eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
635 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
یک زندگی یک داستان🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان🍃👇
🍃🍃🍃 مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت. زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد. بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرح های ظریفی داشتند. زن قیمت گلدان ها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آن ها یکی است. او پرسید: ” چرا گلدان های نقش دار و گلدان های ساده یک قیمت هستند؟! چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را می گیری؟!” فروشنده لبخندی بر لبانش نشست و گفت:” من هنرمندم، قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است! زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند. بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛ سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند. اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید. اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است🥲♥️🕊 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃 #روایت_عاشقانه_نازگل
من مادربزرگم مریض شده بود... مشکله قلبی داشت فشارخونشونم یهو میزد بالا.... من رفته بودم خونه مادربزرگم اینا دیدم حالش خوب نیس فشارخونش بالا بود بهش یه انسولین زدم حالش یکم بهتر شد... هر‌ماه یه بار میرف برای چکاب پیش یه دکتر چون قلبشو عمل کرده بود... تازگیا دکترشو عوض کرده بود خلاصه اماده شد با هم رفتیم مطب... چون من دو تا دایی دارم ک یکیش یه شهره دیگ زندگی میکنه اونیکی هم سنش کمه و میره دانشگاه... چون تو خونه کسی نبود مادر بزرگمم تنها بود با من رفتیم البته چن روز‌مونده بود به وقته دکترش... بعد به مامانم زنگ زدم و گفتم مامانم گف شما برین منم میام.. خلاصه مام اماده شدیم رفتیم مطب دکترش بعد راستش دکترش یه اقایه جوون و خوش قیافه بود.... چن بار اومد‌بیرون با منشیش حرف زد بعد خلاصه نوبته ما شد رفتیم تو... بعد منم شرایطه مادربزرگمو توضیح دادم و اینا، گفتم قند خونش بالاست و اینا راستش روم نمیشد تو چشماش نگا کنم حرف بزنم... بعدش خلاصه حرفامونو زدیم تموم شد.. بعد دکتره ام اولش عادی بود ولی بعدن رفتارش عوض شد... خلاصه من عاشقه این دکتره شدم.... بعدش هرماه به بهانه چکاب ماربزرگم منم همراش میرفتم مادربزرگمم یه بویایی برده بود دیگ انقد قایم موشک بازی کرده بودم ک خسته شده بودم... میخاسم به دکتره بگم عاشقش شدم😭😭😭 بعدش خلاصه یه روز بعده اینکه مادربزرگم و بردم چکاب داشتیم از اتاق مطب‌میومدیم بیرون پام به پایه در گیر کرد....😐😐😐 بعد هول شدم قرمز شدم اصلا یه وضعی بعدش دکتر مادربزرگم اومد بالا سرم... نگرانم شده بود میگف حالت خوبه چیزیت نشد به منشیشم چن بار‌گف برام اب بیاره منشیشم افاده ای بود اه اه اوق... بعدش من دیگ نمیتونسم تحمل کنم میخاسم بگم همه چیزو به دکتره ... بعد مامانمو مادربزرگم رفته بودن برا چکاب اونجا دکتره گفته بود پس اون دختره ک همیشه همراهشون میومد نیومده و اینا به مامانم گفته بود ... مامانمم بهمون شک کرده بود اومد خونه بهم گف با اون دکتره چ نسبتی داری ک انقد سراغتو میگرف منم از خجالت اب شدم چیزی نگفتم مامانمم دیگ نمیزاش برم مطبش... بعدش از مادربزرگم پرسیده بود این دختره ک میاد نوه تونه اونم گفته بود اره... یذره بعدش ادرس گرفته بود و اینا و اومد خونه مادربزرگم همونجام ازم خواستگاری کرد 😊😊😊😊 مادربزرگمم از اول در جریان بوده کلا... الانم کنار هم خوشبختیم...❤️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🌸 یعنی خدا منو میبخشه
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا 🍃🌸 یعنی خدا منو میبخشه
سلام به همه میخوام یه چیزی بگم که خیلی وقته رو دلم سنگینی میکنه قبلش میخوام برام دعا کنین که خدا من رو ببخشه مرداد ماه سال ۹۹ بود دو هفته قبل از محرم خواستگاری داشتم که اوضاع مالی خوبی داشت اهل نماز و روزه نبود اما اهل چیزای دیگه ام نبود اومدن خاستگاری بعدش رفتن ، رفتن همانا و ۸ ماه نیامدن همانا البته فامیل بودیم تو این ۸ ماه ی چیزایی میگفتن مثلا عروس مایی و فلان اما نمیومدن کار رو یکسره کنن ۸ ماه و گذشت و یک پسر ۲۵ ساله که تازه دانشگاه و سربازیش تموم شده بود و کارگری پیش برادرش کار میکرد اومد خاستگاری یه حرفایی زده شد مثلا رابط گفت ایشون پس اندازش اینقدره یا خودش شما رو خواسته این خاستگار دوم نماز میخوند روزه هم نمیگرفتاما در کل پسر خوبی هم بود اما خب از نظر تقوا در اون حد هم باتقوا نبود به خداوندی خدا قسم که گفتم ازدواج میکنم باهاش هم پسر خوبیه هم میخوام همه بفهمن که پول ملاک ازدواج نیست تا ازدواج ها اسون بشه (معلم هستم) در همین حین خاستگار اول اومدن و گفتن دختر به نام ما بوده و چرا شما خاستگار راه دادین و توی جلسات بعد ک صحبت کردم با خاستکار دوم متوجه شدم اطلاعاتی که رابط ازدواج به ما دادن دروغ بوده( اول که من رو معرفی کرده بودن بهش اونم گفته بود دختر خوبیه _ دوم پس اندازش و حقوقش دروغ گفته بود.) گرچه پسره راستشو گفت اما من خیلی ناراحت شدم شنبه قرار ازمایش خون من و خاستگار دوم بود مادرم در زندگی چون طعم فقر رو چشیده بود و من هم طعم فقر رو چشیده بودم اجازه ازدواج با خاستگار دوم رو نداد قرار ازمایش خون بهم خورد و من عقد خاستگار اول شدم خانمی توی پیام ها نوشته بودند هر کس بخاطر پول ازدواج کنه خدا به همون پول واگذارش میکنه خانم من دو ساعته دارم با این پیام اشک میریزم نه اینکه از حرف شما ناراحت شده باشم نه از عذاب وجدان از اینکه چرا این بلاها سر من باید بیاد همسرم مرد خوبی هست من خیانتی از ایشون ندیدم ایشون اهل نماز و روزه نیستن حقیقتش روم سیاه خودمم نیستم اما خب تو دوران عقد من خیانتی از ایشون ندیدم (با خاستگار اول و دوم هر دو فامیل بودیم )اما یه خانم متاهلی تو اقوام ما هست این خانم به شدتتتت حسوده . ایشون در دوران اون ۸ ماه چند روزی به همسرم پیام داده بودن اولش چون همسرم کارهای خیر هم میکنه با این هدف که یه پولی به من بده من مریضم ( ولی ما اقوامیم و میدونیم هیچیش نیست چه برسه به سرطان داشتن ) همسرم نداده بود بعد گفته بود که این دختر رو نگیر و عکس های بدی رو از خودش و خواهرش که هر دو متاهل هستند برای همسرم فرستاده بودن گر چ همسرم میگه این خانم هدفش به قول معروف تیغ زدن من بوده و با فرستادن عکس های خودش و خواهرش که همه متاهل اند قصد تحریک من رو داشته اما من محلی به این زن ندادم . خدمتتون عرض کنم من و همسرم چند جلسه طولانی با مشاور در این زمینه صحبت کردیم ایشون هم میگن خیانت حساب نمیشه و سخت گیر نباش اما دلم از همسرم صاف نمیشه _ تو این مدت که از ازدواج من میگذره این خانم هر جا میشینه از همسرم و من بد میگه هر چند برای من این خانم مهم نیست و من فقط دلم از شوهرم صاف نمیشه در مورد مال هم گرچه همسرم پول بهم میده و پس انداز هم میکنم اما جیگرم از دست مادرشوهر خواهرشوهر خونه مثلا میگن کابینت نکش دست دوم بخر بچه نیار همه چی گرونه و خیلی حرف های دیگه خانم های عزیز شما پاک تر و نزد خداوند عزیز تر از منید میشه برای من رو سیاه دعا کنید خداوند من رو ببخشه؟ دلم میخواد خدا برام پدری کنه😔 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🌸 سلام بر همراز بانوی مهربان چه کردی با کانالای خوبت من یک چالش داشتم... من خودم که مجردم... ولی مامان و بابام آشنایی جالبی داشتند... مامانم میگه یه شب خانوادگی رفته بودیم پارک،بعد رفته بوده ببخشید سرویس بهداشتی اونجا وقتی بیرون میاد بابام می بیندش و عااااشقش میشه تعقیبش میکنه و میره فورا به مادرش میگه که این دختره رو دیدم زود باش برو از مادرش شماره ی خونشون رو بگیر😂😂😂 هنوزم که هنوزه تعریف میکنیم میخندیم... سرویس بهداشتی که باعث وصل دوعاشق شد😂😂😂😂 از خانمها بخواین خاطره ی آشناییشون رو برامون تعریف کنن... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🌸 عشق آقا معلم 🍃🌸
دنیای بانوان❤️
🍃🌸 عشق آقا معلم 🍃🌸
🍃🌸 سلام آسمان مهربان عشق ما مثل عشقهای تو قصه ها بود.. دختر همسایشون بودم...از بچگی همسایه بودیم...هرروز توی راه مدرسه و خرید و نونوایی همدیگه رو میدیدیم...فقط با نگاه میگفتیم همدیگه رو دوست داریم... حسین معلم بچه های ابتدایی بود.. خلاصه گذشت و سال جنگ بود...وقتی فهمیدم حسین قراره بره جبهه قلبم آشوبی به پا شد.. همه میگفتن ده روز دیگه قراره بره جبهه... شبها تا صبح توی اتاقم گریه میکردم..اونموقع ها مثل الان گوشی و پیام و از این چیزها نبود...ولی من صدای موتورشو از بین موتورهای پسرهای همسایه تشخیص میدادم...و صدای بلند سلامش رو به مادرش...آخه ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم.. یه روز دم غروبی بود که حاج خانم مادر حسین اومد خونمون و اجازه خواستگاری گرفت😍 از خوشحالی داشتم بال در میاوردم...برای اولین بار شب بله برون و بعد صیغه ی محرمیت حسین توی حیاطمون‌کنار حوض و‌شمعدونی های حیاط بهم گفت فاطمه از همون بچگی میدونستم عروس من میشی... بعد از اینکه از جبهه اومدم مراسم عروسی برگزار میکنیم..اگر بدونید وه روزهای سختی پشت سرگذروندم تا حسین میرفت جبهه و برمیگشت...یه گردنبندی دعا بود خودم با دستهای خودم براش درست کرده بودم و گردنش انداختم...که همیشه سالم باشه.. خلاصه اون سالها با تمام سختیهاش گذشت... خدابهمون عنایت کرد و یه دوقلو بهمون داد...هادی و هدی... هنوزم بعد از سالها زندگی عاااشقانه همدیگه رو میپرستیم و نفسمون به نفس هم بنده...نفسم بند نفس آقا معلم خونمونه.‌...😊 عشق افسانه نیست عشق واقعا وجود داره عزیزای دلم.... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🍃🍃🍃 یک زندگی یک خاطره آشنایی
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🍃🍃🍃 یک زندگی یک خاطره آشنایی
من خرامان خرامان از پله های دانشگاه میومدم پایین سر خوردم با ک... از پله ها افتادم قشنگگگ یه ردیف پله رو تلپ تلپ اومدم پایین و عین قورباغه باز شدم دقیقا وسط یه عده پسر که جمع شده بودن وسط کریدور بعد کلاس حرف میزدن دراز کشیده بودم رو زمین و کله های پسرا رو که خم شده بودن روم میدیدم فکر کردیم چیکار کنم؟گریه کنم؟فرار کنم؟نه باوو ضایعه نشستم هرهر خندیدم یکی از پسرا عاشقم شد در نهایت مخالفت خانواده ها ازدواج کردیم بدون عروسی بدون جهیزیه بدون کادوی عقد بدون هیچچچچچچچچچ خریدی پسرمون۱۰سالشه @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🌸 بعضی جمله های لایک خور، داره به زندگی هامون ضربه میزنه... اینکه راحت میگن فلان آدما رو از زندگیت حذف کن یا میگن نذار فلان آدمها آرامشت رو بهم بزنن و... این جمله ها داره هر روز زیاد و زیادتر میشه و ما داریم به کسایی تبدیل میشیم که توانایی سازگاری ندارند و در آینده با هیچکس کنار نمیان... نظر شما در این مورد چیه؟؟؟ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿