#خاطره_آشنایی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من اولین بار خانمم و تو دانشگاه دیدم داستان آشنایی خاصی نداشتیم همو دیدیم و خوشمون اومد از هم. دو سال عاشق هم بودیم سال سوم دانشگاه بودیم که گفت خواستگار داره خانوادش اصرار داشتن با یکی از فامیلهاشون ازدواج کنه منم که نمیتونستم از دستش بدم به زور خانوادم و راضی کردم بریم خواستگاری. از نظر خانوادم من وقت ازدواجم نبود تو مراسم خواستگاری که بیشتر شبیه مراسم قرآن خونی بالا سر مرده بود هیچکس با هیچکس حرف نمیزد همه دلخور بودن
خانمم به زور تهدید و خودکشی و هزار مکافات خانوادش و راضی کرد که ما بریم خواستگاری اونا هم انگار قصد کرده بودن که با رفتارشون خانواده من و بپرونن که موفق هم شدن حتی از ما پذیرایی هم نکردن فقط چایی دادن پدرش گفت میخواید ازدواج بکنید ولی من هیچی نمیدم نه جهیزیه نه خرید نه مراسم بابای منم گفت ااا اینجوریه منم هیچ کمکی نمیکنم. این شد مراسم بله برون ما، خودم و خانمم رفتیم دوتا حلقه بدلی خریدیم دست کردیم تا درسمون تموم بشه
هیچوقت نه خانواده اون راجع به من حرف زدن نه خانواده من راجع به اون، فقط پدرخانمم پیام داد اگه این دختر و میخوای بیا دستش و بگیر ببر وگرنه همه چی کنسله. خودمون دوتا رفتیم محضر و رزرو کردیم از سمت اونا فقط پدرش اومد که امضا کنه از این سمتم برادر بزرگم اومد که شاهد باشه ما حتی لباس نو هم نداشتیم خانمم یه روسری سفید داشت اونو سر کرد همینجوری عقد کردیم دو هفته بعدشم چمدون هامونو برداشتیم رفتیم تو یه سوییت سی متری که اجاره کرده بودم تازه پول همونم از برادرم قرض گرفته بودم
شاید باور نکنید ولی تنها وسایل ما یه گاز پیکنیکی یکم ظرف و ظروف یه تیکه موکت و یه دست رختخواب بود حتی تی وی هم نداشتیم. شب اول جفتمون از بی مهری خانواده هامون گریه کردیم خانواده من خیلی مرفه بودن پدرم بازاری بود پدر اونم خیر سرش استاد دانشگاه بود ولی ما از هر یتیمی یتیم تر بودیم.
من رفتم سربازی خانمم سرکار میرفت یه درآمد بخور نمیر داشتیم خیلی شبا یه تی تاب و نصف میکردیم میخوردیم این شاممون بود ولی خوشحال بودیم بارون میومد میرفتیم قدم میزدیم شبا حوصلمون سر میرفت باهم کتاب میخوندیم بازی میکردیم حرف میزدیم. خیلی طول کشید تا روپا شدیم تونستیم بعد دوسال یه یخچال بخریم. هیچکس کمکمون نکرد حتی یکبار خانواده ها نیومدن سر بزنن ببینن ما زنده ایم یا مرده. خداروشکر الان وضعمون خیلی خوبه خونه ماشین همه چی هست باهم کار کردیم همه چیو ساختیم
من قدردان خانمم هستم که پابه پای من اومد. جالبه هنوز بعد این همه سال با سه شنبه بچه پدر مادرامون ازدواج مارو قبول نکردن. هیچ دلیلی هم برای مخالفتشون ندارن
خانواده زنم میگن چرا با اونی که ما گفتیم ازدواج نکردی خانواده منم گفتن اونا تو خواستگاری به ما بی احترامی کردن
ولی خداروشکر رو پای خودمون وایسادیم و همه چیو درست کردیم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
وقتی 17سالم بود یه روز صبح زنگ زده بودم آژانس منتظر بودم دم در
بعد پسر همسایمون اومد وایساد دم در گفت خانم فلانی بفرمائید (منظورش این بود برم سوار شم ) منم فک کردم میخواد همینطوری برسونتم گفتم نه ممنون منتظر آژانس هستم
یه نگاه یه جوری بهم کرد گفت من از آژانس اومدم
با اون حالت مسخرم رفتم سوار شدن:|
حالام ایشون شوهرمه😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی
🌿🌿🌿🌿🌿
زمستون سال قبل،من قرار بود ی پسری رو ببینم برا اولین بار(خانواده هامون در جریان بودن)
ایشون خیلی پسر مثبت و خانواده داری بود ک فقط چندبار ازدور دیده بودمش.پ
آقا هوا خیلی سرد بود و منم منتظر این اقا تو خیابون،زنگ هم زدم ک کجایی و من وقت ندارمو فلان
یهو ی ۲۰۶وایساد منم گفتم اخ جوون اومد،از سرما زودپریدم بالا و ی لحظه دستشو دیدم ک رو فرمون بود و ی تتو گل رز گنده داشت.گفتم تو ک تتو نداشتی اصلا بهت میخورد نماز بخونی گفت اره میخونم آقا من هی از قبلا حرف میزدم هی این اقا هیچی نمیگفت فقط اونجایی ک گفتم مگه قرار نبود....برگشت گفت مگ منو میشناسی😮من دیگه چشام گرد شد دست و پاهام شل شد😂اون پسرع ک بزورخودشو کنترل کرده بود نخنده.فقط گفت نترس الان پیادت میکنم😂😂😂من ک جلو خودش زدم زیر گریه🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی:
.🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
منو همسرم قبل ازدواج همکلاسی دانشگاه بودیم. یبار میخاستم برم کنفرانس بدم داشتم از آخر کلاس میومدم به صندلی همسرم که رسیدم تتتتتق با صوووورررت خوردم زمین😂😂😂😂😂😂
بعد اونم پاشد بلندم کنه استادمونم فوق العاده مذهبی بود داد زد آقاااااااای فلانی نامحرمه دست نززززززززن😂😂😂😂😂😂😂
انقدرررررر توی اون وضعیت خندیدم مررررررردم😂😂😂😂
تازه اون موقع منوهمسرم هنوز به هم اعتراف نکرده بودیم که همدیگرو دوست داریم😂😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من نوزده سالم بود که به یک دختری تو راه مدرسه اش علاقه مند شدم از همون شیطنت های دوران جوانی.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
صبا سوم دبیرستان بود سه چهار سالی طول کشید این قضیه
تو این مدت هم من هم اون دانشگاه قبول شدیم. صبا خانواده سنتی داشت از وقتی که وارد دانشگاه شد باباش اصرار داشت که ازدواج کنه یکی دوسال خانواده شو پیچوند بخاطر من منم تو اون سن واقعا موقعیت ازدواج نداشتم دانشجو بودم کار نداشتم سربازی نرفته بودم ولی دوستش داشتم واقعا قصدم در موردش جدی بود به خانوادم گفتم بریم خواستگاری، مامانم گفت دختر رو از کجا میشناسی
نمیدونم رو حساب سادگی بود چی بود که از دهنم در رفت گفتم باهاش دوستم
ما خانواده سنتی نبودیم توقع همچین برخوردی رو از خانوادم نداشتم مامانم گفت وای مگه ادم دختری و که انقدر بی آبرو با پسر نامحرم حرف میزنه میگیرتش از کجا معلوم جز تو با صد نفر دیگه نبوده
درسته که سنم کم بود تجربه نداشتم ولی ته دلم ایمان داشتم دختر خوب و نجیبی اینکه با من دوست شده بود رو دلیلی بر بد بودنش نمیدونستم ولی خواهرام و مامانم و بابام دوره ام کردن گفتن این دختر به دردت نمیخوره اونها بگو من بگو هیچ کدوم حریف همدیگه نشدیم مامانم بدون اینکه به من بگه راه افتاد رفت در خونه بابای صبا گفت دختر فلانتو جمع کن پسر منو از راه به در کرده
ما هم شهرمون کوچیک بود آبروریزی راه انداخت باباشم صبا رو کتک زد و حبسش کرد تو اتاق و گوشی و همه چی و ازش گرفت دانشگاهم نذاشت بره منم از خانوادم قهر کردم رفتم خونه مامان بزرگم. شبها میرفتم پایین پنجره اشون برام نامه مینداخت پایین نامه منم با نخ میکشید بالا تا باز همسایه ها لومون دادن همون راهم قطع شد منم از باباش یک فصل کتک خوردم
یک آشنایی داشتیم خیلی مرد بود ریش سفید شهر بود یک روز اومد مردونه باهام صحبت کرد گفت تو فقط داری این دختر رو بی ابرو میکنی ادم کسی و بخواد اینجوری نیست الان تو بی غیرتی غیرت داشته باش خانواده ات و راضی کن یا غیرت به خرج بده ولش کن
حریف مامان و بابام که نشدم بابام تا میومد یکم راضی بشه مامانم سریع قیدشو میزد
خودم تنها پاشدم رفتم خواستگاری، باباش از همون جلوی در انداختم بیرون. قید دانشگاه و زدم رفتم تو یک کارخونه استخدام شدم قطعات ماشین تولید میکرد یکسال کار کردم خونه هم نمیرفتم پیش مامان بزرگم بودم تنها شانسی که آورده بودم بخاطر ابروریزی هایی که شده بود خواستگار درست حسابی برای صبا نمیرفت تو این مدتم ارتباطی باهاش نداشتم فقط گاهی از تو کوچه شون رد میشدم از دور میدیدمش ولی دورادور حواسم بهش بود بعد یکسال مامان بزرگم راضی شد باهام اومد خواستگاری دیگه بابای صبا هم کوتاه اومد یعنی چاره نداشت
یکم پول جمع کرده بودم مامان بزرگمم کمکم کرد یک عروسی جمع و جور تو خونه گرفتیم و همون جا یکی دوسالی پیش مامان بزرگم بودیم تا من تونستم یکجا رو بگیرم
خانواده من هیچوقت این ازدواج و قبول نکردن عروسیم نیومدن با مادربزرگمم قطع رابطه کردن حتی وقتی فوت کرد بابام که پسر بزرگش بود نیومد خاکسپاریش مامانمم بیکار نمونده بود هرجا میشست پا میشد میگفت اینا بچمو چیزخور کردن
چند سالی خیلی سخت گذشت حتی از راه دورم شر میکردن تو زندگی ما. اخرش یکم که دست و بالم بازتر شد از اون شهر رفتیم از دست همشون راحت شدیم خانوادم خیلی پشیمون شدن ظاهرا به دوست و اشنا میسپردن که بگو با ما تماس بگیره یکبار نرم شدم زنگ زدم مامانم با گریه گفت برگرد بیا طلاقش بده خودم پسرتو بزرگ میکنم، دیگه بعد اون گولشو نخوردم دیگه تماس نگرفتم درسته که دلم براشون تنگ میشه تو شهر غریب گاهی کم میارم دلم میخواد پشت و پناهم باشن ولی دیگه پشت دستمو داغ کردم که باهاشون کاری نداشته باشم
درست که من صبا رو دوست داشتم و دارم ولی به جز اون وقتی اونجوری ابروش رفت تو بوق و کرنا اگه ولش میکردم نامردی بود مطمئنم چوبشو از یک جایی میخوردم همونطور که خانوادم خوردن
میشنوم که داماد بزرگمون همون که سرش قسم میخوردن سرشون کلاه گذاشته خونه بابامو کشیده بالا خواهرمو با دوتا بچه ول کرده فراریه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی
🌿🌿🌿🌿🌿
بازم سلام آسمان جون.اشنایی ما برمیگرده به ٢سال پیش.من زیباییم متوسطه ی دخترلاغرو بیبی فیسم.سرتونو دردنیارم خواستگار داشتم کم و بیش ولی یا مامانم ن میگفت یا خدایی یچیشون میشد بدرد بخور نبودن...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تااینکه .مادرم باخالم از مراسم ختم اومدن تو مرداد گفتن دخترم برات ی مورد اومده.دعوامون نکن دیگه ٢٨سالته باس ازدواج کنی.....
همو گفتن ببینین.فقط دیدن باشه ممکنه یااون ازت خوشت نیاد یاتواز اون
.گفتم باز نه لجبازی کردم.انقد مادرو خالم مخمو خوردن ک ببین بعد بگو ن ک قبول کردم ببینمش ولی خونه خودمون ن .
خونه خاله برنامه چیدن دوساعت دیگه میان.خلاصه رفتیمو گل پسر با دوتا خواهراش اومد.من از خجالت نگاش نکردم و همش سرم پایین بود.خالم تادیدش شناختش گفت وای مهراین پسر بدلم افتاده
.من سالها قبل مشتری این اقابودم.خلاصه رفتیم تو اتاق حرف بزنیم.اولین بار نگاش کردم ی پسر چش عسلی مو مشکی هیکلی قد بلند.ولی چی میبینی شلوار زاپدار.ابرو یکم صفاداده بود منم متنفر ازین چیزا.تو دلم گفتم اه اینم خداروشکر میره پی کارش ...
.اقا ماشروع ب حرف زدن کردیم چقد خندیدیم صدای خندمون بالا رفت.از سوتی هایی ک میداد و میدادم.اخرش رفتن نظرمو پرسیدن گفتم نظری ندارم بچه خوبیه رو پای خودش بوده خونه ماشینم داره خدا خوشبختش کنه....
بیخیال بودم دیدم فرداش دوباره زنگ زدن ک پسرمون دخترتونو پسندیده بیاییم برااشنایی بیشترخونتون باخانواده.گفتم ب مامانم اه چ سریشین اینا بذار ی روز بگذره بعد.همه تعریفشو میکردن خانوادم اجازه ندادن بیان تا تحقیق نکردن چن جا.....
خلاصه دوروز بعد اولین دیدار باز اومدن با گل و شیرینی بازم من نگاش نکردم.همه اوکی دادن.گل پسر ٣روز بود مرخصیش تموم شده بود و باس برمیگشت ولی دلش چون گیربود تمدید کرده بودش.فرداش گفتم باهم برید بیرون انتظاراتتونو بهم بگیدماهم با خواهرزادش رفتیم.....
خدایی بچه خوبی بود.اخراون روز قرار شد بااطلاع خانواده ها شماره هامونو بهم بدیم چون راهشون دور بود باهم در ارتباط باشیم....
شمارشونو گرفتم ولی ی روز کامل بش پیام ندادم تو تلگرامش .بااینکه نرم شده بودم.فرداش دیگه اس دادم معرفی کردم و صحبتا شروع شد و منی ک باورم نمیشد روزی بااین سختگیری هام ازدواج کنم طی یماه نگذشته از اولین روز دیدارمون عقدکردیم و مال هم شدیم و بعد چن ماه عروسی.....
و الانم ی تو راهی داریم ک زمستون بدنیا میاد.واقعا همسرخوبی دارم مهربون و دلسوز .گاهی باهم دعوامون میشه ولی دلامون کوچیکه بخاطر علاقمون کوتاه میاییم.اینم بگم بخاطر حرف من دیگه تیپ سوسولی نزدن و لباس معقولتر و وجه مردونه تر خودشونو حفظ کردن....
ان شالله همه ب خواسته های قلبیشون برسن
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی:
🌿🌿🌿🌿🌿
سلام به مدیرمحترم کانال واعضای دوستداشتنی ازهمتون تشکرمیکنم بخاطرایده های قشنگتون...
من میخوام اززندگی پرماجرام بگم واستون من ۲۰سالمه
و۱۴سالم که بود نامزدکردم
بایه پسری که از فامیلهای دورمون نامزدم ۱۹سالش بود بااینکه سنومون کم بودولی خیلی همودوست داشتیم
اون شهرشون دوساعت باشهرمافاصله داشت ولی هرهفته واسم هدیه میخریدومیومدخونمون
یکسال باهم نامزدبودیم تواین یکسال کلی خاطره های قشنگ واسه هم ساخته بودیم کلی واست ایندمون برنامه ریزی کرده بودیم و خیلی بهم وابسته شده بودیم
ولی یهو خبرفوتشوشندیم😭😭😭که دنیاروسرم خراب شد اون تویه تصادف کشته شد😭منم اونموقع حالم خیلی خیلی بدبود وافسردگی گرفته بودم
من بعدازفوت اون مرحوم دیگه اصلا به ازدواج فکرنمیکردم دلم نمیخواست که دوباره عاشق ینفردیگه بشم وخداازم بگیرتش وخواستگارهای زیادی داشتم ومن فقط گریه میکردم ومیگفتم نه نمیخوام ازدواج کنم وحتی چندتاشون به اسرارخانوادم خونمون هم اومدن ورفتیم تواتاق باهم صحبت کردیم ولی من ازهیچکدومشون خوشم نمیومد وقبول نمیکردم
شب تولدم بود وهمه دوستام اومده بودن خونمون که همه وسط داشتیم میرقصیدیم که تلفنمون زنگ خوردومامانم جواب داد وقتی قطع کردگفتم کی بود گفت اجازه خواستن که فرداشب بیان خونمون خواستگاری منم باسروصدا گفتم چرابهشون اجازه دادی من نمیخوام ازدواج کنم... مادرم خیلی التماس کردوقول داد این دیگه دفعه اخره وخواهش کرد و واقعا هم دفعه اخر بود من اون پسره رو اصلا ندیده بودمشو نمیشناختمش ولی وقتی دیدمش انگارقلبم داشت میومدتودهنم من توهمون نگاه اول عاشقش شدم هنوزم ک هنوزه خودم باورم نمیشه😍
والان اون پسره اقاییمه، عشق زندگیم الانم خیلی خوشبختم من تو۱۷سالگی باهاش ازدواج کردم که الان سه ساله باهمیم خداروشکرزندگی خیلی خوبی داریم وبینهات عاشق همیم روزی هزاربارخداروشکرمیکنم که کنارش خوشبختم وحسرت گذشته رونمیخورم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی
🌿🌿🌿🌿
سلام
منو لیموجونم( اقامون)تو یه گپ استخدامی نظامی ادمین بودیم تقریبا یسال و خوردع ای میشه ب اعضا راهنمایی میکردیم. تا اینکع ۸ اردیبهشت اومد تو یه ویس گفت من عاشقتم😄🤭 منم فکردم چالشی چیزیه قبول نکردم و گفتم شوخیه وقتی فهمیدم جدی جدی از من خوشش اومده قبول نکردم
تو مجازی مخصوصا امروزه نمیشه ب هر عشقی اعتماد کرد کههه
ولی چون قول داد خودشو بهم ثابت کنه بهش فرصت دادم😁بعداز یه ماه به خانوادش درمورد من گفت و مادرش ب شدت از من خوشش اومدع🤭🥰الان نزدیک ۷ ماهه که باهمیم و خانوادع ها در جریانن و در تلاشیم شرایطمون برا عقد اوکی شه😁
اقاپلیسمونم الان شده بخشی از وجود بنده😌❤️🌱
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی
🌿🌿🌿🌿🌿
راهنمایی بودم عاشق یکی از آشناهاشدم.بعد مادعوت بودیم عروسی خواهرش.اون زمان خیلی به فیلمبرداری علاقه داشتم.دوربینمونو برداشتم که مثلا فیلم بگیرم از مراسم عروسی
اما بعد که نشستیم فیلمو ببینیم با خانواده من همش زوم کرده بودم رو کراشم!🤦♀️🤦♀️🤦♀️
عروس و دوماد فقط توی یه دوتا صحنه کوتاه و نصفه و نیمه پیدا بودن!
حالا مثلا خیلی هم حواسم بود کسی نفهمه من اینو دوست دارم
درین حد تباه بودم
خودتون دیگه تصور کنین😜😑
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی
🌿🌿🌿🌿🌿
سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه♡
اومدم ک یه سوتی فجیح جلوی مادر شوهرم اوایل آشنایی رو باهاتون در میون بزارم. من و همسرم هردو دکترای داروسازی داریم و از قضا بعد گرفتن دکترا من در شرکت همسرم شروع به کار کردم. در اون زمان ما فقط در حد دو همکار بودیم و یکم که بیشتر باهم آشنا شدیم صرفا جهت آشنایی بیشتر باهم دوست شدیم. یروز که من به خاطر خوراکی مورد علاقم(لپ لپ) با همسرم قهر کرده بودم، سرکار یه خانم میانسال شیک پوشی وارد اتاق کارم شد، باهم کلی حرف زدیم خانم خیلی متشخصی بود، وسط حرف زدن بودیم ک در اتاقمو زدن، همین که درو باز کردم همسرم بلند گفت: اومدم دلم بازشه.
منم سریع در جوابش گفتم: مگه من در باز کنم؟
بعد هم درو به روش بستم، بعدش هم مادر شوهرم روبه من گفت:پس عروسم تویی.. یعنی می خواستم آب شم برم تو زمین.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی
🍃🌸
سلام بر همراز بانوی مهربان چه کردی با کانالای خوبت
من یک چالش داشتم...
من خودم که مجردم...
ولی مامان و بابام آشنایی جالبی داشتند...
مامانم میگه یه شب خانوادگی رفته بودیم پارک،بعد رفته بوده ببخشید سرویس بهداشتی اونجا وقتی بیرون میاد بابام می بیندش و عااااشقش میشه تعقیبش میکنه و میره فورا به مادرش میگه که این دختره رو دیدم زود باش برو از مادرش شماره ی خونشون رو بگیر😂😂😂
هنوزم که هنوزه تعریف میکنیم میخندیم...
سرویس بهداشتی که باعث وصل دوعاشق شد😂😂😂😂
از خانمها بخواین خاطره ی آشناییشون رو برامون تعریف کنن...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿