🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
سلام خوستم خدمت ننه علی بگم
هرچی تا حالا گفتی درست ولی اینجا نشون دادی خیلی منطق ندارین من گفتم زنگ بزنین از مرجع دینی بپرسین اما شما دارین خانما روتشویق به دزدی از مال شوهرشون میکنین بعد میگین دوباره میاد تو خونه خودشون درسته که میاد ولی به نام کی میاد بیچاره شوهر پولو داده بیخبر از همه جا وباید منت خانواده زن رو هم قبول داشته باشه که برا سیسمونیش سنگ تموم گذاشتن خوب بابا یه اعتراف که دست بابا مامانم خالیه باید کمکشون کنیم اونا هم بعدا جبران میکنن اگه مرد راه اومد که هم خدا رو خوش میاد خم بنده خدا رو اگه هم راه نیومد واین یعنی اصلا راضی نیست که از پولش پنهانی داده بشه ماین بقول شما حرام اندر حرامه همون طور که گفتم بازم میگم به گفته من اکتفا نکنید از مرجع دینی محلتون بپرسید درضمن امیدوارم همین جور عروسی که دوست دارین گیرتون بیاد تا مسالمت امیز پول پسرتونو بده مامانش پنهونی بزا خونه پسر شما وسیله بخره وبیاره به نام خودش وپسر شما رو خوشحال کنه 😂خیلی تعجب کردم از این منطق شما واقعا درباره شما جور دیگه ای فکر میکردم🥺همیشهنصیحتاتون رومن خیلی تاثیر داشت
💗💗آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@Sayehwahite
💗💗لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1811742879C4a214231f7
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
با سلام و خسته نباشید از مدیر جان.خواستم تشکر کنم از خانومی که داستان زندگی مادر بزرگشونو گذاشتن ...
خیلی خوب بود واما خیلی ناراحت شدم که آخرش مادربزرگشان فوت شده .خدا رحمتشون کنه.😔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خانوم کانالمون میگه
سلام
به خدا گفتم تو بساز که سازنده جهانی نه بنده نادان که خود درمانده آنی منم آن بنده نادان تو کریم جانان تو ای خدای رحمان رهم کن به بندد بکشای در رحمتت را که نروم پشت در این آن من بند خدایم نه بند این آن
سلام شايد بگی من دیوانم نه دیوانه نیستم یک سال نیم شوهرم فوت کرده 3تا بچه دارم تنها کسی که منو تنها نزاشت خدا بود نه کسی نداشته باشم نه تا دلت بخواد فامیل فضول دارم در این یک سال نیم تنها کمکی بمن کردند ی بچه مریض دارم که هروقت منو دیدن گفتند ببر بزار بهزیستی یک روز یا یک ساعت نیومدن بگن ما ده دقیقه پیشش میمونیم تو بور سر مزار شوهرت فامیل اینه زیاد دل خوش به فامیل نباش
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
شما بگید چیکار کنم...
سلام خانمهای دوست داشتنی کانال ارخداازپیام من الکی نگذرین من متوجه شدم که زن داداشم صحبتهای من شنود میکنه جان من یک راهکاربدین دیکه خسته شدم هرکاری میخام بکنم میدونه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام به همه عزیزان کانال شبتون خوش💐
برا خانم ۲۸ ساله ای که دوسال و نیمه ازدواج کردن و الان باردارن
عزیزجان ، شاید شما باردارین حساس شدین ، ما که اونجا نیستیم ببینیم ولی حالا که فهمیدین و فکر می کنید دخالت می کنن ، یه فکر اساسی بکنید ، خودت با مدیریت زنانه مشکل بین خودتون رو حل کن ،هرچند وظیفه شوهرت هست که هوا تو داشته باشه و اجازه دخالت بهشون نده
اگه میتونید هرچه سریعتر راهتون رو جدا کنید ، چون هم حرمتهاتون بیشتر شکسته نمیشه ،هم میفهمید بازندگیت و شوهرت و خودت و بچه ات چند چندی ، هم تربیت بچه ات و استقلال زندگیتون رو به دست میگیرین ، حالا یا باخرید خونه انشاا... یا جاره فقط پاشین برین
مدیریتت رو ادامه بده و فعلا با سیاست و مهربانی کارت رو پیش ببر تا مشکل خونه تون حل بشه
.
.
.
و
برای دختر گلم که 19 سالشه و 8 ماهه عقد کردن
ای قربونت ، حقیقتش دلم برات کباب شد وقتی پیامت رو خوندم، هرچند همو نمیشناسیم ولی بالاخره منم مادرم دختر دارم میفهممت ، من نمیدونم چرا مادرشوهرها (دور از جون اعضاء کانال ) وقتی میرن خواستگاری زبونشون رو می کنن ته حلقشون بعد وقتی دختر بیچاره رو گیر آوردن از سوزن رد می کنن و از جواله دوز در میارن ؟ والا خدایی هم هست ، وقتی مهر و محبت هست ، زبون خوش هست آزار و نیش و کنایه چرا ؟ اونم بین دوتا جوون آخه ؟ که هرچی اختلاف و کدورت و سردی بین دوتا جوون بهم دل دادن و برا آینده شون برنامه چیدن پیش بیاد حق الناس به گردنشونه ،و جزا و عواقب بدی داره
دخترم ،هنوزم دیر نشده ، به نظرم دوتا راه داری یا برا خودت ارزش قائل باش و یه مدت سفت و سخت رفت و آمد نکن و تکلیفت رو روشن کن با نامزدت و خانواده اش ، اینطوری نمیشه که،شوهرت باید هوا تو داشته باشه و اجازه دخالت خانواده اش رو نده ، الان بهترین روزهای خوشت احساس پیری می کنی وای به حال اینکه بری باهاشون یه جا زندگی کنی دیگه چیزی ازت نمی مونه و روح و روانت رو بهم میریزن و زندگیت رو فلج می کننا ، یا عزیزجان زرنگ باش با همسرت جدی صحبت کن تاسعی دارین مقدمات عروسی رو جور کنید و اینکه هیچوقت باهم یه جا ساکن نباشین ، خونه جدا بگیرین ، اینطور که نوشتی فکر نکنم جدا هم بشی ول کن شوهرت بشن ، وقتی هم ازدواج کردی حرف و حدیث هیچکس برات مهم نباشه ، فقط سکوت و بی اعتنائی و بچسب به زندگی و شوهرت ، تا تو آتو ندی دست شوهرت و غر نزنی و از اونا گله و شکایت نکنی ، حرف هیچکس تو گوش شوهرت اثر نمی کنه ،خلاصه که چشم و گوشت رو باز کن صحبت یه عمر زندگیه که بعدش حسرت نخوری ، خوشبخت باشین انشاا... 🙏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام وخداقوت
لطفا پیامم را بگذارید در جواب خانمی که گفتن اگر از پول خودتون سیسمونی بگیرید کار حرام کردید
وبعد هم به دختریاعروسمون که به مبارکی باردارند🥰
اول این رابگم که مخالف چشم وهم چشمی وتجمل گرایی هردو طرف هستم چه مخارج عروسی وجهیزیه و....
مادرم قبل از ازدواجم فوت کرد اما هم جهیزیه کامل وعالی بهم دادندو بعد خواهرم از پولی که مادرم گذاشته بود سیسمونی شیک برام گرفت که البته خیلی وسائلش به کار نیامد ومن دادم برای سیسمونی بنده خدا ،یعنی انقدر زیاد بود که خودم یه سیسمونی دیگه باهاش درست کردم ☺️.اماچرا عزیزم کجای مسائل شرعی آمده که خانواده دخترباید جهیزیه یاسیسمونی بگیرد.کسیکه طلا وخانه داماد را با جهیزیه مقایسه میکند! پسر هرچه بگیرد فردا درمنزل خودش استفاده میکندازاین جیب به آن جیب است اگر مادر دختر بخواهد خانه بخرد میتواند بگوید دخترم سرخ کن یا.. را لازم نداری بفروش بده بمن لازم دارم.اما هرچه به خانه مشترک برده میشود دیگه ازاختیار والدین خارج است و زوج مالکش هستند وصاحب اختیار پس مقایسه درست نیست
حالا جهیزیه و پول رهن یا خرید خانه ،کمک به زوج هست برای تشکیل خانواده ودر حد کافی درست وقشنگ اما خدایی سیسمونی دیگه چیه هرچند که اکثر مادران دوست دارن بخرند اما وظیفه وتکلیف نیست اگر وضع مالی خوب باشد ایراد نداره اما لطفا مسائل انسانی را درنظر بگیریم.مگه قراره پولی که پدرو مادر نی نی هزینه کنن ووسائل اولیه نوزاد را بخرند خانه مامان وبابا بزرگ استفاده بشه که حرامست ازکدام رساله آوردید حرمت ان را .
خدارا شکر این رسم ورسوم سیسمونی دیدن خیلی وقته برچیده شده به کسی چه ربطی دارد که پسرو عروس من چی برای نوزادشان خریدند.
اما دختر یاعروس عزیزم فرق نمیکند هم از جانب مادرشوهر هم از مادرزن به شما میگم که ما به دخترا وپسرامون توصیه کردیم که خودشون را اذیت نکنن مثلا لباس تا نهایت ۲سالگی بچه چون اندازه وسایز مشخص نیست اسراف میشه بهش نخورد پولتون را دور ریختید اسباب بازی هم چندتا تکه.میتوانید باهماهنگی وهم فکری همسرت بگید فقط درحد ضرورت خرید کردید ودوست دارید بعدااسباب بازیولباس.. باسلیقه وسایز بچه براش بخرید.
پسرخواهرم چون خانه اش کوچک بود فقط یه گهواره توردار گرفت حتی کمد هم نگرفت،گفته بود مگه بچه چقدر لباس و وسیله داره تو کمد خودمون میگذاریم الان که بچه اش ۳سالش شده براش یه تخت کوچک خریدن . درضمن اصلا اجازه دخالت به دیگران را نمیدند کسی بخودش اجازه بده بپرسد کی پولش را داده یا اینو چرا گرفتید .....چون همیشه دهان اظهار فضل کننده ها بازست
واقعا آیه نازل نشده که دنبال تجمل باشیم.فرزندآوری وآرامش دوران بارداری مهم تر ازاینکه با حرفهای بیهوده خراب وتلخش کنی.سعی کن باوضو باشی وبا خدای مهربان وقرآن بیشتر انس بگیری انشااله خدا فرزند سالم وصالح وسرباز امام زمان به شماعطافرماید.
ببخشید طولانی شد
برای سلامتی وتعجیل در فرج آقاامام زمانمان صلوات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت اول
اسم من صباست.۳۵ساله و اهل تهران اما در حال حاضر ساکن شهر دیگری هستم……
من اولین بچه ی یه خانواده ی مرفه هستم.. به فاصله ی ۵سال بعداز من خدا بهم یه برادر هم داد.یه خانواده ی چهار نفره که هیچ چیزی توی زندگی کم نداشتیم…..همه چی داشتم ،،پول و مهر و محبت و رفاه و امکانات
با توجه به تمام این امکانات و تربیت خانوادگی و مهر و محبتی که بین مامان و بابا بود خیلی مودب و با ادب بودم و به هیچ وجه لوس و یه دنده نشده بودم…….
دختر پر جنب و جوش شادی بودم و از طریق مهد کودک و مدرسه و کلاسهای مختلف ورزشی و هنری دوستای زیادی داشتم و تنها نبودم….
البته با یکی از همسایه ها هم از همون دوران بچگی صمیمی شده بودیم و رفت و امد خانوادگی داشتیم…..
اون همسایه دو تا دختر داشت تقریبا همسن سال من و یه پسر که ۷سال از من بزرگتر بود و هر چهار نفر همبازیهای خوبی برای هم بودیم…….
یه مدت که گذشت همسر شهین خانم(همسایه)فوت شد و تنها شدند…..شهین خانم با حقوق همسر خدابیامرزش و اجاره ی یکی از طبقات خونشون زندگیشو میچرخوند….
اسامی دخترای شهین خانم نسرین و نازنین و اسم پسرش امید بود…..
امید یه پسر زبون باز و زرنگی بود…..
تا ۱۶سالگی اتفاق خاصی توی زندگیم نیفتاد و همه چی وفق مراد پیش رفت…..
وقتی من ۱۶ساله بودم ، امید دانشجوی دندانپزشکی بود…..
امید هیچ وقت خونه ی ما نمیومد و فقط هر وقت ما میرفتیم خونشون میدیدمش…….اوایل رفتار امید با من عادی بود ولی به مرور و رفته رفته توجهش به من بیشتر شد……
مثلا یه بار که با مامان رفته بودیم اونجا تا منو دید گفت:بههههههه!!صبا خانم!!!!ماه درخشید و خونه روشن شد وچشمها همه متعجب از این همه نور گشتند……….(خیلی زبون باز بود)….
مامان خندید و گفت:بابااا. شاعر!!!حداقل شعر مردمو خراب نکن……
امید خندید و گفت:مگه شعر همین نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان از ته دل خندید وگفت:باشه هر چی شما میگید……
من اون روز فکر کردم امید داره منو مسخره میکنه آخه دو روز قبلش اونجا بودیم بخاطر همین گفتم:چشم اقا!!از این به بعد کمتر میام…..
امید گفت:وای وای ….نکن اینکار رو با من که بدون نور تو خونه سرد و تاریک میشه…..
با این حرفش همه خندیدیم و نشستیم……
از اون روزبه بعد حس کردم امید سعی میکنه راب طه ی خودشو به من نزدیکتر کنه و با خودم گفتم:چون از بچگی باهم همبازی و دوست بودیم منو مثل خواهراش میدونه…..نمیشه که نسبت به این همه مهر و محبت من بی توجه باشم چون این رفتار دور از ادب و انسانیته……
با این افکار من هم حسابی باهاش گرم گرفتم………..
یکی دو سال به همین منوال گذشت و ما همچنان شاد و شنگول مثل یه خانواده در کنار هم توی تمام شادیها بودیم و هوای همدیگر رو داشتیم تا اینکه من هم دانشگاه قبول شدم……
بابا برای کادوی قبولیم یه ماشین برام خرید…..ماشین داشتن همانا و توجه بیشتر پسرای دانشگاه به من جلب شدن همانا…..
اکثرا پسرا دنبالم بودند و سعی میکردند باهام دوست بشند(یعنی با ماشینم دوست بشند نه خودم)……آخه اون موقع ها ماشین به فراوانی الان نبود……
در این بین یکی از پسرای دانشگاه به اسم آرش خیلی پیله کرد و چون من اصلا محل نمیدادم از طریق یکی از دوستام شماره ی خونمونو پیدا و شروع به زنگ زدن کرد…..
هر بار که زنگ میزد قطع میکردم و اصلا حرف نمیزدم ……تا اینکه طبق معمول سر شب وقتی که نازنین و نسرین هم خونمون بودن زنگ زد و من گوشی رو برداشتم وگفتم:الووو…..
صدای آرش بود که گفت:الوووو صبا خانم!!لطفا قطع نکنید،،،گوش بدید ببینید چی میگم….
گفتم:لطفا دیگه زنگ نزنید…..
اینو گفتم و قطع کردم ،….بعداز گذاشتن گوشی نازنین و نسرین کنجکاو شدن و شروع کردن به سوال پشت سوال که کیه و کی دوست شدی و غیره…من هم براشون توضیح دادم که دوست نیستم و فقط یه مزاحم و هم دانشگاهیمه….
#ادامه_دارد…..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت دوم
وقتی نسرین و نازنین متوجه ی قضیه شدند همون روز به امید انتقال دادند و شاید هم پیاز داغشو زیاد کرده وکف دست امید گذاشتند…..
از فردا زنگ زدنهای امید شروع شد…..راستش مامان و بابا نسبت به امید ذهن بازی داشتند و حتی اگه بابا گوشی رو برمیداشت و امید میگفت با صبا کار دارم بدون کنجکاوی گوشی رو میداد به من……….
خلاصه امید به هر بهانه ایی زنگ میزد و هر روز حدودا ۵-۱۰ دقیقه حرف میزد…..مثلا آمار استادها رو میگرفت یا کتاب معرفی میکرد و غیره……….،،،،،،،.
اون روزها من به امید هیچ حس خاصی نداشتم میدونید چرا؟؟؟حقیقتش امید رو مرد ارزوهام نمیدونستم،،آخه بابا از بچگی تو گوشم خونده بود که مرد زندگی کسی هست که بتونه یه زندگی برای همسرش بسازه که از زندگی قبلی یعنی مجردی دختر بهتر باشه……
به همین دلیل منتظر بودم یه پسری بیاد خواستگاریم که وضع مالیش بهتر از بابا باشه………….
امید از نظر سطح مالی از ما پایین تر بود ولی نکته ی مثبتش این بود که دندانپزشک بود و میشد روش حساب کرد که در اینده وضع مالی مناسب یا حتی بهتر از ما داشته باشه……
بگذریم……هر چی زمان میگذشت تماسهای امید بیشتر بیشتر میشد….چند ماهی با تلفنها ،،خودشو به من نزدیک کرد و بعد کم کم رفت و امد به خونمون شروع شد…..
رفت و امدش برام جای تعجب داشت ،،آخه هیچ وقت با مامانش اینا هم نمیومد حالا چی شده بود،،؟؟؟؟
امید هر بار که میومد خونمون نگاهش فقط بهمن بود،،جوری که انگار بار اولشه که منو میبینه…..یه جوری با اون چشمهای عسلیش بهم خیره میشد که مو روی تنم سیخ میشد…….
اون روزها با خودم میگفتم:یعنی امید عاشق شده؟؟؟؟نه باباااا….این همه سال نمیومد خونمون حالا به یکباره که متوجه شده آرش مزاحم تلفنی منه یهو عاشق شده؟؟؟نمیدونم……
در این گیر و دار یه روز بابا منو صدا زد و گفت:صبا!!دخترم!!؟؟یه لحظه تشریف بیار کارت دارم……………
گفتم چشم و به سرعت خودمو از اتاقم به پذیرایی رسوندم و گفتم:جانم بابا!!!!
بابا گفت:صبا جان!!!خودت میدونی که من هیچ وقت بهت امر و نهی نکردم و نمیکنم….تو خودت عاقلی و به اندازه ایی بزرگ شدی و میتونی تصمیم بگیری،،،،….
گفتم:مرسی بابا!!!!طوری شده؟؟؟؟
گفت:راستش این مدت ،متوجه ی رابطه ی جدی تو و امید شدم و اصلا حس خوبی ندارم…..
سرم پایین بود و گوش میکردم ،…..
بابا ادامه داد:بنظرم این رابطه به نفعت نیست چون تو باید درس بخونی و زمان مناسبی برای عشق و ازدواج نیست…..از طرفی من امید رو گزینه ی مناسبی برای تو نمیدونم ،،تو دختر منی و میدونم که لیاقتت بیشتر از ایناست…..
با تعجب گفتم:بابا!!!منو امید فقط یه دوستیم ،دوستی که از بچگی خانوادگی در ارتباط بودیم….گاهی تماس میگیره و صحبت میکنیم اما فقط در مورد مسائل درسی و دانشگاه و خانوادگی…..تا به حال هیچ حرف جدی در مورد عشق و ازدواج زده نشده…..
بابا گفت:بابایی!!!شاید قصد تو جدی نباشه اما من با توجه به رفتارهای امید مطمئنم که قصدش جدیه……صبا!!!لطفا دیگه جواب تماسهاشو نده تا متوجه بشه که هدف تو از این صحبتها و تحویل گرفتنها ازدواج نیست…..
گفتم:بابا!!!بی ادبی نباشه؟؟؟؟خب ما چندین ساله که رفت و امد داریم……
بابا گفت:نه بی ادبی نیست چون میدونم که هدف امید چیه…..تا چند ماه پیش حتی برای دعوتهایی که بابت ناهار و شام میکردیم هم نمیومد و درس داشت حالا چطور شد؟؟؟؟دخترم تو حرف منو گوش کن و گوشی رو جواب نده…..
گفتم:چشم بابا……
اون شب کلی باهم حرف زدیم و در نهایت با خودم گفتم:بهتره از امید دوری کنم تا ببینم رفتارش چه تغییری میکنه…..
از فردای اون شب هر وقت امید تماس گرفت به مامان یا بابا یا داداشم میگفتم تلفن رو جواب بدند و بهش بگن که من نیستم…….
#ادامه_دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🧚♂قسمت سوم
دیگه سعی میکردم جواب تماسهای امید رو ندم اما روزهایی که نسرین و نازنین خونه ی ما بودند مجبور بودم باهاش صحبت کنم چون نمیتونستیم بگیم خونه نیستم.چند وقت اینکار رو کردیم تا اینکه یه روز امید بهم گفت:صبا حس میکنم تو منو میپیچونی……
گفتم:نه….چه پیچوندنی؟؟؟؟؟چرا باید بپیچونم….؟؟؟؟
گفت:من که بچه نیستم و میفهمم،،،اگه از زنگ زدنم ناراحتی بگو دیگه زنگ نمیزنم.کافیه فقط بگی..
گفتم:نه!!!این چه حرفیه…!!!؟؟چرا باید ناراحت بشم؟؟؟به هر حال تو مثل داداشمی….داری برام وقت میزازی….نگران درس و دانشگاهم هستی …..
امید نزاشت حرفم تموم شه و گفت:صبا چه داداشی؟؟؟یعنی تو روی من همچین حسابی میکنی؟؟؟؟
گفتم:مگه غیراز اینه؟؟؟؟
گفت:برای من اره…..من ازت خوشم میاد،حتی بیشتر از خوش اومدن و دوست داشتن،….صبا من عاشقتم….یعنی تا حالا متوجه نشدی…؟؟؟
یه لحظه موندم چی بگم،.هول شدم و از شدت استرس گوشی رو قطع کردم…..
بعداز قطع کردن گوشی با خودم گفتم:وای خدا!!! این چه کاری بود کردم؟؟؟چرا مثل یه آدم نگفتم نه،،،،من حسی نسبت بهت ندارم…هزار تا فکر و خیال با خودم کردم……بعد همونجا پای تلفن نشستم و فکر کردم تا وقتی که امید زنگ زد چی بگم ،،،!!!اما زنگ نزد
چند روز گذشت و امید دیگه زنگ نزد……
منتظر تماسش بودم ولی خبری نبود……
آخر هفته شد و به دعوت دوست بابا برای عصرونه نشینی رفتیم خونه ی دوست بابا…..بعد که برمیگشتیم خونه به پیشنهاد من ،بابا منو مامان رو جلوی در شهین خانم پیاده کرد تا بریم خونشون……..
داخل خونشون که شدیم دیدم امید نیست..نمیدونم چرا دلشوره گرفتم،،،فکر کنم بخاطر این بود که چند ماهی که باهاش صحبت میکردم بهش عادت کرده بودم…..
شام رو همونجا خوردیم ولی هنوز نیومده بود…..درست ساعت ۱۱بود که امید اومد و خیلی خشک سلام و احوالپرسی کرد…..
شهین خانم بهش گفت:امید!خوب شد اومدی….خاله اینارو برسون خونشون……(فاصله ایی زیادی نبود در حد ۲-۳خیابون اما چون شب و تاریک بود سوار ماشینش شدیم تا مارو برسونه)….
مامان صندلی جلو نشست ومن درست پشت سر امید…مام طول مسیر رو زیرچشمی داخل آینه به امید نگاه کردم اما حتی یه نیم نگاهی هم بهم نکرد….من هم به تلافی این بی توجهی که کرد وقتی رسیدیم از ماشین که پیاده شدم بدون خداحافظی در رو کوبیدم و رفتم خونه….خیلی ناراحت و عصبی شدم…..نمیدونستم چمه….!!!شاید عادت نداشتم کسی بهم بی توجهی کنه و یا شاید بخاطر حرف امید که گفته بود عاشقمه انتظار بیشتری ازش داشتم…دلم میخواست امید بهم توجه کنه،انگار نه انگار که تا چند روز پیش داشتم میپیچوندمش….شاید هم ناخواسته دلمو پیشش جا گذاشته بودم…
خلاصه هر دلیلی که داشت منو کشوند پای تلفن…میدونستم که تا الان امید رسیده خونشون…..شهین خانم اینا دو تا خط تلفن داشتند ،،،زنگ زدم به خط اتاق امید………..
بوق سوم که خورد امید جواب داد و گفت:الوووو……
نمیدونستم چی بگم!!؟؟اصلا اینطوری بار نیومده بودم که منت کسی رو بکشم بخاطر همین گوشی رو گذاشت و تماس قطع شد….به چند ثانیه نرسید که امید زنگ زد…..برای اینکه تلفن بوق بیشتری نخوره و مامان و بابا متوجه نشند زود گوشی رو برداشتم….
امید گفت:انگار تو عادت داری تلفن رو قطع کنی،،،.اره…..؟؟؟
گفتم:نه….چون اشتباه گرفته بودم زود قطع کردم……
امید گفت:چه جالب!!!بعد چطوری اشتباه شماره گرفتی؟؟؟یعنی چند تا عدد رو اشتباه گرفتیو بعد دیدی منم؟؟؟؟
خلاصه هی امید گفت و من گفتم ،نه اون کوتاه اومد و نه من ،،،تمام حرفهامون کل کل کردن بود تا اینکه هوا روشن شد…..
وقتی هوا روشن شد مجبور شدیم قطع کنیم..
#ادامه_دارد…
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿