عنوان داستان:#پنهان_ترین_دلتنگی_8
🪐قسمت هشتم و پایانی
با دیدن اتاق مشترک من ومحمد خاطرات یکی یکی درمقابل چشمانم جان گرفت وبی اختیار اشکم چکید.شیرین وسحر به نوعی سعی میکردن جو رو عوض کنن وبا پخش موزیکی شاد کلی پایکوبی کردن و با پخش موزیکی شاد کلی پایکوبی کردن.عسل هم با لباس عروسکی زیبایش با آنها همراه شده بود و دلبری میکرد.بعداز رفتن مهمانها، سعید توی اتاق عسل رفت وبرایش کتاب قصه خواند.بعد از خواباندن عسل توی اتاقم اومد.همین که نزدیکم شد،توی خودم جمع شدم و هق زنان از اون خواهش کردم تنهایم بگذارد.پر اخم ،بالش رو از روی تخت برداشت و روی کاناپه خوابید.یکی دو هفته به همین منوال گذشت .با دیدن سعید عذاب وجدان میگرفتم اما دست خودم نبود.نمی تونستم با اون همبستر بشم. صبحها با سگرمه های درهم لباس می پوشید و بدون خوردن صبحانه به بیمارستان میرفت و تا بعداز ظهر نمیومد.چاره ای نداشتم.با مرکز مشاوره ای تماس گرفتم و عسل رو خونه مامان گذاشتم.ازگذشته ام وعاشقانه های نابی که کنار محمد داشتم تا مرگ دلخراشش و روزهای تلخ بعداز اون و بعدهم از سعید و مشکل اخیرم گفتم.بعداز شنیدن حرفهای پزشک و راهکارهایی که ارائه داد،به خونه بابا برگشتم اما....
مامان گفت سعید اومده و عسل رو با خودش برده.تندی به خونه برگشتم.شک نداشتم سعید از دستم شاکی و عصبی شده.همین که کلید انداختم،نگاهم روی سعید گره خورد که دست درجیب، طول و عرض حیاط رو می پیمود.به محض دیدنم مثل بمبی منفجر شد.کجا بودی؟ چرا گوشیت رو خاموش کردی؟-معذرت میخوام.
-این جواب من نبود سوگل.پرسیدم کجا بودی؟
-رفته بودم مرکز مشاوره ،دکتر گفت: باید گوشیت رو سایلنت کنی.پوفی کلافه کشید.-چرا بهم نگفتی میری پیش پزشک؟من بی غیرت نباید بدونم همسرم کجا میره؟این جمله اش بی اختیار منو یاد محمد می انداخت.- معذرت میخوام.دیگه تکرار نمیشه.می خواستم به توصیه های پزشکم عمل کنم.باید ترگل ورگل میکردم، بلکم بتونم کمی دلبری کنم.اما مشکل اینجا بود چیز زیادی از علایق سعید نمی دونستم.محمد عاشق رنگ آبی بود.با خودم فکر کردم شاید سعید هم رنگ آبی رو دوست داشته باشه.بعد از دوشی کوتاه،لباس آبی رنگی پوشیدم و آرایشی مات کردم.ادکلن همیشگی رو اسپری کردم و موهای بلندم رو دم اسبی بستم.خودم رو توی آینه رصد کردم و به طبقه پایین رفتم.حاجی و مامان نرگس و عسل توی حیاط مشغول آبیاری درختان باغچه بودن.سعید لحظه ای مات و متحیر نگاهم کرد و بعد هم نگاه گرفت.فنجان چای رو مقابلش گذاشتم.تشکر کرد و چایش رو نوشید.همین که به سمت طبقه بالا راه افتادم ، سعید تندی پشت سرم اومد.
-باید با همدیگه صحبت کنیم سوگل.سعید از علایقش،سطح توقعاتش،رنگ مورد علاقه اش حتی درمورد عطر و ادکلن من هم نظر داد.باورم نمیشد انگار نقطه مقابل محمد بود.عاشق رنگ سبز بود و ادکلن سرد و ملایم رو ترجیح میداد.شب لباس سبزرنگی که همخوانی عجیبی با رنگ چشمانم داشت،تن زدم وسعید با دیدنم نگاه تحسین آمیزی کرد..گفت:-با دلم راه بیا سوگل.من بهت نیاز دارم....
.دو هفته بعدمن و سعید و عسل به ویلای شمال رفتیم.سعید شخصیت آرامی داشت و بندرت عصبانی میشد.دیگه رگ خواب سعید توی دستم اومده بود و برخلاف میلش ،کاری انجام نمیدادم و اون هم مثل بت منو می پرستید و غرق محبتم میکرد.پنج ماه از زندگی مشترک من وسعید میگذشت و من تازه باردار شده بودم.برق رضایت و خوشحالی رو توی چشمان سعید میدیدم.تمام دوران بارداریم سعید مثل بچه ای از من مراقبت میکرد.چندماه بعد،با تولدعرشیا،بابا بیشتر از سعید،ذوق می زدکه به قول خودش صاحب نوه پسر شده بود.با شنیدن خبر بارداری سحر و شیرین از عمق وجود برایشان خوشحال شدم.بعداز مدتها،خواب محمد رو دیده بودم.بچه ها رو پیش مامان گذاشتم و تنهایی سرخاک رفتم.کنار مزار محمد نشستم و خیره عکس خندان و زیبایش،اشکم راه گرفت.سعید رو دوست داشتم و کنارش خوشبخت بودم اما محمد اولین و آخرین عشقم بود و پنهان ترین دلتنگی ام.
ممنون از همراهی گرم مخاطبین مشتاق و دوست داشتنی.سپاس فراوان از مدیر توانا و پرتلاش .که با قرار دادن سرگذشت واقعی اعضا،عبرت و تجربه ای میشه واسه بقیه.با آرزوی خوشبختی برای جوانان سرزمینم🪴
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿