eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.9هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii محفوظ ماندن خانه واموال از دزد 🔹منقولست كه هر كس بخواهد متاع او از دزد محفوظ بماند يا مال التجارة و اثاثيه و اموال خود را از جايي بجايي بفرستد و بخواهد از آفت دزد محفوظ بماند آيات مباركه ذيل را نوشته در ميان آن مال بگذارد بحبول الله تعالي محفوظ بماند. 🔹و هر كس بخواهد خانه خود را از دزد محفوظ نگهدارد آيات ذيل را نوشته بالاي درب اتاق خود بچسباند. اگر دنيا را دزد بگيرد، به آن عمارت نمي تواند وارد شود 🔹اگر خودش در سفر بخواند و به اثاثيه خود بدمد از دزد محفوظ ماند و آيات اينست: قل ادعوا الله اواد عوا الرحمن اءيا ماتد عوفله الاسمآء الحسني و لا تجهر بصلاتك و لا تخافت بها وابتغ بين ذلك سبيلا و قل الحمد لله الذي لم يتخذ ولدا و لم يكن له شريك في الملك و لم يكن له ولي من الذل و كبره تكبيرا و لا حول و لا قوة الا با لله العلي العظيم. 🔹اگر در سفر نيز نوشته و در ميان اثاثيه خود بگذارد باز از دزد محفوظ خواهد ماند انشآء الله تعالي. 📗منبع:كتاب المخازن، صفحه 44 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... ‌🍃
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... ‌🍃
فرهاد گفت : اروم باش ...نمیزارم‌ دستشون به سایه ات برسه ... دلم فقط محبت فرهاد بود که اروم میگرفت ... صبحانه که خوردیم نامادریم و اقامم تو اتاقشون بودن ... خاتون فرستاره بود دنبال ملا که برای خوندن محرمیت بیاد ... نمیخواست طول بکشه و میخواست تا ظهر نشده تمومش کنه ... زنعمو از تو صندوقش یه چادر سفید بیرون اورد و گفت : اینو فعلا براش ببریم‌ تا بعد براش بخرم روسری مادرم دست خاتون بود ... خاتون روی سرم انداخت و گفت : روی سرت بزار باشه دعای خیر اون بیچاره دنبالته ... عمو از حیاط تکون نمیخورد و میترسید اقام کاری از پیش ببره ... فرشاد اروم از لای در اومد داخل ‌.. بهش لبخندی زدم‌و گفت : میشه بیام پیشت ؟‌ دستهامو براش باز کردم و گفتم : چرا نشه ... برعکس همیشه بغلم گرفت و خیلی راحت از رو زمین بلندم کرد و گفت : اقام میگه تو باعث شدی اینده منم خراب بشه... خاتون بازوشو گرفت کشیدش سمت خودش و گفت : خاتون چه دخلی به تو داره؟‌ _ خواستگارش میخواسته منو ببر یجایی تو کار دولتی ... فرشاد سرشو پایین انداخت و گفت: خاتون شما از همه چی خبر ندارین ... خاتون‌ با اخم گفت : توام بچه همون مادری دیگه ... _ نگو خاتون من یه نفر رو گشتم ... خاتون جدی نگاهش کرد و گفت : چیکار کردی ؟‌ _ گشتم‌.. یعنی نمیخواستم ولی اونشب یه زهر ماری خورده بودم‌... خاتون دستشو رو دهن فرشاد گذاشت لای در رو بست و گفت: تعریف کن ببینم چیکار کردی ؟ فرشاد بغضشو فرو خورد و گفت : مادرم میگه میخواستم به دختر خدمتکارمون ت***کنم... از خجالت سرشو پابین انداخت و ادامه داد ... من یادم نیست ولی میگن به جونش افتادم و زدمش ... مادرم حنازشو مخفی کرده ... میخواد منو از اینجا دور کنه .... خاتون چشم هاشو بسته بود و گفت : خدایا خودت به داد من برس ....
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام ✨اسم شخصیت های اصلی داستان مستعار است و این سرگذشت برای مادربزرگ بنده است من سعی کردم در قالب روایت چند قسمتی ارائه بدم اما بر پایه واقعیت امیدوارم خوشتون بیاد❤️....
🌧قسمت اول سلام ممنون از مدیر کانا و همراهی دوستان عزیز🌹 ✨اسم شخصیت های اصلی داستان مستعار است و این سرگذشت برای مادربزرگ بنده است من سعی کردم در قالب روایت چند قسمتی ارائه بدم اما بر پایه واقعیت هست به علاوه از نوع نوشتاری و کلمات قدیمی هم استفاده کردم🤍 👣 ✨ امیدوارم خوشتون بیاد❤️ درست ساعت 12شب؛ صدای باران ؛ صدای گریه های نوزادی صدای ناله های مادری ؛ صدای جیغ در اتاق پشتی؛ چشم های گرسنه کودکی؛ صدای گریه های مردانه، خم شدن کمر پدر و باز هم باران و باران.... صنم روی پله ها نشسته بود 5ساله شده بود تولد اش را سه روز پیش توی پستو، عمه خانم تبریک گفت و شب پدر یک آبنبات خرید نه کادویی در کار بود و نه سوپرایزی صنم توی گذشته ای که درست به خاطر نمی اورد غرق بود و دستانش توی لبخند آنکس که ندیده بود خشک شده بود با اولین قطره باران روی گونه اش به خود آمد ،چشم هایش را درد آلود بست. صدای رعد و برق می‌آمد ؛ برخاست؛ از باران متنفر بود؛ بی صدا شروع می شد و هربار چیزی را از او می گرفت . دخترک بزرگ تر شده بود؛ می فهمید؛ می‌شنید و حس می کرد. تا یادش می آمد در بغل عمه خانم و خانم جان بود . پدر گاهی شبها تن خسته اش را در آغوش می کشید ؛ نوازشش می کرد ؛ اما آقاجان را بیشتر از همه دوست داشت‌. وقتی روی دوش آقاجان می‌نشست و آبنبات چوبی می خورد، دنیا را داشت. وقتی بستنی می خورد، زمان بی معنا می شد. و در آغوش گرم آقاجان انگار که زمان متوقف می شد؛ انگار دنیا به تماشای دخترک می نشست ؛ بودن در کنار آقا جان، ته ته خوشبختی اش به حساب می آمد، سه سالش بود و هیچ چیز بی اقاجانش معنی نداشت؛ لعنت به دنیا و لعنت بر حسادتش که نتوانست خوشی کودکی بی مادر را ببیند .در همان پنج سالگی او بود که آقاجان سرطان خون گرفت.طولی نکشید که روزگار شیره ی جانش را مکید تا دست آخر جلوی چشمان دخترک جان داد و مرد . دنیا! تو چه حسودی که خوشحالی طفل یتیم را تاب نیاوردی؟خانه شده بود خانه فاطمه زهرا (س)؛شده بود میدان عزا ؛ صدای ناله های بابا می آمد، مردانه اشک می‌ریخت؛ اما چرایش را کودک نمیفهمید. به سمت پدر می دوید و می گفت: _بابا چرا گریه میکنی؟ +هیچی باباجان برو بازی ات را بکن . به لباس های سرتا پا مشکی اهل خانه نگاه کرد؛ لباس های خودش هم مشکی بود؛ چه می فهمید کودک ۵ ساله؟یک مرتبه انگار که دردها جان گرفت؛صدای لا الله اله الله،رعشه بر وجودش می انداخت؛ تخته چوبی روی شانه ها بالا رفت. دخترک مات و مبهوت نگاه می کرد.جمعیت به سمت گلستان می‌رفتند ؛ یک لحظه، فقط یک لحظه خوشحال شد؛ خیلی وقت بود سر خاک مادرش نرفته بود.در اصل این حرفی بود که پدر می‌گفت؛ معنی اش را نمی‌فهمید؛ کسی حواسش نبود؛ در پی جمعیت می دوید؛ پشت درخت کاج قایم شد؛ جسم پارچه پیچ شده ای را بلند کردند؛ خانم جان از حال رفت. عمه خانم خودزنی می کرد؛ بالای سر قبر رفت؛ جسم داخل گودی بود. خانم جان بالای سر قبر آمد؛ خواهش می کرد که یک بار دیگر همسرش را ببیند. دخترک مغموم نگاه می کرد . پارچه ی سفید را کنار زدند؛ دخترک وا رفت؛ یا امام حسین آقاجانش بود؛ چرا روی دین و ایمانش خاک می‌ریختند؟ نمی‌فهمید مرگ یعنی چه؛ دیگر ندیدن یعنی چه؟ شاید هم می فهمید و خود را به نفهمی می زد؛ آخر کودک پنج ساله را چه به این چیزها ...به خوبی به یاد داشت که وقتی آقاجان مرد، باران می‌بارید؛ آسمان به سیاهی می زد؛ انگار آسمان هم برای سرنوشت صنم گریه می کرد .یک سال از مرگ آقاجان می‌گذشت که خانم جان و عمه خانم زیر گوش بابا شروع کردند به گفتن این که برود زن بگیرد .من نحسم شومم بد قدمم کودک شش ساله شنید و دم نزد اقاجانش مرده بود و حالا بابا هم دیگر نگاهش نمیکرد شاید او هم مثل بقیه او را مقصر مرگ همسر و پدرش میدانست شده بود کلفت بی جیره و مواجب خانم جان، بابا که رفت دختر عمویش را گرفت دیگر کسی آدم هم حسابش نکرد اخ که چه شب نحسی بود منی که مادر ندیده بودم و عمه خانم هم زیر گوشمم تند و تند میگفت مادر دار میشوی و خوشبخت میشوی از خوشحالی روی پا بند نشدم توی اتاق بابا رفتم گفتم بابا راسته قراره مامان دار باشم بابا دلش به ازدواج نبود شاید میترسید نحسی من دوباره بدبختش کند شد برعکس و من بخت برگشته بدبخت ماندم.. 🌧.... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌧قسمت دوم رفتند خواستگاری و به هفته نرسیده انچنان سور و ساطی به پا کردند نگفتنی.. ،حرفی نبود بدم نمی امد برای منی که تفریحی نداشتم ولی تا وقتی که مادر تازه،سر شب قبل مراسم نزده بود توی دهنم که به لباسش دست نزنم. شب را زهر مارم کرد ،شام نخورده از گریه خوابم برد یادم نماند فردایش فاطمه دختر عمه ام امد به بازی گرم شدیم یک ماهی راحت بودیم سر ماه که شد عروسی گرفتند داغ دلم تازه شد فهمیدم این مادر بشو نیست انگار هوو آورده باشند سرم،شبانه رفتم توی اتاق پشتی لباس عروسش را با قیچی تکه و پاره کردم صبحش چه بلبشویی شد و چه کتکی برای اولین بار از بابا خوردم بماند اما عروس خانم بی لباس ماند و یک لباس مجلسی قدیمی پوشید ولی دلم خنک شد شبش بابایم را برداشت و برد اتاقمان اخر ان زمان ها کسی خانه سوا نداشت یک خانه و چندین و چند اتاق که دو تاش مال ما بود رفتند خانه مان و من را پیش خانم جان رها کردند چقد غصه خوردم و گریه کردم خانم جان کوفت و مرگ به جانم داد و به زور خواباندم‌. فردا صبحش حوالی 11بود با خانم جان سینی صبحانه بردیم هرچه به خانم جان گفتم از گردوی توی ظرف به منم بدهد نداد که نداد گفت مال سمانه است (عروس)غیضی ازش به دل گرفته بودم نگفتنی.. روز های بعدی را تصور کنید از کودک ۶_۷ساله کار میکشید هر انقدر که در توانم بود از جارو تا شستن ظرف ها توی حیاط با آب سرد، بابا که بود اخلاقش بدک نبود گاهی ناز و نوازشی هم میکرد اما خدا نمیکرد بابا نباشد میزد توی سرم صد بار یاداوری میکرد که نحسم که کاش نبودم‌. (سوم شخص،راوی)وقتی توی هفت سالگی نشاندنش پست دار قالی فهمید راه بازگشتی ندارد ته تفریحش جمعه ها بود که فاطمه می امد و انگار از قفس ازادش کرده باشند باهم بازی میکردند خانم جان هم مراعات حال فاطمه را میکرد و حرفی نمیزد به هرحال روز ها میگذرند... 😓 یازده ساله بود که فهمید پدرش معتاد است. پاکت سیگار پشت ایینه برای لحظه ای زندگی اش را تمام کرد؛انگار که گلوله آخر را زده باشند؛ درست در قلبش؛ ضربه ی آخر ، تیر سه شعله بود؛ از پا افتاد؛ مریض و افسرده شد . به خانم جان که گفت دستش را فشار داد که هییشش چه کاره ای ساکت شو 🙃 سال ها بین خاطراتش می گشت تا خاطره ی خوبی پیدا کند ؛دریغ از عمر رفته که خوشی ها کمرنگ و نا خوشی ها پرنگ ترند !🥲 صدای زمخت سمانه که بیدارش میکرد تا به مدرسه برود بهترین لحظات عمرش بود حیف که به خوشی هایش رضایت نمیدادند کلاس پنج (بر طبق معیار امروزه )را که تمام کرد زمزمه شوهرش بدیم بره راحت بشیم های سمانه شروع شد حالا شوهر شوهر که بود و چه بود و فایده ای داشت ؟ بله فایده اش این بود که سه هفته بعد سمانه خانم با لپ های گل‌ افتاده اعلام کرد که حامله است انوقت بود که افتاد به مخالفت که نه هنوز کوچک است بگذار ۱۴ساله شود شوهر برایش زود است.چون قرار بود بشوم دایه و کلفت و نوکر بچه اش اخ از ناز و ادا هایش راستی عمه خانم هم ۸ماهه حامله بود و فاطمه انقدر عشق میکرد که انگار قرار است از شکم مادرش نهنگ بزند بیرون بس که ذوق داشت عمه را دیده بودم انقد ناز و ادا نداشت گاهی حالت تهوع داشت سمانه به سه ماه نرسیده لباس حاملگی دوخت و از همان ماه اول دست به سیاه و سفید نزد غذا را که من سیاه بخت میپختم و جارو ظرف ها هم که گاهی خانم جان می امد کمک اما اکثرا با من بود.بچه عمه که شد پسر دردانه فامیل شد و همان اول بستندش به ناف بچه سمانه که اگر دختر شد بعد ها عقدشان کنند سمانه حرصش گرفته بود اخر با عمه زیاد میانه خوبی نداشت سمانه که ۸ماهه شد.صبح تا شب توی رخت خواب بود و کزت هم که در اختیارش مدرسه هم که نمیرفتم ان چند سالی که رفته بودم هم چماغ بود مدام توی سرم میزدند که گذاشتیم بروی مدرسه ،هفته اول ۹ماه بود که شبانه دردش گرفت و انقدر دردش تند بود که سریع زایید قابله اوردند گوهری نامی بود که چشمانش کم سو شده بود ولی دستش ماهرانه نقش میزد وقتی گفت بچه پسر است گل از گل بابا شکفت به من یک پنج تومانی داد سمانه هم که از دو جهت خنده از صورتش کنار نمیرفت هم پسر دوست بود و هم اگر دختر میشد گرفتار عمه خانم و کاکل زری اش میشد. 🌧... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌧قسمت سوم بابا هم که انگار بچه اولش باشد سه روز مهمانی داد و خندید و رق صید و سمانه ناز و ادا آورد .خلاصه که سه روزی به حال خودم بودم هفته اول که مادر سمانه پیشش بود هم وضعم بدک نبود توی اتاق خانم جان میماندم و گاهی به بچه اش سر میزدم پسر بچه ای سبزه رو و چشمان مشکی انقدر قشنگ بود که پابندم کند به غر غر های سمانه که اخ نیوفته از دستت ،بلندش نکن، بد خواب میشه، بهش دست نزن، نحسی میگیرتش، دهمش که تمام شد به اصطلاح بردنش حمام دهم بدبختی ها دوباره واترقید سمانه بچه اش را ور دلش میکرد و به این بهونه از زیر کارا در میرفت حالا دیگه خانم جان هم به کمکم نمی آمد از غذا تا رخت چرک ها و جارو همه و همه با خودم بود یادم هست پنجشنبه بود با خانم جان رفتیم گلستان(قبرستان)..حالا نیمه های ۱۳سالگی بودم وقتی به خانه برگشتیم دیدم سمانه گل از گلش شکفته و یه دسته پول هم تو دستش و تند و تند با آن نیمچه سوادش میشمرد،خانم جان خندید که هان عروس خانم چیه پسرم پول فرستاده ؟ بابا سه ماهی بود که میرفت شهر و ماهی یک بار هم می آمد گاهی هم پول میفرستاد سمانه همانطور که میشمرد سری به نشانه نه تکون داد، خنده خانم جان کمرنگ شد +پس از کجا اومده این همه پول گنج پیدا کردی عروس خانم ؟ -نه خاله (لقبی بود که خانم جان را صدا میزد)شوکت خانم زن ممد اقا همسایه کوچه پایین اینجا بود برا نوه اش اومده خاستگاری اینم اورده برا شیر بها بشین خاله تا تعریف کنم برات، عه عه صنم خانوم وایسادی اینجا خجالتم خوب چیزیه هاان چیه میخوان ببرنت.شکر خدا ؛برو دوتا چایی بیار عههه در دیزی بازه حیای گربه کو؟من اون زمان انگار که چه کار زشتی کرده باشم دوییدم تو اتاق پشتی که یه سری وسیله اشپزی اونجا بود به اصطلاح مطبخ دوتا چایی ریختم و برگشتم که سمانه داشت با آب و تاب از کار و بار پسره و خانواداش میگفت من بخت برگشته هم یک کلام گفتم حسن نفتی؟ اخه توی تموم شهر اون و خانوادش معروف بودن انقد که خسیس بودن بهشون میگفتن محمود خشکه(به پدرش) ،آب از دستشان چکه نمیکرد. پسرشان هم روستا های بغلی و شهر، نفت میاورد و میفروخت توی دکه وسط شهر، ولی همین که میاورد توی شهر با آن گاری درب و داغون میرفت و می آمد نفت اومده نفت خلاصه همه رو خبر دار میکرد، توی محل و کل روستا بهش میگفتن حسن نفتی صد بار هم امده بود خانه ما که نفت بیاورد مخصوصا ان اوایل که نفت امده بود و تعداد کمی چراغ نفتی داشتند و دکه ای نبود. خلاصه ادم مهمی نبود و ضمنا ناشناخته هم نبود که یکهو با این حرف دیدم سمانه با هول و ولا زد روی پاش و گفت خاک عالم به سرم پسرای شهرم از بَرِع.. خوب که مکتب نرفت یا خدا اقا نفهمه ها سر هممون رو میزاره لب باغچه بیخ تا بیخ میبره اینجوری خانم جانم با خودش همراه کرد و همین اخرش همه کاسه کوزه ها سر من شکست فرداش دیدم بابا اومده پچ پچ خونه پر بود و من دیگه از ترس حرفم نمیزدم پنشنبه بود که دیدم اخوند یا همون عاقد اومد کبرا خانوم همسایه کناری ما بود پر پر ۳۰سال داشت شروع کرد اب و قند رو قاطی میکرد اول فک کردم قندش افتاده 🌚دیدم اینو زد به موهامو صورتمم به قول خودش سرخاب و سفیداب کشید من فک میکردم دارم چه کوهی رو فتح میکنم. سمانه هم اون شب از خوشحالی روی پاهاش بند نبود چند تا مجمه (سینی بزرگ)پارچه و لباس و طلا اوردن منم با یه چادر یه منی که بقیه که منو نمیدیدن هیچی.. خودمم جلو پامو نمیدیدم بردن نشوندن رو یه چارپایه این شد عقد و سفره عقد ،فاطمه قبلش گفته بود عاقد مهریه رو میخونه گوش کن ببین چند تاس هرچی صبر کردم عاقد نخوند وقتی سمانه نیشگونم گرفت گفتم با اجازه بابام بله هلهله کردن و کل کشیدن فاطمه اومد بغلم گفتم مهریه نخوند یا من نفهمیدم گفت نخوند بابا انگار اون پوله که دست سمانه بود هم شیر بهات بود هم مهریه که سمانه ورداشت گفت باهاش برات جهاز میخره سمانه دید ما داریم پچ پچ میکنیم اومد پرسید چی میگیم که فاطمه گفت درباره پول مهریه میگیم جلو اون همه جمعیت داد زد کدوم پول ؟انگار ارث پدرشو طلب داره دختره نحس اون پول نصفش که شیر بهاست بقیه اش هم یه تیکه جهازت میشه دیگه انچنان نقش بازی کرد و گفت مادری کردم براش این سنار پول رو نمیتونه ببینه که خودمم باورم شد خلاصه شب که تموم شد انگار نه خانی رفته و نه خانی اومده دیگه حسن نفتی رو ندیدم تا عید سفره عید، که پهن شد اخ که بوش همه اتاقو گرفته بود.. 🌧 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌧قسمت چهارم سبزی پلو بود با ماهی, عید به عید سالی یکبار برنج میخوردیم. نشستیم سر سفره اون طرف بغل بابام. حسن نشست سیبل های کم پشتش تو چشم بود راستی چند سالش بود؟نه میدونستم و نه جرعت پرسیدن سمانه زد رو پام دختر چشم سفید چشاتو جمع کن خیره سر خوب که شوهرت دادم بغضم گرفته بود به زور یکم خوردم و رفتم تو اتاق خودمون دم در شنیدم حسن داره به بابام میگه فردا چون عیده همه خواهر برادراش خونشون جمع میشن اگه اشکال نداره منم ببره،تازه عروسشونو ببینن قبل این که بابا حرف بزنه سمانه گفت واا اقا حسن زشته ما این کارا رو بد میدونیم هنوز سه ماهه عقدین ما وسایلشو کم و بیش اماده کردیم انشالله اخر همین ماه عروسی میگیریم حسن انگار موند چی بگه.. گفت آخه مادرم خیلی اصرار کرد حتی شام امشب رو که هرسال داریم ،به احترام شما انداخت فردا ظهر،دم ظهر میبرمش بعد نهار هم میارم این دفعه بابا گفت ببرش پسرم ولی دیر نکنی ها با یه چشم پاشد منم چهار نعل تا اتاق دوییدم فرداش سر ۱۰ اماده شدم. فاطمه دیشب گفته بود یکم سرخاب سفیداب کن پیش چشم خواهر شوهرات خوب دربیای جاری هاتم از حسودی بترکن با ذوق یکم از سرخاب سمانه رو لبام کشیدم دیدم انگار موشو اتیش زدن مثل جن بو داده بالا سرم پیدا شد که الهی خیر نبینی من شوهر دارم حیا میکنم از این کارا نمیکنم تو چه عجوزه ای هستی پاشو پاک کن با گریه پاک کردم. هی ننه!! الان که دارم برات میگم با خودم میگم چرا این کارا رو کرد چه فایده ای براش داشت . خلاصه دیدم نزدیک اذون ظهر سمانه گفت حسن اقا اومده. ننه فک کنم خود حسن هم از لفظ اقا وا موند همه میگفتن حسن نفتی حالا با احترامش میشد حسن 😂اقا براش سنگین بود ولی دیدم خودشو گرفت و گفت اومدم دنبال عروسم ننه ام اینا منتظر ما هستن .رفتیم دیدم یه خر داره که گفتم اگه بشینم روش زوارش در میره انقد که پیر بود گفتم خودم میام راه تا خونشون اون موقع ها انقد راه نبود که اخه روستا کوچیک بود ولی نزدیک خونه که شدیم گفت سوار شم که اینجوری بریم تو خونه با هزار ترس سوار شدم راستش اون موقع ها فک کردم ادم بدی هم نیستا سر به زیر بود و نجیب چشماش سیاه بود شبی ذغال انقدم کار کرده بود رگای دستش زده بود بیرون بابا بزرگ خدا بیامرزم میگفت اگه میخوای ببینی مرد کاریه یا ن به دستش نگاه کن و رگاش، خلاصه که تازه عروس که اومد تو کِل کشیدن و دست زدن حس پری هایی رو داشتم که عمه خانوم داستانشو برامون میگفت هی که برا من بخت برگشته همونم نموند عمه دو سه ماه بعد عقدم رفت شهر سالی یه بار به زور میدیدمش چی میگفتم ننه ؟ +تازه عروس و کل کشیدن مادر جون -اها اره ننه دیدم سه تا دختر و دو تا پسر کنار در وایسادن بعد ها فهمیدم که سه تا خواهر شوهر دارم که همه ازدواج کردن حتی بچه هم داشتن دوتا هم برادر شوهر که زن داشتن یکیشونم بچه داشت یه دختر که نازگل اسمش بود و رسمشم همون بود انقد قشنگ بود که لحظه ورودم یادم رفت که تازه واردم سه سالی داشت بغلش کردم و شروع کردم قربون صدقه اش برم که مامانش که جاریم باشه اومد بغلم کرد و خوش امد گفت راستش الان که فک میکنم چقد ادمای خوبی بودن مادرشوهرم تیکه و طعنه هاش گذرا بود و حرف باد هوا مخصوصا برا منی که کم نشنیده بودم .نشستیم سر سفره و الحق که کم نزاشتن ولی اون روزا ادما چی فک میکردن نمیدونم ننه، نهار که خوردیم زنونه مردونش کردن منو بردن تو اتاق و بزن و برق ص کردن با خودم گفتم خب محرم  نامحرمه دیگه ولی بعد ها فهمیدم کلا این کارشونه سر سفره باهم بعدش اتاق سوا 😂🥲 ساعت هنوز از 2خیلی نگذشته بود که دیدیم در میزنن خانوم جون اومده بود دنبالم که دیر شد بریم دیگه هرچی‌ خواهر شوهرام اصرار کردن اتاق سوا هستیم نزاشت بمونم رفتیم و این شد اخرین دیدار من و حسن نفتی ولی ننه واقعا نفتی بودا ادم کنارش راه میرفت صد بار نفسش میگرفت لباساشم که از کثیفی لنگه نداشت ولی اینا فوضولیش به من نیومده بود رفتیم خونه و سمانه کلی غر به جونم زد که هاان !!.اخه دختر یکم ناز بیا تا اون خندق بلاتو پر میکردی میگفتی باید برم بعدشم منو گرفت به کار. بچه سمانه سینه خیر میرفت و دنبالم میومد دوسش داشتم رضا بهش میومد بابا گفت احمد ولی سمانه انقد جست و خیز کرد که شد رضا اخه اسم بابابزرگش رضا بود وقتی گذاشتن رضا دل منم رضا شد و قرار گرفت اخه اسم بابا بزرگ منم رضا بود همونی ک دنیام با رفتنش واقعا دیگه دنیا نشد ننه، احمد اسم بابای مامان خودم بود عمه برام تعریف میکرد عشقشون مثال زدنی بود میگفت اگه بخواد برام بگه افسانه میشه اما هیچ وقت نمیگفت. 🌧... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌧قسمت پنجم روزای اخر فروردین بود که مرضیه خانوم مادرشوهرم اومد خونمون که برای اخر هفته که ولادت هست جشن رو بگیرن و خلاصش کنن چشماشو باریک میکرد و میگفت حسنم طاقتش طاق شده این طاقتش بعد ها طاقت منم طاق کرد ( منظورش اینه اذیتم کرد و طاقتم تموم شد) هفته دیگه یه زنبیل و یه سری خرت و پرت به اصطلاح جهاز بردند تو دوتا اتاق مادرشوهرم چیدن منم نبردن گفتن زشته ما حالا میچینیم بعد ها چیزی‌ رو نخواستی عوض کن انگار نه انگار خونه منه .خونه مادرشوهرم ۸تا اتاق بود دوتاش مال ما بود دوتاش هم مال جاری کوچیکه و دو تا هم مال جاری بزرگه،دوتاش هم مادرشوهر و پدرشوهرم یدونه هم اشپزخونه یا همون مطبخ،حوض وسط حیاط قشنگ بود و درختاش بلند زیر اندازای کهنه ولی قشنگ حیاط مرتب و جارو کشیده و اتاقم تمیز و دست نخورده بردنمون تو حیاط دور تا دورش ایوون بود رو تخت نشستیم(اصطلاح به معنی روی صندلی نشستیم و پادشاهی کردیم اون شبو)زدن و رق صیدن و حسن اومد بغلم نشست گفتن عروس پاشه برق ص ه خانم جان اشاره کرد زود بشینم با خجالت یه چرخ زدم و اومدم بشینم که مامانش حسن رو هم بلند کرد اونم بلد نبود برق صه اما ذوقشو داشت دستای منو گرفت و چند ثانیه بعد هر دو نشسته بودیم اروم توی گوشم گفت چقد دستات یخه خوبی؟ حقیقتا ننه ،بازم بوی نفت زیر دماغم بود تند تند گفتم اره که بره عقب هم زشت بود همم حالم بهم میخورد تا اخر شب فاطمه کنارم بود از شهر اومده بود و به مد میگشت لباس بلندش که تا روی پاهاش میومد و موهاشو که بجای قند براش با بیگودی فر زده بودن گمونم از منم خوشکل تر شده بود.حکما بعدش کلی ام خاستگار داشت اما عمه میگفت فعلا شوهرش نمیدم جشن تموم شد شام هم طبق روال‌ اون روزا ابگوشت بود راه افتادیم که بریم سر خونه زندگیمون ... صبحش پاتختی بود رفتم تو اتاق مادرشوهرم هر کدوم برام یه تیکه چیز اورده بودن اون موقع ها، ننه !!طلا ارزون بود بیشتر طلا میاوردن بعضی پول بعضیا لباس و وسیله خونه از پارچ تا لیوان از مجمه تا پارچه (مجمه سینی بزرگ) راستی حسن نفتی ۱۸_۱۹سالش بیشدر نبود از ۱۵سالگی کارش این بود ولی انگار خوشی های زود گذر هم به من نیومده بود که همه که رفتن ما سه تا جاری و مادرشوهر نشسته بودیم راستی سمانه دم رفتن زد روشونم و یه ماشالله گفت و رفت خانوم جان هم بغلم کرد و گفت رو سفیدش کردم ،به هرحال ننه با جاری هام نشسته بودیم ور دل مادرشوهرم که منم بنا به عادت مثل سمانه بهش خاله میگفتم یهو دیدم داره تندو تیز قانون میگه که شنبه و دوشنبه کارا با منه و یه شنبه و سه شنبه هم با جاری وسطی چهارشنبه هم هم باهم کارا رو بکنیم پنشنبه جاری بزرگه فقط یه روز چون بچه داشت خودشم جمعه ها خب من میدونستم نیومدم مهمونی ننه ، اما بلدم نبودم برا اون همه ادم غذا درست کنم اما جبر روزگار به ادم یاد میده.فرداش جاری وسطی که اسمش صدیقه بود اومد کمکم که چقد وردارم راستش ننه درست یادم نیس چی درس کردم اما نون و تره بود انگار شایدم اشکنه چون اون روزا غذا ها همش همین مدلی بود غذا رو که پختم خونه رو جارو زدم و یه اب هم به حیاط زدم چون مادرشوهرم گفته بود مهمون میاد براشون خلاصه تا سوم عید همه چی به روال عادی بود میشتیم و میرُفتیم و مهمونی میرفتیم و میومدن روز چهارم نهار مادر شوهر و پدرشوهرم رفتن خونه یکی از اقوامشون نهار اونجا بودن جاری بزرگه هم رفت خونه مامانش من موندم و جاری دومی یکم کشک ساییدیم و آب روش کردیم و با نون خوردیم هنوز لقمه سوم پایین نرفته بود که دیدم جاری گفت اووو چقد میخوری نکنه آبستنی؟گفتم نه بابا. حالا ننه !! لپام ه‍م از خجالت گل انداخته بود من کلا سر نهار و شام حسن و دیده بودم اصلا تو عقد هم ک ندبده بودیم همو خلاصه که مادرشوهرم نیومده دیدم جاری گفت فک کنم آبستنه!!!.. 🌧... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌧قسمت ششم مادرشوهرم گل از گلش شکفت گفت کی حی ض بودی ؟گفتم هنوز دو سه روز قبل عروسی دمغ شد و انگار که من مقصر باشم توپید که برو گمشو اتاقت. اخه صدیقه !! این از این عرضه ها داره نیم وجب قدشه. کلا اون روزا ماه اول اصلا نمیرفتن خونه مادرشون منم انقد گریه کرده بودم چشمام باد کرده بود. +چرا طلاق نگرفتی خان جون؟ +مگه مسخره بازی بود ننه مثل الان فرتی طلاق نمیگرفتن که بابامم منو راه نمیداد خونه نون خور اضافه کجا ببره 😂🙃 سر شب بود که حسن از صحرا اومد صبح تا ظهر تو دکه نفت میفروخت عصرا هم میرفت صحرا کشاورزی،دیدم اومد تو اتاق بنا گذاشت به غرغر که هان چیه ننم میگه هفته اول سر نیومده بنا به قهر گذاشتی کاری نکن بزنم و فلان. تا از من بخوری هم از دیوار، پاشو خودتو جمع کن برو شامو سر هم کن من هنوزم همون قدر کله شق بودم که داد زدم امروز غذا با اون صدیقه عفریته اس که این آش رو به پا کرد.دیدم دستشو مشت کرد زد تو سرم تا نیم ساعتی گیج میزدم ولی رفت بیرون و خودشون هم غذا پختن و خوردن و به منم یه تعارف نزدن یکم نون خشکه تو اتاق بود اونا رو خوردم و خوابیدم چقد دلشون سنگ بود ننه ادم با تازه عروسی که اومده تو خونشون این کارو میکنه؟به ولله ادم با سگ در خونشم این کارو نمیکنه. فرداش انگار من خطا کرده باشم محلم ندادن ولی رسما شدم نوکرشون شنبه و دوشنبه و چهارشنبه ها کارا با من بود یکشنبه و سه شنبه هم صدیقه بقیه هم به منوال قبل یه روز بودن اون روز همه لباساشونو جمع کردن ریختن دم اتاقم که تا شب همه رو بشورم لوله کشی نبود و اب چاه هم برا لباسا نبود همه رو میزاشتم تو زنبیل و مجمه ها میبردم لب رودخونه میشسم خداروشکر اون موقع انقد سرد نبود که اب یخ ببنده وگرنه باید یخ میشکستم لباسا رو که تموم کردم از اذان ظهر گذشته بود که برگشتم ابگوشت بار گذاشته بودم اماده بود نهار خوردن همه ظرفا رو شستم با خودم گفتم حالا یه ذره بخوابم دیدم یکی زد به شیشه گل نار بود این روزا اونم غریبگی میکرد نگاش کردم درهم یه چیزایی میگفت مامان جون کارت داره خلاصه رفتم دیدم یه تشت پره سبزی همه هم دورشن لامروتا نکرده بودن اون کارو خودشون بکنن کمر نمونده بود برام دیگه طرفای شام بود که تموم شد رفتم تخم مرغ درست کردم خوردیم میدونی ننه حسن ادم بدی نبودا ولی باباشو دیده بود مرتیکه با اون سن هفته دو بار کم کم مادرشوهرمو سیاه و کبود میکرد اون شب برا این که از دلم در بیاره گفت فردا میبرتم خونه خان جونم یه سر خب من خیلی خوشال شدم ولی میدونستم یه دعوای حسابی برا این بی رسمی در انتظارمه. صبح فردا خب نوبت من نبود پاشدم دست و رومو شستم و یه ذره هم پنیر خوردم و هنوز حسن نرفته بود سرکار گفت منم میبره لباس پوشیدم که بریم البته منظورش از بردن این بود که دنبالم میاد تا در خونشون اون روزا موتور هم نبود ماشین که سهله البته چو افتاده بود یه مدل موتور اومده که گازی هست ولی هنوز توی فرنگ هم خیلی وقت نبود اومده بود و تا برسه به ایران و بعدش به یه روستای دور افتاده کم کم سه چهار سالی طول میکشید اره ننه! بچه اولم که باشه عمو بزرگه ات اون موقع تازه اومده بود تو تهرون اما انقد گرون بود کسی سمتش نمیرفت خلاصه رفتم خونه خان جونم و تا ظهر موندم دم اذون بود که حسن اومد که بریم. بچه سمانه واترقیده بود اب زیر پوستش رفته بود دردونه یکی اونم پسر تو اخرین لحظه رو لپای رضا بوسه نشوندم و اومدم بیرون تا خونه با حسن حرف زدیم میگفت اولین بار منو تا 10سالگی دیده وقتی برامون نفت اورده حرف زدن شیرینی بود ما زیاد تنها نمیشدیم اخه ,وقتی رسیدیم تو خونه ... دیدم صدیقه زد رو پاش که خوشم باشه هنوز هفته تموم نشده خونه مامان نداشته ات ولوویی از اون طرف مامان حسن مثل یه گرگ اومد و گیسامو گرفت تو دستش که دیدم حسن داد و بیداد راه انداخت که ولش کنید مگه جرم کرده خودم بردمش اصلا ،مامانشو یکم هول داد کف سرم تیر میکشید اما دلم میخواست قاه قاه بخندم ننه صدیقه وا رفته بود شوهر خودش ممد بنا از این کارا بلد نبود هرچی‌ ننه اش میگفت یه چشم میزاشت تنگش اون وقت شور(شوهر) من جلو همه وایساد دیدم مادرش شروع کرد که جادو جمبلت کرده اره ولی حسن دستمو گرفت برد تو اتاق و همینجور هم میگفت امروز که شیفتش نیست کارش نداشته باشید امروزو حداقل، تو اتاق که رفتیم یاد حرفای سمانه افتادم که ناز و کرشمه بیا حالا ناز و کرشمه من شروع شد تشکر بود یه جورایی داشتم بال در میاوردم .اون روز تا شب حسن نرفت بیرون نهارو خوردیم و حرف زدیم و یه وقتی دیدم همه جا تاریکه. 🌧... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
بعد از ۸ سال خدا بهم یه پسر داد، بعد از به دنیا اومدن پسرم محمد، زندگیم خیلی خوب بود... یه روز با شوهرم بحثم شده بود، محمد تقریباً ۱۱ سالش بود دست محمد رو گرفتم رفتم خونه مادرم. با مادرم گرم صحبت بودم که یهو از آشپزخونه صدای جیغ و داد اومد، آبجوش سماور ریخته بود رو سر محمد،زنگ زدم شوهرم اومد بردیمش دکتر بعد از کلی دکتر رفتن و امتحان کردن روش های مختلف صورت محمد خوب نشد و داشت گوشت اضافه میاورد پدرش منو مقصر میدونست،هر روز تو خونه دعوا داشتیم حتی تا مرز طلاق هم رفتیم یه روز یکی از دوستام که ماجرا رو براش تعریف کردم یه کانال بهم معرفی کرد و من معجزه رو به چشمم دیدم... اگه جای سوختگی ، بخیه یا مشکلات پوستی داری بزن رو متن تا کلی نمونه ببینی قبل و بعد محمد رو هم تو کانالشون گذاشتن https://eitaa.com/joinchat/2036138808C827cf28f6f
🌧قسمت هفتم ولی خب ننه، قصه زندگی من از اینجا تکرار مکرراته. مثل همه دخترا یا حداقل 99درصد دخترای اون دوره زود شوهر کردم و مادرشوهر و خواهرشوهر و جاری به جونم بودن و اذیت کردن و کردن تا.... تو 15 سالگی فهمیدم حامله ام دیگه حسن انگار رو ابرا بود انگار 10 ساله شکمم نمیشد پیشم بود و هر انچه میتونست میخرید و حرفم برو داشت وقتی قابله اومد زاییدم ولی چه زاییدنی ننه! یه پسر که اندازه دوتا کف دست بود و انقد زرد بود که قابله همینجور که پامیشد گفت این موندنی نیست زدم زیر گریه مادرشوهرم زد پشت کمر قابله که صغری خانم ای بابا تازه زاییده چرا حرص به جونش میدی به باباش رفته اونم اول ریزه بود پاشو خدا عمرت بده دلم یه ذره گرم شد و کینه ام کمرنگ ولی راست میگفت بچه ام که اسمشو گذاشتیم محمود همون هفته اول واترقید شیرم قشنگ بود و زیاد اما خب زردی بچه کم شد اما از بین نرفت هفته اول تموم نشده شروع کردن بهش اب هندونه بدن بیشتر خودم میخوردم ولی به بچمم میدادن خلاصه که بهتر شد راستی عزیزم سر سیسمونی چه به سر خانوم جون اوردن که بیچاره اشک تو چشماش راه افتاده بود و مثل سیل میومد یه مشت خرید گفتن کمه باز یه مشت دیگه خرید گفتن فلان چیزش کو ؟فلان مدلش کو؟یه چیزایی میخواستن هرکی نمیدونست فکر میکرد مال فرنگ ان. مثلا میگفت لحاف پنبه دوز بیار یا میگفتن بالشت زیر سر بچه بلنده گردنش درد میگیره میگفت خب پنبه اش رو در بیاریم میگفتن نه این باشه برا 3-4سالگی یکی دیگه بدوز بعد وقتی مادر میزاد گداخته درست میکنه( یه نوع غذا مقوی )مادر عروس که خب من بخت برگشته نداشتم خان جون پخت انقد ایراد بنی اسرائلی میگرفتن که خدا میدونه چرا گردوش کمه؟چرا نارگیلش زیاده ؟چرا سفتع ؟و... بچه ام که یک ماهه شد به حسن اصرار میکردم که حالا یه خونه بخریم ولی میگفت ندارم گفتم باشه طلا هامم میدم بزا رو پولش یه خونه بخر گفت با پول طلا های توام تهش میشه یه زمین خرید گفتم بخر خدا بزرگه یه زمین خرید که خیلی به اونجا دور بود دیدم اینجوری پیش بره بچه دومم این خونه پس انداختم یا علی گفتم و یه دار قالی انداختم حالا چون من بچه داشتم دو روز تو هفته کارا با من بود و سه روز صدیقه اونم بچه اش نمیشد هرماه ع ادت ماه یانه اشو چک میکرد و نمیشد ازش خوشم نمیومد اما خب دلم براش میسوخت دار رو تو اتاقمون زدم و سر سال اوردم پایین . وقتی خریدن با یکم پول که حسن گذاشت روش رفت خونه رو ساخت یه خونه که فرق زیادی با مامانش اینا نداشت اما نو ساز تر و کوچیک تر بود +همین خونه مامان جون؟ -نه عزیزکم اون خونه رو تو ندیدی وایسا برات بگم چطوری بود اولش بگم که وقتی قالیم اومد پایین من 17ساله شده بودم حداقل و بچم تازه یه سالگی رو رد کرده بود که دیدم عادتم افتاده عقب ولی به کسی نگفتم اخه حسن تازه شروع کرده بود با اون پولی که از قالی بهش دادم و پولای خودش خونه رو بسازه اون زمون خونه ها شکل متفاوتی نداشت همش تقریبا مثل هم بود حالا با یه ذره فرق ولی مهم تر این بود که اگه میگفتم حسن اصرار میکرد تا بچه به دنیا بیاد بمونیم خونه مادرشوهرم و همه اون پول رو خرج میکرد پس تو این 9ماه هیچی نگفتم و طبق روال هفته ای یه بار یه تشت نون خمیر میکردیم و نونوایی داشتیم و دو روز هم کارا با من بود بچه داری هم داشتم لباسا دم رودخونه هم خودش یه گرفتاری یه روز داشتیم نون میپختیم که کمرم درد گرفت گفتم یکم میشنم غر زدن اما چاره ای نبود بی حد درد داشتم نیمه های شب بود که طفلم رفت سق ط کردم فرداش به همه گفتم حسن مثل بچه ها گریه میکرد مادرشوهرم یه مشت یاوه بهم گفت و قاتلم کردم ولی به کسی نگفتم که سه ماهه بود چون اون جوری دوبرابر اذیتم میکردن گفتم نزدیک دو ماهم بوده یک و نیم ماهه مثلا خلاصه خونه امون نیمه ساخته بود که حسن یکی دو هفته ای کارو ول کرد میگفت حالم خوب نیست فقط تا دکه میرفت و میومد 6ماهی از اون وقت میگذشت و بچم یک و نیم سالش شده بود که من باز حامله شدم ادم نمیدونه چی بگه ننه اون موقع ها فرت و فرت میزاییدیم الانم از هرکی بپرسی یا میگه بچم نمیشم یا میگه نمیخوایم خلاصه خونه ما رو به اتمام بود ولی حسن برا در و پنجره ها پول کم اورده بود منم دیگه چیزی نداشتم که بهش بدم حالا دو ماهی میشد که برادرشوهر بزرگم رفته بودن خونه سوا ولی جاری وسطیم با شوهرش خوب نبودن اونم کار درست و حسابی نداشت همش لنگ دو قرون بود وقتی من به همه گفتم که حامله ام جاریم بنا گذاشت به شیون کردن که خدایا منم بچه میخوام و فلان،همه گریه امون گرفته بود اتفاقای زندگی من از اینجا غریب الوقوع تر شدن. 🌧... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿