🍃🍃🍃🍃
#روایت_عاشقانه_مهسا
مادر من و مادر همسرم همکار بودن....
من دانشجو بودم موقع میان ترم که از طرف اداره مادرم خانوادگی به جشن دعوت شدیم همسرم اونجا بود....
من اون شب اینقدر نگران امتحانم بودم اصلا ندیدمش...😂😂😂
با وجود اینکه میگه احوال پرسی کردیم اما یادم نمیاد ....
یک سال بعد اومد خواستگاری و با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم الانم که ۸ سال میگذره روز به روز عاشق تر میشیم و زندگی جذاب تر میشه...
🌼🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃