دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🌸🌸🍃🍃🍃 صرفا ضرب المثل
#داستان #ضرب_المثلها
#گربه_را_دم_حجله_کشتن
🌸🍃
می دانید داستان " گربه را دم حجله کشتن" چیست؟ می گویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه، او می گوید که میتواند دخترک را رام کند.
خلاصه پس از مراسم عروسی، عروس و داماد وارد حجله می شوند و ....چند دقیقه از زفاف که می گذرد پسرک احساس تشنگی می کند .
گربه ای در اتاق وجود داشته از او می خواهد که آب بیاورد! چند بار تکرار می کند که ای گربه برو و برای من آب بیاور!
گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا می کند.
سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار. خب معلومه دختر از ترس سریع میره آب میاره و این ضرب المثل از آن زمان رایج شد.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🟢#داستان
🔸دیدگاه متفاوت در باره فقر
🍃💕🍃💕🍃
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانهروز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:
نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا،
ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد،
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند،
حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بیانتهاست!
▫️با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد:
متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم …
#خواندنی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
✍️#داستان
🔸نجات با پرداخت هفده ریال
دوستی داشتم دارای کمالات ایمانی و فوق العاده عاشق حضرت سیدالشهداء علیه السلام، نزدیک عید غدیر از دنیا رفت، خودم متکفل کفن و دفن و غسل او بودم.
با وصیت جالبی که داشت تصور می کردم در عالم برزخ از هر جهت آزاد است،
ولی چند روز پس از مرگش، به خواب یکی از عاشقان حق که وصی او نیز بود آمد و به او گفت: گوشه یکی از دفاتر مغازه ام هفده ریال مربوط به حساب فلان شخص است که از قلم افتاده، آن را بپردازید،
دفاتر را بررسی کردند همان طور بود که گفته بود؛ هفده ریال را به صاحبش برگرداندند و او را از رنج آن راحت کردند.
🔸منبع : انصاریان، حسین؛ عرفان اسلامی: 7/ 24
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📚#داستان
🔘دختری مادرش ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ...
مادر ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، نمیتوانست ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ،
🌸🍃🌸🍃🍃
🔘ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ زن ﭘﯿﺮ را ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭ دختر ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان مادر میگذاشت،
🔘ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ مادر ﻏﺬﺍیش ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ،
دختر ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ مادر ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ،
سر و وضعش را مرتب کرد ﻭ
عینکش ﺭﺍ تميز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ،
🔘ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩِ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
ﻭ آنان را ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!
دختر ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ مادر ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ.
🔘ﺩﺭ این هنگام خانم پیری ﺍﺯ ﺟﻤﻊ
ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ:
دختر خانم ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمیکنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟!
دختر ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر خانم...
فكر نميكنم ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ گذﺍﺷﺘﻪ باشم.
🔘ﺁﻥ زن ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻠﻪ، دخترم. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ!
ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ دخترﺍﻥ...
ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪٔ مادرﺍﻥ...
و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ
ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!
🔘کاش سوره ای به نام "مادر" بود که این گونه آغاز میشد:
قسم بر بوی دستانت،
که بوی خانه و آشپزخانه میدهد
و قسم بر چشمانِ همیشه نگرانت...
🔘قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند
و قسم بر غربتت،
که بهشتِ زیر پایت، گوارای وجودت...
(زنده باد همه ی مادران در قید حیات و شاد باد روح تمامی مادران عزیز سفر کرده...)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#داستان مادری که پسر میخواست اما...
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#داستان
✅ #صدقه_دادن موجب #دفع_بلا ⇩
حضرت عیسی بر گروهی گذشت که شادی می کردند سبب را از آنان پرسید ، گفته شد: دختر فلانی را برای فلان خانه می برند لذا به خاطر این جشن عروسی شادمانند .
فرمود: عروس آنان امشب می میرد .چون فردا صبح رسید گفته شد:
او زنده است پس حضرت با مردم به سوی خانه اش رفتند و شوهرش بیرون آمد ، حضرت عیسی (ع) بدو فرمود:
از همسرت بپرس دیشب چه کار خیری از او سر زده است؟
همسرش گفت: هیچ کاری نکرده ام جز آن که طبق معمول هرشب جمعه گدایی دیشب آمد و فریاد کرد اما جوابی نشنید پس گفت: برایم سخت است که صدایم شنیده نمی شود و عیالم امشب گرسنه می ماند لذا برخاستم و به طور ناشناس مقداری مثل همیشه به او رساندم عیسی (ع) به او فرمود:
از جای خود کنار برو وقتی کنار رفت ناگهان زیر جامه اش یک افعی که دم خود را گاز گرفته بود هویداشد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📚#داســـــتان
در محل حرف افتاده بود که دایی عاشق شده است!
سنم کم بود نمیفهمیدم چه میگویند!
از مادرم پرسیدم با کلی اخم و تخم گفت هیچی نیست!
دایی ات زده به سرش!
دیوانه شده!
با خودم فکر کردم ای بابا بیچاره دایی ام دیوانه شد...
کمی که گذشت فهمیدم دخترِ خان هم دیوانه شده!
درست مثل دایی ام! همزمان باهم دیوانه شده بودند.
دایی ام دیر به خانه می آمد.
هروقت هم می آمد حسابی بهم ریخته بود!
دلم برای مادر بزرگم میسوخت، تک پسرش دیوانه شده بود.
چندماه بعد فهمیدیم برای دختر خان خواستگار آمده؛
تعجب کردم!
اخر مگر دیوانه ها هم ازدواج میکند...؟
شب که دایی ام به خانه آمد
از دهانم پرید و گفتم...
باید میبودید و میدیدید خودش را به در و دیوار میزد!
درست مثل همان کبوتری که با پسر اصغر نانوا در حیاط با تیرکمان چوبی اش زدیم و کبوتر طفلکی وقتی به زمین افتاد هنوز جان داشت ولی از حرکاتش معلوم بود درد دارد!
دایی ام انگار که درد داشت هی به خودش میپیچید...
با خودم گفتم ای وای دیوانه شدن هم مکافاتی دارد!
باید مواظب باشم دیوانه نشوم...
خیلی طول کشید تا بفهمم دایی ام از این ناراحت بود که میخواستند دختر دیوانه خان را شوهر بدهند!
با خود گفتم خب حق با دایی ام هست میخواهند مردک را بدبخت کنند که چه؟!
شب عروسی دختر خان که رسید
مادرم و مادربزرگم و پدرم دایی را در اتاقش زندانی کردند؛
تا نیاید و عروسی دختر دیوانه را خراب کند...
دایی ام مدام خودش را به در میکوبید و فحش میداد
به عروسی رفتیم
دخترک دیوانه بود!
برعکس همه عروسها که میخندیدند، این دیوانه گریه میکرد و تمام زحمات شمسی آرایشگر را به باد داده بود!
مادرم هم ناراحت بود... فکر کنم همه دلشان برای پسرک میسوخت! آخر از رفتارش معلوم بود دیوانه نیست و سالم است!
شب که به خانه برگشتیم مادرم با اضطراب کلید انداخت و در اتاق دایی را باز کرد...
دایی کف اتاق خوابش برده بود! مادرم هراسان بالای سرش رفت...
دایی رنگ صورتش شده بود گچ دیوار!
مادرم جیغ میزد و به سر و صورتش میکوبید.
همسایه ها آمدند!
قلب دایی ام ایستاده بود...
آن روز بود که فهمیدم دیوانه ها قلب ضعیفی دارند و دیوانه های عاشق قلب ضعیفی تری
میخواسته در دیوانگی راه فراری برای خودش پیدا کنه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿