eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 من تو یک شرکتی کار میکردم که طرح های صنعتی مون رو یک خانمی تو خونه انجام میداد و برامون میفرستاد تو کارش خیلی ماهر بود ولی من تا حالا ندیده بودمش یکی دوبار بیشتر خودش نیومده بود همیشه از طریق تلفن و اون موقع ها وایبر بود باهم تماس داشتیم عکس پروفایلشم گل بود من هیچ پیش زمینه ذهنی از ظاهرش نداشتم ولی صدای بسیار دلنشینی داشت بعدم خیلی تیزهوش بود وقتی بهش توضیح میدادم چی میخوام دقیقا همونو تحویل میداد به ندرت با کسی با اون مهارت کار کرده بودم به جز اینا شوخ طبعی قشنگی داشت بدون اینکه ذره ای جلف باشه یا بگو بخند بیخود راه بندازه یک نکات ظریفی میگفت که منو به خنده مینداخت دو سه سالی همینطور از راه دور باهم کار میکردیم من له له میزدم ببینمش ولی هیچی ازش نمیدونستم حتی نمیدونستم متاهل یا مجرد کسی جز مدیرعامل درست نمیشناختش اونم کسی نبود که من برم ازش بپرسم فلانی کیه چه طوره خلاصه یک شب من اضافه کاری وایساده بودم تحویل داشتیم همه هم رفته بودن و فقط منو یکی دو نفر دیگه و مدیرعامل بودیم درم بسته بودم دیدم زنگ میزنن اونجا همیشه خر بارکش همه من بودم رفتم درو باز کردم دیدم یک دختر ظریف و خوشگل ولی با چوب زیر بغل دم در وایساده گفت با با آقای فلانی کار دارم همون جا از صداش شناختمش تعجب کردم فکر نمیکردم انقدر جثه اش کوچیک باشه مثل یه دختر چهارده پونزده ساله بود چیزی نگفتم رفتم کنار اومد تو رفت تا دفتر مدیریت منم نگاش میکردم با چوب زیر بغل میرفت و یک پاش کاملا رو زمین کشیده میشد کاخ تصوراتم ازش ریخت پایین نه اینکه مهم باشه معلولیت داره نه ولی اصلا فکر نمیکردم انقدر کوچولو باشه همیشه یه دختر گردن کلفت مردونه تو تصورم بود وقتی رفت طاقت نیاوردم رفتم تو دفتر مدیرعامل به یه بهانه ای حرف و کشیدم بهش و مطمئن شدم خودش بود بعدم فهمیدم یه نسبت فامیلی داره خلاصه اومدم بیرون چند روز تو فکر بودم دفعه بعد که زنگ زد گفتم ببخشید من نمیدونستم اون روز شما فلانی هستید وگرنه خودمو معرفی میکردم آخه من درپ براتون باز کردم خندید و گفت جا خوردی منو دیدی؟ گفتم راستش فکر نمیکردم انقدر جوان باشید روم نشد بگم انقدر جثه ات کوچیک باشه خودش گفت بخاطر پام نمیذارم وزنم بره بالا وگرنه نمیتونم با چوب راه برم از اونجا یکم یخمون شکست باهم بیشتر حرف میزدیم سر یک پروژه ای مجبور شد حضوری تو شرکت باشه دورش مثل پروانه بال بال میزدم آخرش خودش فهمید گفت من با این شرایطم نمیتونم ازدواج کنم بعدها فهمیدم تو تصادف یک پاش و رحمش آسیب دیده بود دکترا گفته بودن امکان نداره بچه دار بشی سالها باهاش جنگیدم تا رضایت داد ازدواج کنیم میگفت میترسم بهت امیدوار بشم بعد خسته بشی بزاری بری ولی بهش ثابت کردم رفتنی نیستم پنج سالی طول کشید تا قانع شد مشکلات زیاد بود ولی با همشون جنگیدیم وقتی فهمیدم خیلی بچه دوست داره به خواست خودش یه رحم اجاره کردیم دخترمون عید پارسال دنیا اومد خیلی زنمو دوست دارم خیلی خانمه خیلی با لیاقته @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃 من تو یک شرکتی کار میکردم که طرح های صنعتی مون رو یک خانمی تو خونه انجام میداد و برامون میفرستاد تو کارش خیلی ماهر بود ولی من تا حالا ندیده بودمش یکی دوبار بیشتر خودش نیومده بود همیشه از طریق تلفن و اون موقع ها وایبر بود باهم تماس داشتیم عکس پروفایلشم گل بود من هیچ پیش زمینه ذهنی از ظاهرش نداشتم ولی صدای بسیار دلنشینی داشت بعدم خیلی تیزهوش بود وقتی بهش توضیح میدادم چی میخوام دقیقا همونو تحویل میداد به ندرت با کسی با اون مهارت کار کرده بودم به جز اینا شوخ طبعی قشنگی داشت بدون اینکه ذره ای جلف باشه یا بگو بخند بیخود راه بندازه یک نکات ظریفی میگفت که منو به خنده مینداخت دو سه سالی همینطور از راه دور باهم کار میکردیم من له له میزدم ببینمش ولی هیچی ازش نمیدونستم حتی نمیدونستم متاهل یا مجرد کسی جز مدیرعامل درست نمیشناختش اونم کسی نبود که من برم ازش بپرسم فلانی کیه چه طوره خلاصه یک شب من اضافه کاری وایساده بودم تحویل داشتیم همه هم رفته بودن و فقط منو یکی دو نفر دیگه و مدیرعامل بودیم درم بسته بودم دیدم زنگ میزنن اونجا همیشه خر بارکش همه من بودم رفتم درو باز کردم دیدم یک دختر ظریف و خوشگل ولی با چوب زیر بغل دم در وایساده گفت با با آقای فلانی کار دارم همون جا از صداش شناختمش تعجب کردم فکر نمیکردم انقدر جثه اش کوچیک باشه مثل یه دختر چهارده پونزده ساله بود چیزی نگفتم رفتم کنار اومد تو رفت تا دفتر مدیریت منم نگاش میکردم با چوب زیر بغل میرفت و یک پاش کاملا رو زمین کشیده میشد کاخ تصوراتم ازش ریخت پایین نه اینکه مهم باشه معلولیت داره نه ولی اصلا فکر نمیکردم انقدر کوچولو باشه همیشه یه دختر گردن کلفت مردونه تو تصورم بود وقتی رفت طاقت نیاوردم رفتم تو دفتر مدیرعامل به یه بهانه ای حرف و کشیدم بهش و مطمئن شدم خودش بود بعدم فهمیدم یه نسبت فامیلی داره خلاصه اومدم بیرون چند روز تو فکر بودم دفعه بعد که زنگ زد گفتم ببخشید من نمیدونستم اون روز شما فلانی هستید وگرنه خودمو معرفی میکردم آخه من درپ براتون باز کردم خندید و گفت جا خوردی منو دیدی؟ گفتم راستش فکر نمیکردم انقدر جوان باشید روم نشد بگم انقدر جثه ات کوچیک باشه خودش گفت بخاطر پام نمیذارم وزنم بره بالا وگرنه نمیتونم با چوب راه برم از اونجا یکم یخمون شکست باهم بیشتر حرف میزدیم سر یک پروژه ای مجبور شد حضوری تو شرکت باشه دورش مثل پروانه بال بال میزدم آخرش خودش فهمید گفت من با این شرایطم نمیتونم ازدواج کنم بعدها فهمیدم تو تصادف یک پاش و رحمش آسیب دیده بود دکترا گفته بودن امکان نداره بچه دار بشی سالها باهاش جنگیدم تا رضایت داد ازدواج کنیم میگفت میترسم بهت امیدوار بشم بعد خسته بشی بزاری بری ولی بهش ثابت کردم رفتنی نیستم پنج سالی طول کشید تا قانع شد مشکلات زیاد بود ولی با همشون جنگیدیم وقتی فهمیدم خیلی بچه دوست داره به خواست خودش یه رحم اجاره کردیم دخترمون عید پارسال دنیا اومد خیلی زنمو دوست دارم خیلی خانمه خیلی با لیاقته @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃 خاطره-آشنایی🌱
🍃 من تو یک شرکتی کار میکردم که طرح های صنعتی مون رو یک خانمی تو خونه انجام میداد و برامون میفرستاد تو کارش خیلی ماهر بود ولی من تا حالا ندیده بودمش یکی دوبار بیشتر خودش نیومده بود همیشه از طریق تلفن و اون موقع ها وایبر بود باهم تماس داشتیم عکس پروفایلشم گل بود من هیچ پیش زمینه ذهنی از ظاهرش نداشتم ولی صدای بسیار دلنشینی داشت بعدم خیلی تیزهوش بود وقتی بهش توضیح میدادم چی میخوام دقیقا همونو تحویل میداد به ندرت با کسی با اون مهارت کار کرده بودم به جز اینا شوخ طبعی قشنگی داشت بدون اینکه ذره ای جلف باشه یا بگو بخند بیخود راه بندازه یک نکات ظریفی میگفت که منو به خنده مینداخت دو سه سالی همینطور از راه دور باهم کار میکردیم من له له میزدم ببینمش ولی هیچی ازش نمیدونستم حتی نمیدونستم متاهل یا مجرد کسی جز مدیرعامل درست نمیشناختش اونم کسی نبود که من برم ازش بپرسم فلانی کیه چه طوره خلاصه یک شب من اضافه کاری وایساده بودم تحویل داشتیم همه هم رفته بودن و فقط منو یکی دو نفر دیگه و مدیرعامل بودیم درم بسته بودم دیدم زنگ میزنن اونجا همیشه خر بارکش همه من بودم رفتم درو باز کردم دیدم یک دختر ظریف و خوشگل ولی با چوب زیر بغل دم در وایساده گفت با با آقای فلانی کار دارم همون جا از صداش شناختمش تعجب کردم فکر نمیکردم انقدر جثه اش کوچیک باشه مثل یه دختر چهارده پونزده ساله بود چیزی نگفتم رفتم کنار اومد تو رفت تا دفتر مدیریت منم نگاش میکردم با چوب زیر بغل میرفت و یک پاش کاملا رو زمین کشیده میشد کاخ تصوراتم ازش ریخت پایین نه اینکه مهم باشه معلولیت داره نه ولی اصلا فکر نمیکردم انقدر کوچولو باشه همیشه یه دختر گردن کلفت مردونه تو تصورم بود وقتی رفت طاقت نیاوردم رفتم تو دفتر مدیرعامل به یه بهانه ای حرف و کشیدم بهش و مطمئن شدم خودش بود بعدم فهمیدم یه نسبت فامیلی داره خلاصه اومدم بیرون چند روز تو فکر بودم دفعه بعد که زنگ زد گفتم ببخشید من نمیدونستم اون روز شما فلانی هستید وگرنه خودمو معرفی میکردم آخه من درپ براتون باز کردم خندید و گفت جا خوردی منو دیدی؟ گفتم راستش فکر نمیکردم انقدر جوان باشید روم نشد بگم انقدر جثه ات کوچیک باشه خودش گفت بخاطر پام نمیذارم وزنم بره بالا وگرنه نمیتونم با چوب راه برم از اونجا یکم یخمون شکست باهم بیشتر حرف میزدیم سر یک پروژه ای مجبور شد حضوری تو شرکت باشه دورش مثل پروانه بال بال میزدم آخرش خودش فهمید گفت من با این شرایطم نمیتونم ازدواج کنم بعدها فهمیدم تو تصادف یک پاش و رحمش آسیب دیده بود دکترا گفته بودن امکان نداره بچه دار بشی سالها باهاش جنگیدم تا رضایت داد ازدواج کنیم میگفت میترسم بهت امیدوار بشم بعد خسته بشی بزاری بری ولی بهش ثابت کردم رفتنی نیستم پنج سالی طول کشید تا قانع شد مشکلات زیاد بود ولی با همشون جنگیدیم وقتی فهمیدم خیلی بچه دوست داره به خواست خودش یه رحم اجاره کردیم دخترمون عید پارسال دنیا اومد خیلی زنمو دوست دارم خیلی خانمه خیلی با لیاقته @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿