Sayehwahite 💗💗لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1811742879C4a214231f7 💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃