دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#محیا.... 🍃🍃
تجربه ام رو میخام باهاتون به اشتراک بذارم که فقط بهتون بگم از خوشی هاتون پیش کسی نگید 👇🏻🍃
#محیا 🍃🌹
جادو شدن به خاطر....
سلام ماهی بانوی عزیزم
تجربه ای که میخوام تعریفش کنم مربوط به خودم نیست.
این اتفاق واسه دوستم افتاده بود من یه دوستی دارم به اسم محیا.سال
۸۹ ازدواج کرد و خیلی روی سرزبونا بود عروسیشون .چون خیلی هزینه کرده بودن و داماد هم شغل عالی داشت.همه ی دوستا و
آشناها فقط از محیا میگفتن که چقدر خوشبخت شد و چقدر شانس داشت.
چون وضع مالی پدر محيا آنچنان تعریفی نداشت
شغل ثابت نداشت و متاسفانه
با اون سن اجاره نشین بودن
بعد عروسیشون من اكثرا میرفتم خونه محیا تا تنها نباشه. چون همسرش هفته ای
روز بخاطر کارش میرفت اصفهان و از منم خواسته بود پیش محیا باشم.تقریبا
په سال از ازدواجشون گذشته بود.ما یه دوستی به اسم سارا داشتیم که اونم
بعضی وقتا با من میومد خونه محیا. سارا تازه نامزد کرده بود. ما سه تادوست
کنار هم خیلی خوش میگذروندیم میرفتیم خونه سارا .دوروز بعدش خونه
محیا خونه ماشاید بگین خونه زندگی نداشتین؟یا
شوهر محیا کجا بود؟گفتم که هفته ای ۲ روز باهم بودیم.ولی اون
روز بقدری کیف میکردیم که انگار کل هفته رو با هم بودیم.حالا بماند قرار بود چهارشنبه تا جمعه برم خونه
محيا، ولی محیا زنگ زد گفت نیا من میرم خونه مامانم. اول فکرکردم دلش تنگ شده بالاخره و میره
خونه مادرش. اما با کمال تعجب دیدیم محیا قهر کرده و رفته بهش زنگ زدم گفتم بعدازظهر میام
خونه مادرت.باهم حرف بزنیم اولش میگفت نه ولی انقدر اصرار کردم تا قبول کرد.نمیدونم چی شده بود بینشون ولی محیا مثل دیوونه ها
شده بود.همش گریه میکرد جیغ میزد میگفت من برنمیگردم تو اون خراب شده.بیچاره مادرشم خیلی غصه میخورد و ناراحت بود که این چش شده تا دیروز خوشبخت بود الان چی شده؟اونروز هرچی گفتیم محیا گوشش کر شده بود انگار. من اومدم خونه خودمون خیلی ذهنم درگیر بود
که محیا و حامد خیلی خوبن باهم پس چرا الان اینجوری شده
دو روز بعدش بازم رفتم خونه | مادرش.حامد و مادرشم اومده بودن
دنبال محیا.من خبر نداشتما چشمتون روز بد نبینه ،محیا خودشو کتک میزد میگفت من با این شغال جایی نمیرم. ازش متنفرم. من دیگه
برنمیگردم تواون خونهمادر حامد خیلی ناراحت شده بود میگفت حیف خوبی هایی که در حقت
کردیم. چرا گربه صفت شدی محیا؟ بعد کمی غر زدن برگشتن با حامد گفتم محیا تو جنی شدی بخدا.تو عاشق زندگیت بودی الان یه شبه چی شده؟مادرشم تایید میکرد که جنی شدی.تو شهرمون یه دعانویس ارمنی هست. البته تو یکی از روستاهای
نزدیکمون .گفتم بریم پیشش
قرار شد بریم پیش همون فالگیر که اسمش نارینه س. من و محیا دوتایی
رفتیم پیشش.نارینه گفت جادوت کردن.گفت تا خود جادو رو برام نیارین
نمیتونم کاری کنم.گفتیم چطوری پیداش کنیم اخه؟ گفت برو خونتو بگرد. ما برگشتیم دوتایی کل خونه رو زیرورو کردیم.دریغ از جادو. اون شب خواهر و مادر محيا هم اومدن خونه محیا. چهارتایی داشتیم دنبال
جادو میگشتیم.حتی حامد هم اومد. قضیه رو بهش گفتیم. اولش میگفت اینا همش چرته
ولی قبول کرد حداقل کمکمون کنه که پیداش کنیم. بعد سه چهار ساعت تلاش
که ناامید شده بودیم،محیا گفت کسی راه پله ی پشت بومو گشته؟ گفتیم نه.حامد و محیا رفتن که اونجا
رو هم بگردن.نیم ساعت بعد یه جعبه تو دستشون اومدن داخل....
👇👇👇