eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
624 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🌸🍃🌸 قشنگه بخونید
🍃🍃🍃🍃 من رویاهای زیادی در سر دارم! میخواهم نویسندهء بزرگی شوم که جهان از خواندن نوشته هایش انگشت به دهان بماند...!! میخواهم مانند کریستوفرنولان فیلمنامه های راز آلودی بنویسم که هر مخاطبی را جذب کند...! آنقدر پرمحتوا بنویسم که شخصِ استیون اسپیلبرگ از من درخواست همکاری کند! مثل آلفرد هیچکاک به عنوان نابغهء فیلم سازی معرفی شوم! مانند جان فورد عنوان بهترین کارگردان تاریخ سینما را بدست آوردم! من حتی مثل فرهادی به اسکار هم می اندیشم...! این ها را رها کن..! این ها همه فرعیات است...! بنشین آن رویای اصلی را برایت بگویم! آن رویای شیرین تر از عسل! یک صبحِ بارانی تو از راه برسی و از شدتِ باران موهایت کاملا خیس شده باشد... بنشینی جلوی آیینه و ... من موهایت را خشک کنم... بویِ موهایت بپیچد در اتاق و پلکهایم را محکم رویِ هم بفشارم و با تمام وجود نفس بکشم.... وقتی چشمانم را باز میکنم تو از آیینه زل زده باشی به من! و چه کار سختی دارم من! محوچشمانت شده ام که هیچ....باید حرفِ نگاهت را هم بخوانم......!🤍 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دو سال و هفت ماه، ديوانه‌وار، يک نفر را دوست داشتم! آنقدر دوست داشتم که جرأت نمی‌کردم بگويم. آنقدر نگفتم، که در يک بعد از ظهر پاييزی، از آن بعدازظهرهای جمعه، که انگار آسمان، فرهاد گوش داده است، خواهرم بعد از کلی مِن‌ومِن کردن گفت: «فلانی نامزد کرد!» کمی خيره ماندم و چيزی نگفتم. انگار اين خفه ماندن بخشی از تقديرم بود. شايد هم بزرگ شده بودم و بايد با هر چيزی منطقی برخورد می‌کردم. خب اگر من را می‌خواست حتماً می‌ماند و دلش برای ديگری نمی‌رفت! خلاصه، منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تارِ موی سفيد در اين چند ساعت برايم باقی ماند! غروب بود که قليانی چاق کردم و به همراه آهنگی از فريدون فروغی کنار حوض نشستم. اهالی خانه فهميده بودند چه بلایی سرم آمده! امّا، هيچ‌کدام به رويم نمی‌آوردند! تا اينکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست، چند کام از قليان گرفت، حالا بايد نصيحتم می‌کرد اما اين بار لحنش می‌لرزيد! چشم دوخت به زغال قليان و بی‌مقدمه گفت: «سرباز سنندج بودم و دير به دير مرخصی می‌دادن تا اينکه يه روز، مادرم با هزار بدبختی واسه ديدنم اومد پادگان. فرمانده وقتی حال مادرم رو ديد دو هفته مرخصی داد! خلاصه با کلی خوشحالی اومديم سر جاده و سوار مينی‌بوس شديم. دو تا صندلی جلوتر از من، يه دخترِ کُرد نشسته بود که چشمای سياه و کشيده‌اش، قلبم رو چلوند. نگاهم که می‌کرد وا می‌رفتم نامرد انگار آرامش رو به چهره‌ش آرايش کرده بودن و موهاش رو هزارتا زنِ زيبا با ظرافت بافته بودن. هر بادی که می‌وزيد و شالش تکون می‌خورد دست و تن و دلم می‌لرزيد اصلاً يه حالی بودم. يک ساعتی از مسير گذشته بود، که با خودم عهد کردم وقتی رسيديم به مادرم بگم حتماً با مادرش حرف بزنه. داشتم نقشه می‌کشيدم که چی بگم و چه کنم، که مينی‌بوس کنار جاده ايستاد و اون دخترِ کُرد با مادرش پياده شد و رفت. همه‌چيز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود. نمی‌دونستم بايد چه غلطی بکنم، تا از شوک در بيام کلی دور شده بوديم، خلاصه رفت و ما هم اومديم اما چه اومدنی؟ کل حسم توی مينی‌بوس جا مونده بود! مثلاً دو هفته مرخصی بودم، همه فکر ميکردن خدمت آدمم کرده و سربه زير و آروم شدم، بعضيام ميگفتن معتاد شده  اما هيچ کس نفهميد جونم رو واسه هميشه توی نگاه يک دختر کُرد جا گذاشتم.» پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردیِ مادر بزرگ، نام کُردیِ عمه و هزار رد پای ديگر برايم روشن شده بود. پدر بزرگ گفت و رفت! و من تا صبح، به نامت، به رنگ شال گردَنت، به لباس‌هایی که می‌پوشيدی فکر می‌کردم! که قرار است يک عمر، برايم باقی بماند!   👤 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
به تو گفته بودم حواست به تنهایی‌ام باشد...گفته بودم من آدم توضیح دادن و توضیح خواستن نیستم...گفته بودم اهل پاورقی نیستم...گفته بودم اگر روزی برای اینکه به دیدنم بیایی این پا و آن پا کردی از راهِ نیامده برگرد...گفته بودم حالا که چشمان راز آلودت برملا شدند حالا که بی‌گدار به آب زدی مراقب باش بی‌هوا دستم را رها نکنی که در طوفان نبودن‌ات غرق شوم... کمی قبل تر هم گفته بودم عشق را در سیمای بی‌سرخاب سفیدآب‌ات جستجو کردم...گفته بودم که تو مانند سایه‌ی شاخه‌ی درخت بید که باد روی دیوار تکانش می‌دهد...مانند ابری که شبانه چهره‌ی ماه را سایه روشن می‌کند...مانند بارانی که به پنجره‌ی قفل شده‌ی اتاق خواب می‌کوبد...مانند تمام این‌هایی، همان قدر واقعی همان اندازه دست نیافتنی... گفته بودم احساس چشمانم به برجستگی اندام‌ات، احساس آغوشم به گرمای تن‌ات، احساس لب‌هایم در هنگام برخورد به موهای روی پیشانی‌ات ارضای کاذب نیست... تو را برای دو کلام حرف ناحساب می‌خواستم برای پرسه‌های بی‌مقصد برای اینکه بنشینی آنسوی زیلویی که رو به دریا پهن کرده‌ایم تا باد دفترِ شعرم را به آب نبرد... حالا تقلا می‌کنی برای فاصله گرفتن...حالا مانند دروغگویی زبردست طرز نگاهت را انکار می‌کنی...آرام تر جانم...از نفس افتادی...خودم میروم بدون هیچ حرفی بدون هیچ سوالی... میروم اما به تو گفته بودم تمام این‌ها را... که ای کاش نمی‌گفتم که ای کاش نمی دانستی که ای کاش هیچ گاه نمی‌دیدم‌ات...که بزرگترین ای کاش زندگی‌ام نشوی! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿