دنیای بانوان❤️
🍃🌸 شب عروسی و عروسی که...😔 🍃🌸
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: ندا ، دخترم ، در را باز کن. ندا جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. ندای ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست ندا یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای ندا میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! فرزاد جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی فرزاد بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! فرزاد تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی ندات چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی ندات تا آخرش رو حرفاش موند. فرزاد ندات داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! فرزاد من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. فرزاد حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای فرزاد کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر ندا نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر فرزاد بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر فرزاد هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست ندا اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق فرزاد و ندا بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃 #روایت_عاشقانه_زهرا
شوهر من شاغل بود...
دوتامون دانشجوی یه رشته بودیم، اون زود میومد زود میرفت...
یه بار با دوستام تو الاچیق نشسته بودیم بهشون گفتم من با این پسره ازدواج میکنم😂...
گذشت تا یه روز الکی صداش کردم گفتم تمرینات ریاضی حل کردین شمارش گرفتم، چن روز بعدش اومد خاستگاری 😍😍😍...
الانم بهترین رفیقمه....جونم براش در میره...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان🍃👇
🍃🍃🍃
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت. زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد. بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرح های ظریفی داشتند.
زن قیمت گلدان ها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آن ها یکی است. او پرسید: ” چرا گلدان های نقش دار و گلدان های ساده یک قیمت هستند؟! چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را می گیری؟!”
فروشنده لبخندی بر لبانش نشست و گفت:” من هنرمندم، قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است!
زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید،
آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است🥲♥️🕊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃 #روایت_عاشقانه_نازگل
من مادربزرگم مریض شده بود...
مشکله قلبی داشت فشارخونشونم یهو میزد بالا....
من رفته بودم خونه مادربزرگم اینا دیدم حالش خوب نیس فشارخونش بالا بود بهش یه انسولین زدم حالش یکم بهتر شد...
هرماه یه بار میرف برای چکاب پیش یه دکتر چون قلبشو عمل کرده بود...
تازگیا دکترشو عوض کرده بود خلاصه اماده شد با هم رفتیم مطب...
چون من دو تا دایی دارم ک یکیش یه شهره دیگ زندگی میکنه اونیکی هم سنش کمه و میره دانشگاه...
چون تو خونه کسی نبود مادر بزرگمم تنها بود با من رفتیم البته چن روزمونده بود به وقته دکترش...
بعد به مامانم زنگ زدم و گفتم مامانم گف شما برین منم میام..
خلاصه مام اماده شدیم رفتیم مطب دکترش
بعد راستش دکترش یه اقایه جوون و خوش قیافه بود....
چن بار اومدبیرون با منشیش حرف زد
بعد خلاصه نوبته ما شد رفتیم تو...
بعد منم شرایطه مادربزرگمو توضیح دادم و اینا، گفتم قند خونش بالاست و اینا راستش روم نمیشد تو چشماش نگا کنم حرف بزنم...
بعدش خلاصه حرفامونو زدیم تموم شد..
بعد دکتره ام اولش عادی بود ولی بعدن رفتارش عوض شد...
خلاصه من عاشقه این دکتره شدم....
بعدش هرماه به بهانه چکاب ماربزرگم منم همراش میرفتم مادربزرگمم یه بویایی برده بود
دیگ انقد قایم موشک بازی کرده بودم ک خسته شده بودم...
میخاسم به دکتره بگم عاشقش شدم😭😭😭 بعدش خلاصه یه روز بعده اینکه مادربزرگم و بردم چکاب داشتیم از اتاق مطبمیومدیم بیرون پام به پایه در گیر کرد....😐😐😐
بعد هول شدم قرمز شدم اصلا یه وضعی بعدش دکتر مادربزرگم اومد بالا سرم...
نگرانم شده بود میگف حالت خوبه چیزیت نشد به منشیشم چن بارگف برام اب بیاره منشیشم افاده ای بود اه اه اوق...
بعدش من دیگ نمیتونسم تحمل کنم میخاسم بگم همه چیزو به دکتره ...
بعد مامانمو مادربزرگم رفته بودن برا چکاب اونجا دکتره گفته بود پس اون دختره ک همیشه همراهشون میومد نیومده و اینا به مامانم گفته بود ...
مامانمم بهمون شک کرده بود
اومد خونه بهم گف با اون دکتره چ نسبتی داری ک انقد سراغتو میگرف منم از خجالت اب شدم چیزی نگفتم
مامانمم دیگ نمیزاش برم مطبش...
بعدش از مادربزرگم پرسیده بود این دختره ک میاد نوه تونه اونم گفته بود اره...
یذره بعدش ادرس گرفته بود و اینا و اومد خونه مادربزرگم همونجام ازم خواستگاری کرد 😊😊😊😊
مادربزرگمم از اول در جریان بوده کلا...
الانم کنار هم خوشبختیم...❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا 🍃🌸 یعنی خدا منو میبخشه
سلام به همه
میخوام یه چیزی بگم که خیلی وقته رو دلم سنگینی میکنه
قبلش میخوام برام دعا کنین که خدا من رو ببخشه
مرداد ماه سال ۹۹ بود دو هفته قبل از محرم خواستگاری داشتم که اوضاع مالی خوبی داشت اهل نماز و روزه نبود اما اهل چیزای دیگه ام نبود
اومدن خاستگاری
بعدش رفتن ، رفتن همانا و ۸ ماه نیامدن همانا
البته فامیل بودیم تو این ۸ ماه ی چیزایی میگفتن مثلا عروس مایی و فلان اما نمیومدن کار رو یکسره کنن
۸ ماه و گذشت و یک پسر ۲۵ ساله که تازه دانشگاه و سربازیش تموم شده بود و کارگری پیش برادرش کار میکرد اومد خاستگاری
یه حرفایی زده شد مثلا رابط گفت ایشون پس اندازش اینقدره یا خودش شما رو خواسته
این خاستگار دوم نماز میخوند روزه هم نمیگرفتاما در کل پسر خوبی هم بود اما خب از نظر تقوا در اون حد هم باتقوا نبود
به خداوندی خدا قسم که گفتم ازدواج میکنم باهاش هم پسر خوبیه هم میخوام همه بفهمن که پول ملاک ازدواج نیست تا ازدواج ها اسون بشه (معلم هستم)
در همین حین خاستگار اول اومدن و گفتن دختر به نام ما بوده و چرا شما خاستگار راه دادین
و توی جلسات بعد ک صحبت کردم با خاستکار دوم متوجه شدم اطلاعاتی که رابط ازدواج به ما دادن دروغ بوده( اول که من رو معرفی کرده بودن بهش اونم گفته بود دختر خوبیه _ دوم پس اندازش و حقوقش دروغ گفته بود.) گرچه پسره راستشو گفت اما من خیلی ناراحت شدم شنبه قرار ازمایش خون من و خاستگار دوم بود
مادرم در زندگی چون طعم فقر رو چشیده بود و من هم طعم فقر رو چشیده بودم اجازه ازدواج با خاستگار دوم رو نداد
قرار ازمایش خون بهم خورد و من عقد خاستگار اول شدم
خانمی توی پیام ها نوشته بودند هر کس بخاطر پول ازدواج کنه خدا به همون پول واگذارش میکنه خانم من دو ساعته دارم با این پیام اشک میریزم نه اینکه از حرف شما ناراحت شده باشم نه
از عذاب وجدان
از اینکه چرا این بلاها سر من باید بیاد
همسرم مرد خوبی هست من خیانتی از ایشون ندیدم ایشون اهل نماز و روزه نیستن حقیقتش روم سیاه خودمم نیستم اما خب تو دوران عقد من خیانتی از ایشون ندیدم
(با خاستگار اول و دوم هر دو فامیل بودیم )اما یه خانم متاهلی تو اقوام ما هست این خانم به شدتتتت حسوده . ایشون در دوران اون ۸ ماه چند روزی به همسرم پیام داده بودن اولش چون همسرم کارهای خیر هم میکنه با این هدف که یه پولی به من بده من مریضم ( ولی ما اقوامیم و میدونیم هیچیش نیست چه برسه به سرطان داشتن ) همسرم نداده بود بعد گفته بود که این دختر رو نگیر و عکس های بدی رو از خودش و خواهرش که هر دو متاهل هستند برای همسرم فرستاده بودن گر چ همسرم میگه این خانم هدفش به قول معروف تیغ زدن من بوده و با فرستادن عکس های خودش و خواهرش که همه متاهل اند قصد تحریک من رو داشته اما من محلی به این زن ندادم . خدمتتون عرض کنم من و همسرم چند جلسه طولانی با مشاور در این زمینه صحبت کردیم ایشون هم میگن خیانت حساب نمیشه و سخت گیر نباش اما دلم از همسرم صاف نمیشه _ تو این مدت که از ازدواج من میگذره این خانم هر جا میشینه از همسرم و من بد میگه هر چند برای من این خانم مهم نیست و من فقط دلم از شوهرم صاف نمیشه
در مورد مال هم گرچه همسرم پول بهم میده و پس انداز هم میکنم اما جیگرم از دست مادرشوهر خواهرشوهر خونه
مثلا میگن کابینت نکش دست دوم بخر
بچه نیار همه چی گرونه
و خیلی حرف های دیگه
خانم های عزیز شما پاک تر و نزد خداوند عزیز تر از منید میشه برای من رو سیاه دعا کنید خداوند من رو ببخشه؟
دلم میخواد خدا برام پدری کنه😔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی
🍃🌸
سلام بر همراز بانوی مهربان چه کردی با کانالای خوبت
من یک چالش داشتم...
من خودم که مجردم...
ولی مامان و بابام آشنایی جالبی داشتند...
مامانم میگه یه شب خانوادگی رفته بودیم پارک،بعد رفته بوده ببخشید سرویس بهداشتی اونجا وقتی بیرون میاد بابام می بیندش و عااااشقش میشه تعقیبش میکنه و میره فورا به مادرش میگه که این دختره رو دیدم زود باش برو از مادرش شماره ی خونشون رو بگیر😂😂😂
هنوزم که هنوزه تعریف میکنیم میخندیم...
سرویس بهداشتی که باعث وصل دوعاشق شد😂😂😂😂
از خانمها بخواین خاطره ی آشناییشون رو برامون تعریف کنن...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿