#خاطره_عروسی_خواهر
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام برمهربانوی گل وعزیزوهمه ی اعضای گروه
اومدم یه خاطره بگم براتون که بگم منم هستم ولی چندوقته فقط سوتی هارومیخونم امشب تصمیم گرفتم نویسنده باشم
چندین سال پیش که من ۱۰سالم بودمامانم وخواهرم داشتن تشک وبالش درست میکردن چون عروسی خواهرم نزدیک بودداشتن آماده میکردن منم یه لحظه شیطونیم گل کردپاشدم یواشکی یکم ازپنبه هارابرداشتم وقایم کردم رفتم داخل یه دونه اتاق بالایی داشتیم نشستم همون جاجلوی آینه برای خودم ابرووسبیل درست کردم حالاباچی چسبوندم به خودم باتف 😁😁😁خیلی هم تلاش کردم که بتونم نگهشون دارم تقریبااین شکلی شده بودم ولی بارنگ سفید🥸🥸🥸🥸🥸بعدخیلی آروم ازپله های اتاق بالایی اومدم پایین ونشستم پایین پله هامامانم وخواهرم هم سرگرم بودن یه دفعه دوتایی تاکه منادیدن پریدن بالاوجیغ میزدنا🗣🗣🗣🗣🗣منم هرهرهرمیخندیدم مامانمم هی فحش میدادتاجایی که شدبافحش های مادرموردعنایت قرارگرفتم ولی خدایی قیافشون خیلی دیدنی بود
ببخشیدطولانی شد.سمیراجون هستم 🥰🥰🥰
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿