دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#زندگینامه_نقره🔥
کنار اومده بودیم و برامون عادی شده بود کمند هم کاملاً شبیه پدرش شده بود و بعضی وقتها به شوخی به کبیر
اعتراض میکردم که هیچ کدوم از بچه ها به من
نرفته و انقدر میزاریم بچه گیرمون بیاد تا بالاخره یکی شبیه من بشه خوشبخت بودم
و احساس میکردم هیچ چیزی نمیتونه این خوشبختی رو ازم بگیره سن من و کبیر بالا و بالاتر میرفت و بچه هامون هر لحظه جلو
مون بیشتر رشد میکردند سه چهار سالی دوبار گذشت تا الان باید کوروش ۱۲
سالش میشد بعضی وقتها کاملاً فراموشش
میکردم و انگار نه انگار که شخصی به نام کوروش هم توی زندگی ما وجود داشته بالاخره بعد از اینهمه سال رسماً اون هم
دیگه ما رو یادش رفته بود و به زندگی جدیدش عادت کرده بود کنار بچه هام خوشبخت بودم و مادر و پدرم
هم بعد از مدتی بارو بندیلشان را جمع کردن و اومدن روستا داخل خونه خانوم جون ساکن شدن بابا اعتقاد داشت
که حال هر دوشون داخل روستا بهتره و دیگه زندگی داخل شهر به درد اونا نمیخوره علی الخصوص که به تازگی نابسامانیها
و اعتراضاتی هم داخل شهر شکل گرفته بود.
ادامه دارد....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿