عنوان داستان: #بازیهای_روزگار_9
🌈قسمت نهم و پایانی
به آنی با میلاد تماس گرفت و عصبی و غران گفت:شنیدم پیش پای من اینجا بودی.محض اطلاع خواستم بگم من و سپید ازدواج کردیم.نمیدونم میلاد چی بهش گفت که کفری غرید: این فضولیها به تو نیومده.حد خودت رو بدون میلاد.اوضاع روحی پیمان آنچنان آشفته بود که جرات نمیکردم خبر بارداری ام را بگویم.شب تا دیروقت توی تراس سیگار کشید و به نقطه نامعلومی خیره شده بود.همش منتظر بودم از سونیا و پدرش و مشکلاتی که این روزها پاپیچش شده بود چیزی بگه اما انگار روزه سکوت اختیار کرده بود.صبح برخلاف همیشه توی آشپزخونه اومد و اصرار داشت خودش صبحانه رو آماده کنه.از بخت و اقبال بدم ویارم بالا زد و آنچنان عق زدم که پیمان دستپاچه و حیران به سمتم اومد و نگاه ناباوری بهم انداخت.-نه سپید.نگو بارداری..با چشمانی گرد شده نگاهش کردم و اون ادامه داد؛ اینجوری نگام نکن سپید.الان وقتش نیست.میون این همه گرفتاری و مصیبت همین رو کم دارم.بغض کردم و اشکم روی گونه ام چکید و اون بیرحمانه گفت: همین فردا میری و بچه رو میندازی.سکوتم رو که دید عصبی نزدیکم شد.شیرفهم شد؟در حالیکه اشکهام مثل باران می بارید،سری به تایید تکان دادم. صبح روز بعد صدای گوشی پیمان بلند شد و اون با شتاب لباس پوشید و قبل از خروج از خونه گفت: یکی دو روز دیگه برمیگردم و با هم برای سقط جنین میریم.حال نزارم تعریفی نداشت.با دیدن طلعت خانم هق زنان خودم رو توی آغوشش انداختم و سفره دلم رو باز کردم و اون قول داد همه جوره کنارم باشه و حمایتم کنه.تمام مدارک و وسایل مورد نیازم رو برداشتم و همراه طلعت خانم به خونه خواهر بزرگترش بهجت،که نیاز به مراقبت داشت،رفتم و من هم به ازای اتاقی که در اختیارم گذاشته بود،وظیفه نگهداری و مراقبت از او رو به عهده گرفتم.سه روز بعد طلعت خانم تماس گرفت و از پیمان گفت که مثل مرغ سرکنده بال بال میزده و سراغم رو از طلعت خانم گرفته و اون اظهار بی اطلاعی کرده بود.نیمه شب گوشیم رو روشن کردم و پیامهای پیمان رو برای چندمین بار مرور کردم .بابت حرفها و رفتار بیرحمانه اش عذر خواهی کرده بود و عاجزانه خواهش کرده بود به خونه برگردم.پیامهاش رو خوندم و پاسخی ارسال نکردم.پنج ماه از حضورم توی خونه بهجت خانم میگذشت.شکمم برآمده شده بود و بیصبرانه در انتظار تولد دخترم به سر می بردم.برای چکاپ به مطب پزشک رفتم و توی سالن منتظر نشستم .لحظه ای سرم رو بالا گرفتم و با دیدن پیمان قالب تهی کردم.مات و مبهوت خیره شکمم شده بود.همین که نزدیکم شد قلبم تا توی حلقم اومد و ضربانش بی اختیار شدت گرفت.پیمان که متوجه رنگ و روی پریده و نفس های بریده بریده ام شده بود فورا منشی رو صدا زد و منو به اتاق پزشک بردن.پیمان دستم رو محکم توی مشتش فشرد و قربان صدقه ام رفت.-من اینجام.نگران هیچ چیز نباش.بعد هم در مورد وضعیت جسمانی خودم و جنینم از پزشک پرسید.انگار دنیا رو بهش دادن وقتی از جنسیت فرزندمان مطلع شد.همراه پیمان به خونه برگشتم و صبح روز بعد پیمان لبخند زنان شناسنامه اش رو مقابلم گرفت.از سونیا جدا شده بود .همون روز با حضور طلعت خانم و پسرش به محضر رفتیم و رسما و شرعا همسر پیمان شدم.پیمان آنقدر نگران سلامتی من و دخترم بود که اجازه هیچ کاری رو بهم نمیداد.با تولد دخترم زندگی اون روی خوشش رو بهمون نشون داد و پانیذ تمام دنیای من و پیمان شده بود.طلعت خانم مثل مادری دلسوز و مهربان کمک حال من و پیمان بود که چیزی از بچه داری نمیدونستیم .لطف خدا شامل حالم شد که فرشته ای مثل طلعت خانم رو سر راهم قرار داد و با درایت و کاردانی او، من و پیمان تونستیم بر مشکلات زندگی غلبه کنیم.چهارسال از زندگی مشترک من و پیمان میگذره و حالا هم فرزند دومم رو باردارم .خدا رو بابت این همه خوشبختی شاکرم.
و برای همه همنوعان خصوصا اعضای فهیم کانال داستان و پند آرزوی خوشبختی میکنم.و ممنون از مدیر محترم کانال داستان و پند.🌹🌹
✍به قلم #مژگان_نیازی
🌈#پایان
❌کپی بدون منبع ممنوع
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿