eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
634 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
عنوان داستان:  🪸 قسمت ششم و پایانی با وجودی که عرفان از هر نظر مقبول و مورد تایید بود اما ته دلم یه جورایی به این وصلت راضی نبودم و نمی تونستم بعداز معراج به کسی دل بسپارم و امیدوار بودم با شنیدن جواب منفی بابا برای همیشه بی خیال من بشه. کنارمامان نشستم وشروع به مقدمه چینی کردم و در مورد عرفان و تصمیمش برای خواستگاری واومدن خانواده اش برای آخرهفته خبردادم.مامان دلواپس نگاهم کرد ویه جورایی می ترسید موضوع رو به بابا بگه.چاره ای نبود.تصمیم گرفتم حقیقت رو به بابا بگم.شاید بهتربود اول أشهد خودم رو می خوندم که تمام این مدت حقیقت رو از بابا کتمان کرده بودم.از بازی کثیف هانیه ووحید وتله ای که برایم گذاشته بودن....همه وهمه روبه بابا گفتم .مامان ازشدت استرس توی آشپزخونه مانده بود هرچندسرا پا گوش بود. بابا آهی پرسوز کشید ومتفکر نگاهم کرد وبعدهم با معراج تماس گرفت تا هرچه سریع تر بیادو صیغه محرمیت میانمان روفسخ کند.چیزی نگذشت که عمه پریشان به خونمون اومد و دلیل این کاربابا رو پرسید واوهم همه چیز رو برای عمه تعریف کردوبعدهم بحث خواستگاری عرفان رو پیش کشید تا ناراحتی وکدورتی پیش نیاد.عمه سعی کرد یه جورایی رفتارمعراج رو توجیه کنه امابابا با صراحت ولحنی جدی به عمه گفت:معراج دیگه نجلا رو نمیخواد بهتره هرچه سریعتر این صیغه فسخ بشه وهرکدوم برن دنبال زندگیشون.عمه نفسش رو پرسوز بیرون داد وبانارضایتی گفت چی بگم.هرچی خیره، همون پیش بیاد. بابا تصمیم داشت بعداز آشنایی با عرفان وخانواده اش،همه چیز رو درمورد من و معراج روی داریه بریزه تا چیز پنهانی میانمان نماند.روز پنج شنبه دوشی گرفتم و بعداز آرایشی ملایم،لباس زیبایی تن زدم.قبل از اومدن مهمانها،زنگ خونه به صدا در اومد ونگاهم روی قامت بلند معراج قفل شد.قلبم با تمام توان می کوبیدوهردو مثل تشنه ای که سیراب نمیشد،به همدیگه نگاه میکردیم.نمیدونم چرا بعداز این همه مدت توی همچین روزی اومده بود؛از ترس آب دهانم رو قورت دادم و او باتعارف بابا وارد اتاق پذیرایی شد.بابا می خواست سرصحبت روبازکنه که با صدای زنگ خونه قلبم هری ریخت.عرفان کت وشلوار مشکی خوش دوختی به تن داشت و دسته گل زیبایی توی دستش بود.معراج با دیدن عرفان آمپر چسباند وعصبی غرید؛ اینجا چه خبره دایی؟این یارواینجا چیکار می کنه؟بابا با اشاره از معراج خواهش کردآرامش خودش روحفظ کنه امامعراج کوتاه بیا نبود وروبه عرفان توپید؛-شما به چه حقی ازهمسر من خواستگاری می کنید؟کجای دنیا از یه خانم شوهردار خواستگاری می کنن؟عرفان که رنگ به رونداشت حرصی گفت دو ماهه من ونجلا همکاریم.محض اطلاع روزی هشت ساعت کنار همدیگه کار می کنیم.یادم نمیاد تا به حال احوالی از همسرتون گرفته باشید.معراج یقه اش رو چسبید و فریاد زد؛ بی ناموس.ماموریت کاری بودم.نمیدونستم برای ارتباط با همسرم بایدبه شما جواب پس بدم.می کشمت عوضی.طاهر و بابا به جان کندنی معراج و عرفان رو از همدیگه جدا کردند.طاقت ماندن توی اون جمع رو نداشتم.بابا ومامان عذرخواه کنان عرفان و خانواده اش روراهی کردن.باصدای فریادمعراج از ترس درب اتاقم رو قفل کردم واو با دستگیره در ور میرفت.نجلااین دروباز می کنی یا بشکنم؟ تمام تنم به لرزه دراومده بود.طاهر وبابا نمی تونستن معراج رو آروم کنن.با دستانی لرزان در رو باز کردم واو تندی داخل شد و در رو از داخل قفل کرد ومثل ببری وحشی به سمتم حمله ور شد و با چشمای به رنگ خونش یقه ام رو چسبید.-از این لحظه به بعد دیگه نمیخوام کار کنی.نمیخوام اون عوضی بی ناموس تو رو ببینه.شیرفهم شد؟ لال شده سر تکان دادم.بابا وطاهربا مشت به درب اتاق می کوبیدن ومعراج رو صدا میزدن واو خسته وبی رمق گفت.-خوبم دایی.راحتم بزارید.تنم می لرزید واشکم بیصدا روی گونه ام می غلتید.معراج نزدیکم شد ومنو محکم تو آغوشش فشرد؛نکن این کاررو بامن.هق میزدم واو که متوجه حال نزارم شده بود،دستم رو گرفت وازاتاق بیرون برد.آبی به دست وصورتم زدم ومعراج از برگزاری یکهویی جشن عقد وعروسی مون به بابا گفت.کنارسفره عقد، توی آینه خیره مردمتعصب وغیرتی ام شده بودم.دستانم رو محکم توی دستهای مردونه اش فشردوقول  دادخوشبختم کنه.سالها از اون روزهای تلخ میگذره.روزهایی که با داشتن اون توده گوشتی عذاب می کشیدم و همه به تمسخرنخودی صدایم میزدن وحالا توی شرکت مهندسی پابه پای معراج کار می کنم.کنارمعراج ودخترم مهرسا به تمام معنا خوشبختم و خدارو شاکرم معراج مثل باباوخاندانش پسرپرست نیست وجنسیت فرزندمان برایش اهمیتی ندارد وهرگزمحبتش رواز من ودخترم دریغ نمیکنه. ممنون از مدیر کانال... 🪸 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿