چند سال پیش من با پدر و مادرم همراه یه گروهی رفتیم مشهد.
بین راه برای نماز صبح که رفتیم یکی از خانم هایی که همسفر بودن با ما، منو دیدن و از همونجا متوجه نگاه های خاص شون شدم. خلاصه به محض اینکه رسیدیم مشهد با مامانم مطرح کردن که پسر دارن و از من خوششون اومده و با اینکه سن پسرشونو گفتن(۱۱سال بزرگتر از من بودن) و مادرم مخالفت کردن اما همچنان پیگیر بودن و در تمام طول سفر حواسشون به من بود و محبت میکردن و عکس پسرشونو نشون میدادن و...
برگشتیم تهران تماس گرفتن که بیان و انقد از من خوششون اومده بود به تمام اعضای خانواده گفتن که زهرا خانم اومد تو خانواده امون همه باید صداش کنید نازنین زهرا🤣🤣
حالا این حاج خانوم که انقد تحت تاثیر وجنات من(🤪) قرار گرفته بود جلسه اول پسرشو نیاورد و با دخترش اومد🙃
منم در این موارد که دیدار خانم ها بود روسری و بلوز پوشیده میپوشیدم.
بعد دخترشون هی به من میگفتن روسریتو در بیار موهاتو ببینیم که من حداقل یه چیزی ببینم، برم برای داداشم تعریف کنم دلش بره برات😐😐😐😑😑😑
منم هی میگفتم همینطوری راحتم و روسریمو در نیاوردم😒😒😒
بعد از اینکه رفتن مادرشون تماس گرفتن که بعد از هفتم امام حسین ع (تقریبا ۲۰ روز بعد) زنگ میزنن برای اینکه هماهنگ کنن با پسرشون بیان. تا الان چندین ۲۰ روز گذشته و هنوز خبری نشده ازشون و به حول قوه الهی دود شدن رفتن هوا😂😂
گویا انقد از در نیاوردن روسری ناراحت شدن که قید نازنین زهراشونو کلا زدن😂😂😂
#زد_آ
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿