🌧قسمت هشتم
نمیدونم چطوری بگم به هرحال گفتنی رو باید گفت میترسم بمیرم و رازم سر به مهر بمونه ،یه هفته گذشته بود و حالا جاده ها یخ بسته بود برا حسن سخت بود بره نفت بیاره و درثانی خیلیا انبار کرده بود و میفروختن کار و کاسبی حسن حسابی کساد بود منم جز کارای خونه که حالا دوباره سه روز با من بود و بچه داری نمیرسیدم باز قالی بندازم ولی تصمیم گرفتم با جاری بندازیم و پولشو نصف ورداریم من غصه دار بودم که بچه دومم دوباره دو این خونه به دنیا بیاد اخه خیلی خفت کشیده بودم به همه چیز ادم کار داشتن و فوضولی بی حد و مرز تو هر چیز اذیت کننده بود قالی رو که انداختیم حتم داشتیم یه سالی طول میکشه بچه ام دو ماهه شده بود و حالا حسابی مراقب بودم حسن میگفت اگه دختر شد بزاریم فاطمه ولی من فعلا به اسم فک نمیکردم تو فک بودم از یکی پول قرض بگیریم خب خونه ما نه در داشت و نه پنجره و نه حتی وسیله های ضروری خب خونه های اون روز پر از شیشه بود میگفتن خونه دلباز میشه و واقعا بدون پنجره و شیشه نمیشد رفت تو خونه مخصوصا تو سرمای زمستون،
دیدم یه شب حسن اومد خونه دمغ من اخرای ماه دوم بودم و حالا هیچ جوره نفت فروش نمیرفت و ما داشتیم از جیب نداشته میخوردیم یه جورایی سربار مادرشوهر و پدرشوهرم شده بودیم شرایط بدی بود زدم به شوخی که هان حسن نفتی چی شده ؟اولش که هرکاری کردم نگفت ولی بعد با چیزی که گفت جیگرم اتیش گرفت انگار اومده سیب زمینی بخره صدیقه یه داداش داشت که خیلی باهم خوب بودن راستش اون اواخر خب چهار سال و خورده ای میشد صدیقه عروسی کرده بود و بچه نداشت این جرم بزرگی بود اون زمون کسی نمیگفت شایدم عیب از پسره اولین حرف این بود دختره اجاقش کوره شنیده بودم مادرشوهرم میخواد برای ممد زن بگیره صدیقه افسرده شده بود وقتی به داداشش میگه اونم میره پیش حسن و میگه من پول دارم میخوای بهت بدم که خونه ات رو درس کنی خب مادرشوهر و پدرشوهرم داشتن مارو تحمل میکردن هم من هم حسن سختمون بود هر روز سر سفره ای بشینیم که برا هر لقه اش هزار حرف و سخن بود .
فورا میگه از خدامه زود پَسِت میدم بزار یخ اب بشه برم نفت بیارم میگه نه عجله ندارم بمونه وقتی دار قالی زنت اومد پایین ینی حدود 8ماه بعد اگه خوب میبافتیم حسن بغلش میکنه و شروع میکنه تشکر کردن که میگه صب کن من که مفتکی پول نمیدم میگه جاش چی میخوای بیام برات کار کنم ؟اونم بدون قید و بند میگه نه یه کار راحت تر بکن بچه ات رو بده بهم دعواشون میشه و حسن اونجوری بهم ریخته میاد خونه جبر ننه جبر به ادم یاد میگه از خیلی چیزا بگذره بله ننه من از بچه ام گذشتم وقتی همه هفته گریه کردم و فرداش مادرشورم بهمون گفت مفت خور دیدم چاره ای ندارم قبول کردیم فرداش صدیقع و شوهرش گفتن که میرن شهر برا دوا درمون وقتی برگشتن گفتن دکتر براشون دوا داده اماگفته که بچه ها یه جورایی زود رس اند شاید یکم زوتر به دنیا بیان اما گفته بود دکتر گفته با این دارو ها اخر این ماه حامله ای من و حسن با پولی که داداشش داد خونه امون رو سرماه ساختیم و رفتیم توش سمانه هم دو سه ماهی که موند گفت میخواد بره خونه خاله اش که توی یکی از روستا های اطراف بود رفت و تا ماه نهم من نیومد .
خب اتفاق بدتری که برای من افتاد این بود که توی 8ماهگی خانوم جانم رو از دست دادم با یه سکته اون ارزوش همین بود میگفت ننه افتاده نشم یه تب و یه مرگ این دعای همیشگیش بود که همینم شد حالم بد بود و گریه میکردم هم برا بچه ای که میخواستن ندیده ازم بگیرنش که نکنه مهرش بیوفته به دلم و هم برا کسی که جای مادرم بود با همه بذی هایی که بهم کرد ، ماه نهم هفته اول رو رد کرده و نکرده دردم گرفت شبانه داداشش رفت و صدیقه رو اورد از همون روستا هم یه قابله با خودشون اوردن پسری که یه لحظه دیدمش و این یکی برعکس محمودم چاق و چله بود خب من بزرگ ترشده بودم و بدنم قوت گرفته بود شاید برای همین بود صدیقه فورا پیچیدش لای پتو و رفت قرار بود به همه بگیم بچه ام مرده و حسن برا این که من کمتر درد بکشم همون شبانه خاکش کرده یه قبر الکی هم درست کرد یادمه اون زمون برای بچه زیر 7سال کسی کار خاصی نمیکرد نه تحقیقی بود و نه گواهی فوتی شایدم تو شهر بود اما تو یه روستا از این خبرا نبود مخصوصا که از هر 5تا بچه سه تا میمردن و امار مرگ و میر خیلی بالا بود ،صبحی حسن رفت و به مادرش و سمانه خبر داد وقتی همه رسیدن شُکه بودن حسن گفت ناف دور گردن بچه پیچیده و خفش کرده یک هفته برای بچه ای که زنده بود و همه فک میکردن مرده عزا گرفتم.
🌧#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌧قسمت نهم
مادرشوهرم میگفت غصه نخور سال دیگه یکی دیگه. صدیقه ده روز بعدش با بچه ی من اومد، اسمش رو گذاشته بود حسین چشماش شبیه حسن بود و ورد زبون همه همین بود چشماش به عموش رفته ، مادرشوهرم از خوشحالی روی پا بند نبود صدیقه انچنان نگام میکرد که انگار واقعا بچه خودشه. هفته ها گذشت و من کمتر صدیقه رو میدیدم و حالا تقریبا 19سالم بود،حالا ما یه خونه داشتیم و من دیگه باردار نشدم هرچی گذشت انتظار بقیه بیشتر شد و قوت بدنم کمتر بچه سمانه بزرگ شده بود و حالا چند سال داشت فک کنم نزدیک 6سال اینا . تو خونه بودم و غصه میخوردم و قالی میبافتم کم کم وضعمون بهتر شد موتور گازی اومده بود و حسن جزو اولین ها یکی خرید شبا میرفتیم دور میزدیم محمودم بزرگ تر شده و کلماتو نصفه نیمه تلفظ میکرد و کم کم داشت جمله میساخت که من حامله شدم ایندفعه حسن ذوقش زیاد بود زیر گوشم میخوند فک کن دوتا سقط داشتیم کاش این دختر بشه و شد عمه معصومه ات، تو 20سالگی چه پوست کلفت بودیما ننه..😓😂 ولی خب زندگی هر روز آدمو به یه جا میزنه و از یه جا پرتت میکنه پستی و بلندی زیاد داره مهم اینه که آدم توکل داشته باشه عزیزکم.
_خب ننه؟
+وایسا عزیزم برات میگم خب معصومه رو که به دنیا آوردم سمانه بیشتر میومد خونمون انگار سن و سالش رفته بود بالا و دیگه باهم بد نبودیم یادمه دیگه مردم شروع کرده بودن به شورش و اعتراض برای برکناری شاه و بیرون کردنش که یه روز تو پاییز بود هنوز هوا انقد سرد نبود که بخاری نفتی ها رو بزاریم حسن از آبیاری اومد شام که خورد گفت میخواد باهام حرف بزنه بچه ام معصومه خوابش برده بود محمود رو هم خوابوندم و اومدم، گفت: چند روز پیش که رفته بود شهر نفت بیاره یه دختره رو میبینه و دلش همونجا میمونه ای روزگار آدم یدونه لباس بخواد بندازه دور یه چند روزی فک میکنه چطور بره لباس جدید بخره دست و دلش نمیکشه،منی که ۶سالی میشد عقد و عروسی کرده بودیم برای اون یه بچه ام که جیگر گوشمو داده بودم به جاری ایم، دوتا بچه ازش داشتم و مثل چرک کف دستش گرفت. انگار به خواهرش ام گفته بود عاشق یکی شده از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون ننه دلم داشت میترکید حالا نه این که حسن کَسِ خاصی باشه نه فقط حرصم گرفته بود.
حرفش تموم شده و نشده زدم تو صورتش، اونم برا اولین بار تو زندگیش چنان کتکی به من زد نگفتنی قبلا هم میزد اما هم کم بود هم بعدش پشیمون و ناز من خریدار اما این بار انقد زد که خودش جوون از دستاش رفت و کمربندشو انداخت کنار دیوار و رفت تمرگید یه گوشه.. به هفته نرسیده مادر عفریته اش رو ورداشت برد شهر و همونجا هم عقد کردن و اومدن بعد ها فهمیدم دختره پدرش مرده بوده و وضع مالی بدی داشتن برا همین انقد حسن رو بزرگ کردن براش، خلاصه یادم نمیره پنشمبه بود که رسیدن مادرشوهرم دم در براش نقل پاشید و کِل کشید و اومدن تو، دختره که منو دید فهمید شمشیر رو از رو بستم؛ خدا منو ببخشه ننه ولی خب کم دردی نیست ولی اون روزا این دردو کوچیک میشمردن امروز همین خواهر بزرگه ات مگه نیومد که اره شوهرم با یه زنه گفتیم از کجا فهمیدی گفت باهاش حرف زده تهشم هرچی اون ننه مرده قسم خورد که غلط کرده افاقه نکرد که نکرد و دیگه برنگشت و طلاقشو گرفت. اره میگفتم ننه. الان اینجوره، اون روز یه جور دیگه، طلاق عیبی بود نگفتنی و هوو یه واژه ای بود. از همگانی بودن و زیاد بودنش..
ولی با این حال همون شب دو تیکه لباس جمع کردم و راه افتادم خونه بابام اون دوتا هم توجه نکردن بهم .وقتی رسیدم دیدم سمانه هول ورشداشت که گفتم نترس خانوم نیومدم بمونم اومدم بابام کمکم کنه خودشو از تک و تا ننداخت. که چه حرفیه و بمون و چیشده نکنه کتکت زده ؟بابام اومد گفت حالا زده هم انقد شلوغ نکن دیگه پیش میاد دیدم ای داد بیداد بد جا اومدم ولی شروع کردم به گریه که برام هوو آورده کتکم زده. بابا با آرامش گفت الان که دیگه شده باهم بسازید ،من اونجا ننه فهمیدم نه پشت دارم نه مشت نه پدری شنوا نه مادری کار گشا🖤همون شب به زور سمانه ای که دلش برام سوخته بود موندم که شاهد شب اول عقدشون نباشم. صبح شده و نشده بابام برم گردوند. در رو که واکرد دیدم اون طلب کاره؛ که، زنی که شب بیرون خونه بخوابه جاش تو خونه ی من نیست بابام هم انگار نه انگار که من دخترشم، پشتشو گرفت و اینجوری شد که بعد یه عمری خانومی با خاری و خفت برگشتم خونه ای که نصف پولش بیشتر نباشه مال خودم بود دیدم عروس جدید که اسمش هم گل ناز بود داره حیاط رو جارو میکنه تا منو دید صاف وایساد یه پوزخندی هم تحویلم داد و دوباره ادامه داد.
🌧#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌧قسمت دهم
زندگی من بخت برگشته از اینجا بود که هزار تا پیچ و گره توش افتاد دیدم ظهر شده و نشده مادرشوهرم اومد که دسرو بگیره زیر گوش منم گفت این دختره هزار هزار ناز و ادا بلده ولی از اونطرف هزار هزار هم وسیله و خوشگذرونی میخواد نمیدونه اشتباه اومده فک کردی همین پدرشوهرت چند بار خواسته زن بگیره با هزار حرفه نزاشتم ،کاری بکن که اینو بندازه لا دستِ بابای نداشتش ، اون روز نفهمیدم چرا مادرشوهرم پشتمو گرفت اما عصرش که رفتم خونشون بَلبشویی بود نگفتنی انگار با عروس بردن حسن، داماد کوچیکه هم هوس میوفته و کلی خواهر شوهرمو میزنه و میگه داداشت رفت زن برد. من چرا نبرم؟ خلاصه مامانش که مادرشوهرم باشه منو کشید اتاق پَستو و دوتایی شروع کردیم به نقشه کشیدن حرفاش هنوز تو گوشمه اون زن حیله سازی بود یادم نمیره که صد بار گفت اگه بچه دار بشه کلاهت پس معرکه اس. خونه که اومدم حسن انگار حرم سرا وا کرده باشه گفت یه شب این اتاق یه شب اون اتاق یه شب صنم یه شب گل ناز (دوستان اسم شخصیت اصلی (مادربزرگم) این نیست شما شهربانو تصور کنید )
دیدم فرداش عروس خانوم داره غذا درست میکنه قرار بود یه روز درمیون باشه اما گل ناز که اولین روزای جُلون دادنش بود گفته بود هفته اول رو خودش غذا میپزه دیدم آبگوشت گذاشته رفتم و یه مشت پُر، نمک ریختم ولی قبلش تا رفته بود خونه سکینه خانم که همسایمون بود یه کاسه پر برا خودم کشیدم بردم اتاقم بقیه رو پر نمک کردم. اینا رو مادرشوهرم میگفت و من گوش میکردم اخه دخترش( خواهرشوهرم) به شوهرش گفته بود که به سال نرسیده داداشمم دختره رو طلاق میده ظهر که شد دیدم حسن نفتی داره دماغشو مثل گربه میکشه که عجب بویی زنم چیکار کرده منم برا این که نفهمن رفتم سر سفره دیدم عروس خانوم لقمه اول رو که برا مزه خودش خورد صورتش جمع شد یهو داد زد این چه غذایه پختی شهربانو، یهو وا رفتم حالا تو اون هاگیر و اگیر کی حرف منو باور میکرد خدا عالمه ولی یهو حرف فاطمه رو یادم افتاد دختر عمه م میشد که سال به سال نمیدیدمش میگفت اگه میخوای از خودت دفاع کنی حمله کن شروع کردم به داد زدن که دختره فلان فلان شده غذاتو خراب کردی میخوای بندازی گردن من تو مگه نگفتی این هفته غذا با توعه ؟اینجوری شد که حسن که دلش نمیخواست نو عروس شهری شو بزنه رفت بیرون و بنا به قهر گذاشت و دو شبانه روز نیومد.
میرفت خونه مادرشوهرم روز سوم که برگشت منی که منتظر فرصت بودم رفتم مثل زاقارتا نازش و قربون صدقه اش رفتم اونجا گل ناز حساب کار دستش اومد چه روزگاری بود ها ننه دیگه درست یادم نمیاد اما ما همش درحال جنگ و جدل بودیم و انچنان رقابتی میکردیم نگفتنی. حسن شده بود اون سوگلی و گل سر سبد، ما دوتا خدمت کار حاضر در صحنه،سه ماه گذشت که دیدم حامله ام اما نگفتم سمانه میگفت اگه بفهمه شاید یه چی قاطی غذا کنه که بچه ام از دست بره. دو ماه به کسی نگفتم اما گل ناز واقعا ساده بود خدا از سر تقصیرات هممون بگذره من هنوز سه ماهه نشده بودم که گفت حامله است اینو سر سفره گفت حسن انگار بچه نداشته باشه جلو رو من ماچش کرد و بهش شاباش داد که براش برق صه منم انچنان حرص تو وجودم بود که اگه فندک میزدنش اتیش میگرفتم پاشدم رفتم تو اتاق. ولی نگفتم که حامله ام فرداش رفتم خونه مادرشوهرم بهش که گفتم اول خواست خوشحال شه وقتی گفتم هووم هم حامله است یهو غیض اومد گفت بچشو باید بندازی ولی تا خود اذون شوم تو گوشم خوند و من گفتم معصیت داره گفت بچه هنوز خیلی کوچیکه گفتم بازم گناهه خدارو خوش نمیاد.
داد زد که پس بسوز و بساز هنوز سه چهار ماهه. بشین و ببین که حسن میندازتت بیرون، قالب تهی کردم گفتم من نمیتونم گریه میکردم چه شبی بود مادر گفت خودش هم کمکم میکنه باید از دست این گندی که بالا اومده خلاص شد من رفتم و اون فردا نزدیک ظهر اومد. هوو رو بغل کرد و مبارک باد گفت به عروس گفت چایی بیار بعدم دوباره حرفشو خورد که نه تو حامله ای بیا بشین.بمن گفت شهربانو تو چایی بیار و یه چشمک زد شب قبلش بهم دارو داده بود،تو چایی ریختم و اوردم یهو دل گل ناز پیچ گرفت و رفت دستشویی مادرشوهرمم چایی خودشو خورد اون چایی رو سوا کرده بودم دیدم در میزنن حسن بود رفتم گفت یه گوسفند سر بریده اورده تمیز کنم بعدشم گفت براش لباس ببرم تو اون بلبشو گل ناز میره تو اتاق و چایی ای که مال من بوده رو میخوره وقتی رفتم تو مادرشوهرم اشاره کرد که این چایی یخ کرده نخور برو عوض کن منم که فهمیده بودم رفتم چایی رو ریختم اون شب تا صبح از عذاب وجدان خوابم نبرد.
🌧#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌧قسمت یازدهم
فرداش حسن اومد و سر یه بهانه الکی شروع کرد کتک زدنم انقد زد که کبودی موند تو تنم بچه هام اون زمون خیلی ام کوچیک نبودن محمود و معصومه الهی برا بچه هام بمیرم پا به پام گریه میکردن منو که زد دست گل ناز رو گرفت و رفت اتاقشون اونجا فهمیدم اگه کاری نکنم دیگه روزگارم سیاهه صبحش پاشدم یه آش جو درست کردم حسن اومد دید کبودم یکم نرم شد و آش رو خورد و خبرش، رفت بیرون. منم یه کاسه ریختم و توش و پر
دارو کردم بردم اتاق گل ناز ولی ته دلم راضی نبود هی میگفتم اگه یه ذره دلجویی کرد یا حداقل یه تشکر بی خیالش میشم و یه کاری میکنم نخوره اما تا کاسه رو دادم دم اتاقش،خندید گفت انگار کتک خوب بهت ساخته بگم حسن هفته ای یه بار بزنتت کینه ام سر واکرد به شب نرسیده خ ونریزی کرد و نیمه شب هم با یه درد و ناله ای که سنگ رو آب میکرد طفلش رفت. شبش حسن غصه دار بود و زنش هم بی پروا گریه میکرد منم که واقعا پشیمون بودم و فایده نداشت گفتم که حامله ام و چهار ماهه تقریبا حسن گل از گلش شکفت و گل ناز با غیض و غضب نگام کرد.
میگن اونی که خودش خطا کاره ترسشم بیشتره منم هرچی گل ناز میاورد یا میپخت عمرا نمیخوردم به حدی این ترس زیاد شد که ماه نهم یه تیکه استخون شده بودم بچه که به دنیا اومد شد خسرو یه پسر بی حد لاغر ولی خب من محمودم هم لاغر بود پس حرفی نبود محمودی که حالا ۸سال داشت و معصومه ای که ۳سال اینا سن داشت
+ننه کتکت زد بچه ات نرفت ؟_نه ننه خدا برام چیز دیگه ای خواسته بود
درست یادم نیس ننه اما بچه ام تو هفته دوم بود که به دنیا پا گذاشته بود شبانه انقد گریه کرد که رو به کبودی میرفت بردیمش بیمارستان ده بالایی ولی گفتن ببریم شهر وقتی رسیدیم دکتر وحشت کرده بود میگفت نمیفهمه مشکلش چیه ولی وقتی فهمید یهو با حرص داد زد که بی پدرا بلد نیستید بچه بزرگ کنید بیخود میکنید بچه میارید ،بچه یه دونه نخود تو گلوش مونده بود یکم راه برا تنفس داشته ولی کم کم بند اومده بچم تو بغلم بی جون بود رسیدیم خونه مثل مرغ پر و بال کنده بودم میگفتم حتما گل ناز کرده ولی خب نشد اثبات کنم پس مثل همیشه تحت یه قانون نا نوشته ما زنها خفه شدیم هم من خفه شدم با این که میدونستم گل ناز کرده هم اون خفه شد با این که میدونست من مسبب سق ط بچه اش بودم ولی انگار خدا اصلا دلش اروم نمیگرفت و من باید تاوان بزرگی پس میدادم.دو ماه گذشته بود که فهمیدم گل ناز بارداره من چهار شکم زاییده بودم میفهمیدم که حامله اس اما نم پس نداد حق هم داشت میترسید راستی شوهرِ،خواهرشوهرم رفت زن گرفت یه زن لاغر مردنی ولی خواهرشوهرم یه جورایی افسرده شد بچه ام خسرو دو سه ماهه شد انقدر شیرین بود که مادرشوهرم روزی یکبار میومد و بهش نگا میکرد ولی تو چهار پنج ماهگی که رفت دیدم پاش رو درست تکون نمیده اخه اون روزاش بچه باید سی نه خیر میرفت به حسن اصرار کردم ببریم شهر اما افاقه نکرد دیدم بچه ام هفت ماهه شد اما هنوز پاهاش درست تکون نمیخوره سی نه خیر نمیرفت حالا دیگه باید چهار دست و پا میرفت اما بچه ام هیچ کاری نمیکرد ولی میشد فهمید که میخواد و نمیتونه طاقت نیاوردم زنگ زدم صدیقه خیلی وقت بود که خبری ازش نداشتم از عید که خونه مادرم شوهرم دیده بودمش دیگه ندیده بودمش زنگ زد گفتم اگه خودتو شوهرت منو بچمو بردید دکتر تو شهر که هیچی وگرنه به همه میگم حسین بچه منه اون منو میشناخت کله ام بوی قرمه سبزی میداد همون عصر اومدن منو بردن شهر دکتر که دید گفت این بچه فلجه. مادرزادی فلجه چشمام سیاهی رفت و همونجا بیهوش شدم دیگه یادم نیست چی شد و چی نشد اما عمر خسروِ دوست داشتنی من به دنیا نبود دنیای بی مروت برای من یه خوشی نمیزاشت بمونه.
بچه ام نه ماهه بود که یه شب کف بالا اورد و تب کرد و به صبح نرسید حسن خیر ندیده پی خوشگذرونی هاش بود که بچه ام جیگر گوشه ام روی دستای من نفس اخرشو کشید اخ که صدام به هفت گوشه اسمون میرسید ولی گل ناز پای به پای من گریه کرد حالا اون هفت ماهه بود صبحش که حسن رسید و منو به اون حال و روز دید دیگه منی وجود نداشت بچه ام رو بردن خاکش کردن حالا من توی قبرستون پنج تا گمشده داشتم که منتظر بودم
برگردن.مادرم ،پدربزرگم ،خسرو ،مادربزرگم و حسینی که زنده بود و داغش رو دلم مونده بود بچه گل ناز که به دنیا اومد یک دختر شد انچنان قشنگ که سال ها بود خانواده ما به خودش ندیده بود مهرش به دلم افتاده بود و شبانه روز تو اتاقش بود ولی دیگه از حسن بیزار بودم ولی زور ما به دنیا نمیچرخه قربونت بگردم دخترم من خسته ام برو مامانتو صدا بزن بیاد با عمه معصومه سفره رو بکشن غذا بخوریم برو فدای اون موهای بافته شده ات برو 🕊️
🌧#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌧قسمت دوازدهم
بچه گل ناز یا همون لیلای چشم مشکی یک ساله شده بود که حامله شدم ینی حدودا ۲۳ سال و نیم داشتم و چند وقت بعد بچه ام به دنیا اومد شد پدرت دختر قشنگم، محمد گذاشتم اسمشو خواستم رضا بزارم ولی حسن موافق نبود بچه ام دوساله که شد گل ناز حامله شد و یه پسر کاکل زری به اسم احمد زایید حالا من سه تا بچه و اون دوتا بچه داشت کسب و کار حسن گرفته بود دیگه زندگیم تکرار بود و تکرار. رخت و لباس شستن و تا کردن و پهن کردن غذا پختن و جارو کردن شستن و رُفتن و پاک کردن. ۲۷ساله بودم که یه شب خبر آوردن که حسن رفته جنگ یادم رفت بگم شاه رفته بود و حالا جنگ شروع شده بود هفت نفر رو بی پول ول کرد و رفت ماهم یه دار قالی زدیم با گل ناز و شروع کردیم به بافتن حالا دیگه باهم راه میومدیم بچه ها تو اتاق بازی میکردن و من و گل ناز میبافتیم و دم میگرفتیم و شعر ها و اهنگ های شیرازی و... میخوندیم یه تیکه رو خیلی دوست داشتم.
"الا دلبر نمیشناسی خدا را وی شیرینی جان ای جان
ای سگیرم از دالونه خونه ای شیرینی جان ای جان
نمیشناسه غریب و اشنا شیرینی جان ای جان
اییی لا لا لا لایی جان الهی شهر تو اتیش بگیره به غیر از سه نفر باقیش بیمیره ای یار یکی یارم یکی قاصد به یارم یکی گریه کنه بر حال زارم" 🖤(بچه ها شاید تایپ شعر مورد داره اما این اهنگ رو میتونید توی نت هم سرچ کنید)
حسن رفت و شیش ماه نیومد وقتی اومد فهمیدیم یه دستشو از دست داده ولی هرچی گفتیم بمون افاقه نکرد اخر هفته رفت و اینبار دو ماه بعد جنازش اومد شهید شده بود حالا ماها یه مشت ادم بودیم که هم غصه دار بودیم و هم بی پول حسن یه موتور گازی داشت که اونو عمو محمودت ورداشت و وایساد سر کار قبلی باباش ولی خب حسن نمیشد، به هرحال تجربه اونو نداشت محمودم اون روزا ۱۳-۱۲سال بیشتر نداشت میترسیدم سوار موتور شه دست اخر هم یه روز بردم گذاشتم انبار و هرکاری کرد ندادم تا ۱۴رو پر کنه لااقل. خب معصومه ۷سال داشت و میرفت مدرسه ولی محمود تا نهم رو که خوند ول کرد درس و و همون کار باباشو ادامه داد الانم که مغازه داره واقعا شرایط بدی بود سه سال اخر رو میرفت روستای بغلی و دلش بچم اینجا بود. بچه اخریم که بابات باشه هم که ۳سالی داشت ولی ننه کار بد و خوب رو کار ندارم اما گل ناز سال حسن که تموم شد با یه مردی که دوتا بچه داشت و شوهرش مرده بود ازدواج کرد اخه اونم سنی نداشت (معیار درس خوندم رو با الان مطابقت دادم دوستان به صورت حدودی)
مَرده اسمش عبدالله بود مرد خوبی بود که همسرش سرطان داشته و مُرده بود. خب نازگل وقتی ازدواج کرد گفت ارث بچه اش رو میخواد ما مجبور شدیم خونه رو بفروشیم من هنوز ۳۰سال سن هم نداشتم. چی ماها رو نگه میداشت واقعا؟ فقط توکل بود. عزیزکم؛ هرچی شد گفتیم خدایا کمک کن ما منتظریم هرچی رضای توعه. چی بود که من ندیده باشم ؟از سقط و مرگ بچه تا هوو و فروختن بچم تا شهید شدن شوهرم و یتیم مادر بودن و نامادری ،خونه رو فروختیم چون من نداشتم سهمشو بخرم پنج سهم که مال خودمون بود و سه سهم هم مال اونا بود که ورداشتن یادمه بابام اومد و کار خرید و فروش و تعین سهم رو با یه حاج اقا باهم انجام دادن وقتی رفت بابام گفت بیاید خونه ما زندگی کنید اما حقیقتا دلم ریخت. سمانه رو نمیخواستم غر غر کنه به جوونم پس رفتم خونه مادرشوهرم که پدرشوهرم هم رفته بود جنگ و منو رو سرش گذاشت اما خب این یه هفته بیشتر طول نکشید و من دار قالی انداختم و همزمان با کار خونه و بچه داری بافتم کم کم خدا بهم نظر کرده بود انگار که پسرم رو برای یه کار تو مغازه بردن یه حاج آقایی ضامنش شد.
یادم نمیره همین عمو محمود که الان انقد غُده اولین حقوق رو که گرفت اورد گفت ننه هرکاری صلاحه بکن منم گذاشتم رو پول دوتا قالی اخری که نگه داشته بودم و زمین کوچیک خرید و بقیه پول رو هم دادم خودش که شروع به ساخت کنه برا خودم نمی خواستم میخواستم برا عروس آیندم چه میدونستم که چی سرم میاد مادرشوهرم بنده خدا بعد سه سال که اومدیم خونشون سکته کرد و مُرد.پدرشوهرمم هنوز سال مادرشوهرم تموم نشده زن گرفت اون وقت بود که جای ما تو اون خونه تنگ شد و پا مون سنگین به محمود گفتم اینجا دیگه جای موندن نیست خونه نیمه ساخته تو بهمن ماه جمع کردیم و رفتیم توش سرد بود مخصوصا اون زمان ما موندیم و یه بخاری نفتی خلاصه محمود کار میکرد منم قالی میبافتم ..
🌧#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
عنوان داستان: #توکل_13
🌧قسمت سیزدهم
سه سال گذشت،حالا من یه زن 33ساله و یه پسر 18ساله م ؛ محمود که یه مغازه نونوایی باز کرد هرچیگفتم بمون سر قبلی حرفو نخوند خب اون زمان یدونه نونوایی بیشتر نبود تو روستا و همونم فروشش زیاد خوب نبود چون اون زمان بیشتر نون میپختن تو خونه ولی محمود کارش بدک نبود یه سال وایساد و فروخت به باباش نرفته بود حسن یه کار و گرفت و ول نکرد همون کار نفت منظورمه...19سالگی هم رفت شهر میگفت یه کار اداری پیدا کرده انگار سال اول ابدارچی شرکت و راننده بوده بعدش هم یه کارمند شد خب وضع ما خیلی بهتر شده بود.معصومه حالا 15سالش بود هرکی در خونه رو زد گفتم دختر شوهر نمیدم گفتم زیر 17نمیزارم حتی عقدش کنن چه میدونستم ننه که گرفتارم میکنه البته بازم پشیمون نیستم دخترکم،
محمد حالا 10ساله بود پسری که هرچی بچه های دیگه ام مخصوصا معصومه اروم بودن اون شر بود روزی یکبار کمِ کم یه کاری دستمون میداد همیشه هم یه جاش کبود بود یا شکسته بود اخه اون روزا بازیشون همینا بود اسباب بازی نبود ک یه لاستیک داشتن و این وسیله بازیشون بود خلاصه ک زندگی برای من ارامش نخواست اگه اون دنیا اروم بگیرم. یه روز محمود اومد خونه آشفته بود و صورتش کبود بود نگو یه نفر رفته از سمانه منو خاستگاری کرده و اون احمق هم به محمود گفته که مادرت جوونه به پای شما سوخت و ...اونم داد و بیداد کرده بود ولی بچم نجیب بود. اومد گفت ننه امروز اینجور شده من نمیخوام شوهر ننه داشته باشم برا معصومه هم نه درسته و نه میخواد،اون طفل معصوم هم پاش میسوزه اما خودت میدونی اگه میخوای من خفه خون میگیرم اما صبر کن اول معصومه رو لااقل شوهر بده، وا رفته بودم داد زدم که خجالت بکش مگه من شوهر میخوام مگه خلم؟همون یه بارش برا هفت پشتم بسه اون پیرمرد فلان فلان شده مردی که زن اولش مرده بود زن دوم رو داشت و حالا دنبال یه زن سوم بیوه میگشت خلاصه چند باری سر این دعواش شده بود هم با سمانه هم یه بار با پیرمرده، من قیافم معمولی بود جوون تر که بودم بر و رویی داشتم ولی روزگار و غم از دست دادن عزیزانم تو 35سالگی پیرم کرده بود. 45-50ساله نشون میدادم خلاصه محمود که ترفیع گرفت سال بعدش دیگه دستام قوت نداشت قالی رو گذاشتم کنار اخری رو هم معصومه تنها اورد پایین یه وقتا ادم فک میکنه یکی خیلی آرومه ازش غافل میشه من از معصومه ام غافل شدم وقتی به خودم اومدم بی ابرویی نزدیک گوشم بود و معصومه ام داشت از دستم میرفت.یادم نمیره هفته اول عید گذشته بود هفته دوم بود که یه شب رفتیم خونه پدرم اینا و فامیل های سمانه هم اونجا پلاس بود واقعا کار همیششون بود ننه هفته ای دو سه بار میومدن خلاصه ما یه ساعتی نشسته بودیم که معصومه و دختر خاله سمانه رفتن ظرفا رو بشورن. دیدم خیلی طول کشید رفتم تو حیاط دیدم معصومه وایساده تو حیاط با پسر خواهر سمانه حرف میزنن خب اون زمان واقعا جرم بود یهو انگار که هم بترسم و هم غیض بیام بلند گفتم معصومه بیا میخوایم بریم گفتم اگه محمود ببینه باید کتک هم بخوره تندی اومد رنگش پریده بود نیشگون ریزی از پهلوش گرفتم و محمود رو صدا زدم و اصرار کردم بریم گفتم کمرم گرفته،خب معصومه دردونه دخترم بود دعواش نکردم ولی گفتم که کارش بد بود و کلی عذرخواهی کرد ولی امان از روز سیزده به در که ما معمولا دعوت بودیم خونه مادرشوهرم و عصرش هم میرفتیم تا صحرا و زمین کشاورزی ولی مادرشوهرم نبود و زن جدیده هم دعوت نگرفت گفتم امسال میریم سر زمین کشاورزی خودمون تنها میریم.
خب ما اونو داده بودیم یه نفر برامون میکاشت و یه مقدار از پول رو هم به ما میداد. رفتیم برا نهار وقتی رسیدیم و نهار خوردیم دیدم زمینمون دو تا لته با لته مادر سمانه فاصله داره و اونجا هم همه جمعا (لته به معنی تیکه زمین که مال یه نفره)یهو دیدم بابام اومد این طرف و گفت بریم اونجا منم ک دلم نمیخواست برم گفتم نه ولی محمود اصرار میکرد، با یکی از پسراشون خیلی جور بود پسر داداش سمانه خلاصه پاشدیم رفتیم و تو راه به معصومه گوشزد کردم که کاری نکنه بی آبرو شیم نشستیم به حرف زدن و نفهمیدم چی شد که وقتی به خودم اومد دیدم معصومه باز نیست پاشدم هراسون دیدم رفته توالت خب خیالم راحت شد و کم کم اومدیم خونه، هفته بعدش دیدم یکی در زد دیدم سمانه و خواهرشه شصتم خبر دار شد که اومدن خاستگاری خب همینم شد. پسرشون کلا ۲۱سالش بود نه خونه و نه زمین نه پیکان و نه موتور خودش بود و خودش که شاگرد باباش بود منم گفتم نه بدون این که به معصومه بگم.
🌧#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌧قسمت چهاردهم
دو بار دیگه هم رفتن و اومدن منم گفتم نه دفعه اخری محمود هم خونه بود وقتی شنید عصبی شد و گفت پسره معتاده؛ اصلا نمیزاشت که معصومه رو بدیم بهش یهو دیدم معصومه به گریه افتاد و رفت تو مطبخ محمود فهمید چه خبره اما فقط به من یه اشاره زد و رفت بیرون خلاصه معصومه گریه میکرد ولی حرفی هم نمیزد ولی خب پسره واقعا مناسب نبود ننه ، دیدم یه شب که خوابیدیم معصومه هی نگام میکرد هی محمد رو بغل میکرد شک کردم ولی چیزی نگفتم صبح هم نمیتونستم نماز بخونم پری ود بودم محمود پاشده بود نماز بخونه میبینه معصومه تو جاش نیست محمود خیلی احساسی بود یهو دیدم داره درهای اتاقا رو گرومب و گرومب بهم میزنه از خواب پریدیم داد میزد معصومه نیست .ما یه ربعی به اصرار من صبر کردیم که شاید چیزی شده ولی خبری نشد افتاب که اومد بالا محمود طاقت نیاورد و از خونه زد بیرون تا اون موقع فقط تو کوچه خودمون و اطرف رو نگاه کرده بود رفت خونه دوست و دشمن ،آشنا و فامیل و همسایه ابرمون تو شهر رفته بود ما حدس زدیم با ابراهیم رفته باشه همون پسر خواهر سمانه...
محمود رفت پیش دوستای پسره گفتن از دیروز دیگه ندیدنش، سه روز ننه به هرکی تونستیم گفتیم ولی خبری نشد روز چهارم دیدم پدرشوهرم زنگ زد که از شهر خبر اوردن یه دختر رو گرفتن با یه پسر، مشخصاتش مثل معصومه اس تا اونجا مردیم و زنده شدیم ولی محمود داد میزد کاش اون نباشه کاش مرده باشه ولی معصومه بود معصومه ای که اونطور هم که فک میکردم معصوم نبود ولی خیلی زود گرفته بودنش پسره کتکش زده بود و گونه و دستش کبود بود ولی بهش دست نزده بود مامور گفت وقتی میبینه یه دختر و پسر دنبال یه مسافرخونه میگردن میگه زن و شوهرید پسره میگه اره شناسنامه میخواد ولی میخوان فرار کنن که معصومه رو میگیره و پسره هم فرار میکنه دو روز بچم تو بازداشگاه بوده ولی هرچی میگن شماره پدر مادری بده نمیده میترسیده بچم اخر سر وقتی میبینه ولش نمیکنن شماره خونه خودمون رو میده ولی چون اون روزا ما همش بیرون بودیم و آواره .شماره خونه پدرشوهرمو میده ماموره هم نمیگه حتما اونه که ما هول نکنیم سالم برسیم.
باورت نمیشه ننه، محمودی که قصد داشت معصومه رو بکشه وقتی دید صورتش کبوده مثل بچه ها بغض کرده بود ولی عصبی بود وقتی ماموره گفت بهش دست نزده نفسش رو داد بیرون و بی پروا بغلش کرد ولی میگفت پسره رو میکشه چه روزای بدی بود ننه اومدیم ولی چه اومدنی همه پشتش حرف میزدن و انگشت نمای شهر شده بودیم؛ تو محل کار محمود حرفش و میزدن و تو کوچه محمد رو اذیت میکردن یه ماه که منتظر موندیم، ابراهیم هم برنگشت محمود شکایت نکرد میگفت دختره خودش رفته بریم چی بگیم میشه تف سر بالا ولی میگفت خودم میرم حسابشو میرسم ولی پیداش نشد ما ابراهیم رو ندیدیم پسر چشم زاغ که دل دختر منو برده بود؛ یه روز محمود اومد گفت دیگه اینجا جای موندن نیست یه مرد که زنش مرده و دوتا بچه هم داشته معصومه رو ازش خاستگاری که چه عرض کنم انگار اومده باشه ماست بخره انقد ساده و راحت .محمود اینارو گفت و ما چاره ای نداشتیم تو دو روز هرچی وسیله داشتیم جمع کردیم و محمود هم همون فردا رفت یه روستا دیگه یه خونه اجاره کرد تا بعد خونه رو بفروشه و اونجا یه خونه بخریم .صبح زود رفتم خونه سمانه ازش خداحافظی کنم اما وقتی یادم میوفتاد که بچه خواهرش این کار و کرده دلم اروم نمیگرفت پشت در وایسادم وقتی بابام درو باز کرد بره سرکار گفتم که داریم میریم ولی فعلا به کسی نگو به پدرشوهرمم گفتم. و نزدیک ظهر راه افتادیم یه پیکان اجاره کرده بود. روستا از مال خودمون کوچیک تر بود قشنگ و با صفا بود محمود برگشت و هفته بعدش هم خونه و هم زمین رو فروخت و همون روستا یه خونه خرید بقیه اش رو هم همونجا یه مغازه زد هم وسیله میفروخت هم خوراکی، سر سال کارش گرفت ولی معصومه افسره شده بود تکون نمیخورد و چاق شده بود تو ۱۶_۱۷سالگی وزنش اندازه من شده بود روستا مدرسه هم نداشت و محمد هر روز یه مسافت طولانی رو راه میرفت تا ده بالایی ما یک سال تو شرایط متوسط زندگی کردیم ولی من دلتنگ شهرم بودم دلتنگ پدرم دلتنگ قبرهای امواتم، این بود که پنشنبه رفتیم شهرمون و نزدیک ظهر هم برگشتیم تو قبرستون مادر ابراهیم رو دیدم ولی محلش نکردم اومد جلو که یا دعوا داشت یا پشیمونی که هردوش بی فایده بود این بود که پاشدم و ازش دور شدم .
🌧#ادامه_دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌧قسمت پانزدهم
تو اون روستا کسی نمیدونست معصومه کیه ولی چون چاق شده بود خیلی یا خاستگار نداشت یا اگه داشت مرد های خیلی بی ریخت و بی پول یا زن مرده میومدن خاستگاری.دیگه حوصلم از دست کارای معصومه سر رفته بود شروع کردم بهش غذا کمتر دادن و کار کشیدن ازش به بهونه این که نمیتونم کار کنم ،از نونی که میپخت یا قالی که میبافت و کارای خونه چند ماه بعد یکم هم لاغر شد هم حالش بهتر ،یه پیرزنی بود که سفره بافی میکرد و چند تا دختر هم میرفتن که بلد بشن اون کار و. منم معصومه رو بردم پیشش از معصومه کار میکشیدم و هم زمان هم غذاشو کمتر میکردم ۱۷رو که تموم کرد خیلی قشنگ شده بود صورتش که قبلا ورم داشت حالا لاغر شده بود فک کنم ۱۰_۱۲کیلویی کم کرده بود.یه روز تو خونه نشسته بودیم و سبزی پاک میکردیم که در زدن دیدم دوتا خانوم چادری اومدن خاستگاری معصومه زن کدخدا و دخترش بودن پسرشون هم تعریفی بود هم خوش بر و رو هفته بعدش عقد کردن این یه خوشبختی محسوب میشد برای زندگی نا اروم من، به معصومه سپرده بودم حواسشو جمع کنه که یه وقت از ابراهیم چیزی نگه پسره هم اسمش حسین بود منم جای پسری که داده بودم صدیقه اندازه اون دوسش داشتم عید بود که دیگه محمود داشت سنش میرفت بالا ۲۴_۲۵سالش بود که رفتیم برا دختر کوچیکه کدخدا خاستگاری اونا هم از خدا خواسته قبول کردن و اینجوری شد که بچه هامو سر و سامون دادم سر دو سه ماه هم جهازشو اماده کردم و ماه رمضون که تموم شد بردنش، خونه مادرشوهرش بود اما حسین گفته بود سر سال خونه میخره خب عروسی قشنگی شد مخصوصا که دلم قرص بود پسره خوبه!!
+همین عمو حسین ننه؟پسر کدخدا بوده؟
_اره ننه برو بیایی داشت نبین حالا شکسته شده. خلاصه اخر تابستون هم محمود میخواست نو عروسشو ببره ولی خونه نداشت خونه ماهم بزرگ نبود دختر کدخدا رو هم تو این یکی دوتا اتاق نمیفرستادن که این شد که زمین رو فروخت و سهم داد البته سهم محمد رو من ورداشتم تا بزرگ شه پول رو که ورداشت با پس اندازش یه خونه هم برا خودش خرید و زنشو اول پاییز برد، اسمش زهرا بود خوشکل خوش اخلاق ما هیچ وقت دعوا های مادرشوهر و عروس که اون زمان فراوون بود نداشتیم جر یکبار که حالا میگم ننه ،خلاصه طولش ندم ننه زندگی من دیگه روییک روال آروم افتاد محمد بر خلاف بقیه بچه هام که درس نخوندن خوند، دانشگاهش که افتاد معلمی از ذوق بال دراوردیم و شام دختر و پسر عروس و داماد رو دعوت گرفتیم هفته بعدش محمد رفت و من تنها شدم محمود منو خیلی دوس داشت اصرار میکرد که برم خونشون شبا رو لااقل بمونم. ولی معلوم بود زهرا خوشش نمیاد منم نرفتم.
ولی یه شب که سکته کردم و به زور داد و بیداد کردم همسایه رو خبر کردم و اونام به محمود گفتن .رفتیم شهر دکتر، وقتی برگشتیم گفت باید برم خونشون بخوابم حسین هم گفت همین کارو بکنم انگار که ۵۰سالم باشه نوبتی کردن روز های زوج خونه محمود روزای فرد هم خونه معصومه اخر هفته هم شب رو معصومه پیشم میخوابید خونه خودم، خب واقعا سخت بود اولین دعوای من و زهرا اینجا بود ولی تعریف کردنش سودی نداره ولی خب کلی رو بگم سر آبگوشتی که دستم بود و از دستم ول شد و قالیش رنگ گرفت و بو گرفت داد و بیداد کرد و دعوا شد هرچی معذرت خواستم گفت و گفت تا سبک شد به هرحال شب که محمود اومد جلو اونم گفت و سبکم کرد دیگه محمود هرکاری کرد نرفتم فرداش هم قالی رو انداختم بیرون و شروع کردم بشورم و هم زمان گریه میکردم تا بود مادرشوهرم کوفت و خواهر شوهر حالا که خودم مادرشوهرم از عروس بشنوم محمود سر رسید اومد کمکم باهم شستیم و پهن کردیم منم رفتم خونه خودم دیگه هر چی محمود گفت و زهرا اومد عذرخواهی قبول نکردم هم برا غرور شکسته ام و هم برا این که میدونستم این اولین بار بوده و بازم پیش میاد که دعوا کنیم و این دودش تو چشم بچه خودم میرفت ولی بازم با زهرا رفت و امد داشتیم و من به روی کسی نیاوردم ،گفتم بزار خودشون باهم خوب باشن..
🌧#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌧قسمت شانزدهم
خونه معصومه هم همون هفته ای سه بار رو میرفتم تا وقتی درس محمد تموم شه این گرفتاری رو داشتم, ولی وقتی برگشت راحت شدم عزیزم بابات ته تغاری من بود محمد میرفت دهِ بالایی درس میداد منم برا سرگرمی سفره میبافتم ولی هنوز سبک زندگی ما مثل قبل بود آبگوشت، اشکنه، کله پاچه، تخم مرغ و کوکو یا مرغ، خب یادمه اولین بار که کیوی دیدیم فک نمیکردیم خوردنی باشه به هرحال عزیز دلم من برات داستان زندگیم رو گفتم از اون وقتا که چشم به دنیا باز کردم تا سن۴۶_۴۷سالگی اون زمون بود که من زنی پخته شده بودم روزگار یادم داده بود با همه چی کنار بیام .راستی درست وقتی محمد سال اخر دانشگاه بود،ننه اومد "گفت: ننه شهربانو من یه خانوم رو که اونم معلمی میخونه توی شهر دیدم ازش خوشم اومده .اخر هفته زنگ زدیم خونشون و وقت خاستگاری گرفتیم. پنشنبه صبح رفتیم و جمعه صبح هم عقد کردیم. اره ننه اون روزا همین بود مثلا مادرت منیژه اصلا نپرسیدن خونه داره یا نه میگفتن یا داره یا میره خونه مادرشوهر انقد باب نبود ولی به هرحال من اصلا دلم نمیخواست عروس بیاد ور دلم میدونستم هرچقد هم خوب باشم به قول معروف دوری و دوستی..
ولی وقتی محمد 22ساله شد و درسش تموم شد گفتن عروسی کنیم منم گفتم به چشم ولی قضیه یه مشکل داشت عروس خانوم هنوز درس میخوند خب باید منتظر میموندیم تا تموم شه اون زمانِ عقد 18یا شایدم 19سال داشت و هنوز 20رو پر نکرده بود برا همین رفتن یه خونه تو شهر اجاره کردن و همونجا جهازش رو بردن دو سال اونجا زندگی کردن و بعد اومدن تو روستا پیش خودمون. محمد،منیژه رو از جونش بیشتر دوس داشت سریع براش یه خونه خرید و بردش اونجا توی چند سال گذشته یه مدرسه کوچیک درست کرده بودن که منیژه و محمد اونجا درس میدادن وقتی همون سال خوشبختیم تکمیل شد که معصومه گفت حامله اس سه ماه بعدش زهرا هم حامله شد بچه هر دوشون پسر شد من واقعا تنها شده بودم. که زد و زن کدخدا مُرد سالش و گرفته و نگرفته دیدم کدخدا اومده خاستگاری من.راستش بچه هامم مخالفتی نداشتن مخصوصا بابات اون ادم تحصیل کرده ای بود و خیلی چیزا رو عیب نمیدونست مثلا منیژه جزو اولین زن هایی بود که توی اون روستا چادر نمینداخت مانتو اپل دار میپوشید و واقعا هم چقد قشنگ میشد. شنیده بودم چند باری زهرا سر چادر با محمود دعواش شده ولی محمود اصلا راه نمیومد خلاصه چی میگفتم گل پری جان؟
+خاستگاری ننه ،کدخدا
-اها اره عزیزم کدخدا اومد و خب حسین و معصومه که خیلی موافق بودن محمد هم مخالف نبود ولی محمود همچنان نیش و کنایه میزد و زهرا چند هفته ای با من قهر بود که چرا میخوام جای مادرشو بگیرم خواهر بزرگشم یه روز اومد منو شست و پهن کرد خلاصه دیدم هوا پسه یه نه گفتم و جونمو آزاد کردم ولی این ماجرا ادامه پیدا کرد تا وقتی توی 52سالگی ازدواج دوباره من،شکل گرفت محمود که بچه ارشدم بود باهم قهر کرد و خودشو زنش توی مراسم عقد نیومدن دلمو شکستن ولی عمر کدخدا به دنیا نبود بعد پنج سال زندگی فوت شد ایست قلبی کرد البته قبلا هم قلبش مشکل داشت و دومین سکته زندگیش منجر به فوتش شد. محمود دوسال با ما قهر بود چطور دلش اومد هیچ وقت نفهمیدم ولی خب من حق زندگی داشتم و الحق کدخدا مرد خوب و نازنینی بود اون پنج سال شاید دو بار بیشتر باهم دعوا نکرده بودیم هیچ وقت دست روم بلند نکرد و من سن 57سالگی دوباره بیوه شدم.
🌧#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
عنوان داستان: #توکل_17
قسمت هفدهم و پایانی
یادم رفت بگم بچه زهرا که دو ساله شد باز آبستن شد و این بار یه دوقلو خدا بهش داد یه پسر و یه دختر. معصومه ولی دیگه حامله نشد وقتی هم رفتن دکتر گفت مشکل دارن و فکر نکنه هیچ وقت حامله شه و نشد هم. ولی اونقد باهم خوبن که همون یه بچه شد نور زندگیشون اسمشو گذاشتن خسرو معصومه خسرو رو خیلی دوس داشت منم همینطور اولین بچه پدرت که شبنم باشه خواهر بزرگت شد دومیش علی ،داداش بزرگت و ته تغاری و ناز نازی هم شدی تو پری خانوم .دیگه درست یادم نیست اینا تو چند سالگی من اتفاق افتاد اما به هرحال من الان 66سال دارم یه سال کم و بیش. حالم این روزا خوب نیست دلم لک زده برا حسینی که منو زنِ عمویِ مرده اش میدونه دلم پر میزنه که برم سر قبر عزیزام حتی دلم برا سمانه ای که توی جا افتاده و بچه هاش کاراشو میکنن تنگه دلم برای هوو م. هم ببینم چیکار میکنه و چیکار نمیکنه اما ما11ساله که نرفتیم روستای خودمون .
این نسل با ما فرق دارن ما سالی یه بار برنج میخوردیم اینا روزی یه بار. ما مدرسه نداشتیم اینا بهترینشو دارن ما تلفن خونه هامون یکی در میون اشغال بود و قطع و وصلی داشت اینا یه تلفن دارن قد کف دست و باهاش عکس و فیلم میگیرن و بهم زنگ میزنن ماها ته تفریحمون رودخونه و صحرا بود اینا هزار هزار امکانات دارن تلوزیون دارن و پارک و شهربازی و... ولی ما یه چیزی داشتیم که این نسل ازش خیلی دورن .ما توکل داشتیم و دل خوش الان به هرکی میگی خوشی میگه دل خوش سیری چند،الان که اینا رو برات میگم دیروز به پدر و مادرت گفتم و قراره قبل این که بمیرم برگردیم روستای خودمون هنوز هوا سرد نشده تازه اول زمستونه من هنوز منتظرم که یه روزی عزیزانم از خاک بلند شن و چه امید نا امیدی. به جایی نفس های اخرمو میکشم از مشکلات قلبی و ریه از دستایی که میلرزن و از چشمایی که سو ندارن اره پری عزیزم ادما انتخاب نمیکنن چجوری متولد شن اما انتخاب میکنن چجوری بزرگ شن چجوری قد بکشن بخندن یا ناراحت باشن دل همه ادما میشکنه اما ما انتخاب میکنیم کی دلمون رو بشکنه.
یه هفته بعد ....
خب عزیزم حالا که همه رو برات گفتم بیا تمومش کنم من سه روز پیش رفتم روستامون با محمود و محمد رفتم قبرستون فاتحه خوندم و قلبمو سبک کردم برای پدرم که 11ساله از دستش دادم برای اولین عشق کودکیم که پدر بزرگم بود برا خانوم جون و خسرو برا حسن و ... بعدش رفتم به سمانه سر زدم وضعش خیلی بد بود میگفت نمیدونه تا کی زنده اس این نفس اخریه یا بعدی ازم حلالیت گرفت منم همینطور راستش من نمیدونستم پدرشوهرم مرده ولی خب بنده خدا سرطان گرفته بود همون سه چهار سال پیش از جاری بزرگه نتونستم خبری بگیرم اما صدیقه رو دیدم پیر و شکسته شده بود حسینمو دیدم سلام کرد و من گریه کردم صدیقه پا به پام گریه کرد و حسین فک کرد دلتنگیه ندونست که دلم خونه این یه راز پنج نفره بود که میخوام با خودم به گور ببرمش راستی رفتم گل ناز رو دیدم شوهرش خیلی سال بود مرده بود اونم با دوتا بچه از خودش و دوتا هم از شوهر جدیده اش مونده بود تو همون خونه. میگفت میخوان بیرونش کنن بچه های شوهرش ولی ارث بچه هاشو که بگیره یه خونه نقلی میخرن اونم مثل من عروس و دوماد داشت لیلا انقد قشنگ بود که ادم ماتش میبرد پیر شده بود ولی واقعا قشنگ بود، شوهرش هم اونجا بود کارمند بانک بود. یهو که فکر میکنم میبینم چقد همه پیر شدن خب گذر روزگاره دیگه .
خب عزیزدلم داستان منم توی 66سالگیم دی ماه سال 1400 تموم شد..
ایشون توی تیر ماه سال 1401 هم فوت شدن همونطور که ازم خواسته بودن داستان رو تا بعد از مرگشون نشر ندادم بچه هاشون هم اخر شهریور فهمیدن که یه برادر دیگه داشتن به حسین اقا هم نگفتن شاید خیلیا بگن حقش بوده بدونه اما خب مطمئنا اتفاقی فراتر از غصه خوردن نمی افتاد صدیقه ای که به هرحال بزرگش کرده بود هم ناراحت میشد. سمانه قبل از سال نو تموم میکنه و این پایان تمام اتفاقات بود .
تشکر از مدیر کانال داستان و پند.🌹🌹مخاطبای عزیز. ممنون که سرگذشت مادربزرگم رو خوندید.اگه کم و کاستی بود ببخشید.چون از زبان مادربزرگم نقل قول شده بود. لطفا برای شادی روح مادربزرگم یه صلوات بفرستید🖤🫂
🌧#پایان
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#بلدی_بگو
سلام خسته نباشید .خانوما لطفا اگه تجربه دارین بگین.بابابزرگم چند روز پیش به خاطر ریه هاش اکسیژن کم آورده ایست قلبی کرده برگشته رفته تو کما هوشیاریش پایینه علائم حیاتیش خوبه کسی دیده مریضای اینجوری به هوش بیان خاهش میکنم اگه میدونید کمک کنید ممنون
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
❤️ یک چیز جالبی راجب افکار بهتون بگم :
❤️چند دقیقه قبل از خواب هر افکاری داشته باشید، فردا صبح بعد از بلند شدن همون افکار سراغ شما میان، و بعد از بیداری هرافکاری که داشته باشید، همونا در طول روز با شما خواهند بود
💛اگه کل روز هم نباشه اکثر اوقات با شما هستند و اینطوری میشه انسان ها در چرخه افکار میفتن و گرفتار میشن و طعم واقعی زندگی رو نمیچشن
💚حالا اگه قبل از خواب و بعد از بیداری افکار مثبت باشن، یا اگه مثبت هم نیستن، لاقل هیچ فکری نباشه ( اره واقعا سخته و کار هر کسی نیست، اما روش داره… )
💙و شما شکر گزاری انجام بدید رفته رفته حال شما هر روز بهتر و بهتر خواهد شد و اتفاقات زیبایی برای شما خواهد افتاد، این یک رمز و قانونی بود که براتون گفتم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿