دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
🌻 آهای عزیزی که " ندارمت " ! اگه بدونی چقدر دوست دارمت ...
آدمهای دنیای هر کس ؛ دو دسته هستند: آدمهای داشته و نداشته..آدمهای داشته همان کسانی هستند که کنارشان غذا میخوری، راه میروی و حتی میخندی... آدمهای داشته یعنی همان آدمهای روزمره! هر روز میبینیشان.. چشم توی چشم میشوید.. اما....
دسته دوم آدمهای نداشته هستند. همانها که حسرت داشتنشان توی دلمان مدام بالا و پایین می شود اما نباید که داشته باشیشان!چون اگر به تو تعلق داشته باشند، میشوند آدم روزمره! اصلا قشنگی این آدمها به نداشتن شان است. باید از دور نگاهشان کنی..بعد بودنشان را قاب بگیری و بچسبانی بهترین جای دلت!
واقعیت این است که ما بیشتر از آدمهای داشته، با آدمهای نداشتهمان زندگی میکنیم. همینها هستند که به زندگیمان عمق میبخشند.همینها هستند که امید را در دلمان زنده میکنند.گریه و خندهمان را میفهمند و سکوتمان را ترجمه میکنند.نداشتن این آدمها درد دارد اما قشنگی زندگی به همین نداشتن آمهاست
به این است که از دور نگاهشان کنی و لبخند بزنی و بگویی: آدم نداشته! اگر بدانی چقدر دوستت دارم!!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
تجربه خرج ومخارج عروسی...
سلام به همگی خانومایی که خانواده ی همسرشون قبل عروسی کمک نکردن براخرج ومخارج حالا من شوهرم پسراوله وقتی خواستیم عقدکنیم شوهرمن اصلادست توجیبش نکردتمام هزینه هاباپدرشوهرم بودلباس ارایشگاه طلا کیف و کفش عقدکنون کیک وشام هرچی که فکرکنیدقشنگ شوهرم میرفت بیرون مغازه دست به سی نه مادرش پول میدادالبته خودشون راضی بودن سنگ تموم گذاشتن عروسیمونم همینطور.شایدخیلی هاتون بگیداینکه خوبه ولی من دوست نداشتم بدم میومدازاینکه خانوادش تمام هزینه روپرداخت میکنن دوست داشتم شوهرم هزینه بخشی از عقدوعروسیمونومیداد.کلامارسم داریم پدردادمادخیلی کمک داماد میکنه مثل پدر خودم .ولی به نظر من وقتی شوهرت بتونه برات با هزینه خودش عروسی بگیره به نظر من مردیه که میتونی بهش تکیه کنی. چون زرنگ بوده تلاش کرده .
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام به همگی خدمت دوستی که ناراحت بودن که پدر شوهر همه مخارج عروسی رو داده
عزیزم به نظر من اگه بتونن اینکارو بکنن باید خیلیم خوشحال باشی اتفاقا ماهم برا پسرم تمام مخارج عروسی رو دادیم وخونه ای که مهرکردیم با پول خودمون خریدیم خیلی هم وضعمون زیادی خوب نیست پس انداز چندین سالمون بود وخدایی دوسه سالی خیلی سختی کشیدیم تا دوباره پا بگیریم😂ولی خوشحالم لا اقل پسرم تونست برا خودش پس اندازی داشته باشه ماشین ومغازه بخره والانم وقتی می بینم اوضاعشون ماشالله خوبه خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم عزیزم پدر ومادرا دوست دارن بچه هاشون چه دختر وچه پسر خوش باشن حتی به قیمت سخت شدن زندگیشون تو رو خدا حتما قدر دان زحماتشون باش وبدون این دلیل نمیشه که شوهرتون از خودش نمیتونه خرج کنه بلکه اونا دارن زمینه پس انداز اینده زندگی شما رو فراهم میکنن انشالله مادر میشی ومیفهمی چی میگم خوشبخت باشی عزیزم زندگیت بر وفق مراد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام وقت بخیر
من ۲۶ سالمه همسرم ۲۹ سال
باهم دوست بودیم و بعد یسال و سه ماه ازدواج کردیم
البته دوستی ما در حد تلفن و سه چهار بار دیدن اونم در حد یک ساعت بود کلا همه چی خوب بود تا اینکه اولین بار سر زن داداشش دعوای بدی شد و باعث بی احترامی شد کسی جز خودمون و خانواده من متوجه نشدن و اینکه دلیل ناراحتی و عصبانیت من حمایت بی جا و بی اساس از زن داداشش و نادیده گرفتن من بود دعوا و بحث زیاد داشتیم ایشون بی نهایت وراج و زبون نفهم هستن ینی شب باشه بگی شبه ایشون میگن نه روزه هیچگونه حمایتی از خانوادش نداره و همش تعریف میده که بله حمایتم میکنن و حرفاش وحشتناک ادمو عصبانی میکنه خواهرم بعد من ازدواج کرد و عروسی گرفت ایشون هنوز نتونستن عروسی بگیرن یا حداقل شرایط زندگی مستقل رو مهیا کنن یکسالو نیمه که عقد هستیم یروز خونه خاهرش بودیم که داشت بهش میگفت براش طلا نخر و گولش بزن و این حرفا درحالی که همشونم میدونن من کوچیکترین ایرادی ازش نگرفتم و حتی الانم دارم لباس های دوران مجردیمو میپوشم موقع دعوا جای آروم کردن من عین بنزین رو آتش شدت عصبانیت منو بالا میبره و من واقعا نمیدونم چکار کنم نمیتونمم جدا شدم چون خانواده ام نمیزارن میگن آبرومون میره و همش وساطت میکنن اشتی میکنیم حالم از خودم بخاطر دلسوزی هام و فدا کاری هام براش بهم میخوره واقعا نمیدونم چکار کنم خیلی خستم😭😭😭
لطفا منو راهنمایی کنید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام
نمیدونم راهنمایی میخوام یا دارم درد دل میکنم
الان که دارم مینویسم ناامیدترینم
خواستم بگم اگر بچه دارید توروخدا فضای خونه رو براش جهنم نکنید ..
مخصوصا اگر دختره هی نگید پس کی شوهر میکنی بری
من تازه نامزد کردم تا قبلش منتظر شوهرکردنم بودن الآنم هی میگن کی میری سر زندگیت شاید شوخی باشه شاید از روی خیرخواهی باشه ولی خیلی وقتا دلم از دستشون شکسته همش احساس اضافی بودن دارم بااینکه ۶ساله مستقلم و هزارتومن از خانواده نمیگیرم ولی بابام منت کرایه خونه و غذاییم ک میخورم سرم میزاره
تا قبل امشب فک میکردم حداقل از شوهر شانس آوردم ولی امشب فهمیدم عشقو عاشقیم همش کشکه تو این وضعیت خیلی بد سر یه موضوع خیلی مسخره دعوامون شد اونم باهام قهر کرده تا قبل امشب دلم گرم بود اگ بزنم به سیم آخر میزارم میرم خونه نامزدم اما امشب فهمیدم تنهاترین آدم این شهر منم
تو خونمون هیچ آرامشی ندارم تا یکسال آینده هم شرایط رفتن به خونه زندگی خودمو ندارم
دارم به فرار فکر میکنم شایدم خود...
نمیدونم چرا دارم اینجا مینویسم بغض بدجوری گلومو گرفته سرم سنگینه نتونستم طاقت بیارم اومدم اینجا تایپ کردم
فقط توروخدا خونه رو جای امن بچه هاتون کنید که یکی مثل من نشه از همه جا رونده آخرم با ترس یه لقمه غذا بخوره
ای کاش خدا به همچین پدر مادرایی بچه نده
کل جووونیمو سوزوندن:)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#سوالاعضا؟!🪄
سلام دوستان عزیز وگلی خانم...دوستان عزیز قبلاپیام دادم گلی جون لطف کردگذاشت توگروه ولی جواب ندادین اشکال نداره اماحالاتوروخداراهنماییم کنین..من بهدخترم وخواهرشوهرم که یه ملکی روباهم بخرن البته سال قبل که طلا۲۹۰۰بوددوتایی طلاهاشونافروختن بایه مقدارپول یه واحدشریکی خریدن قرارشون هم این بودکه سرفرصت پولی تهیه کنن ویه واحددیگ بخرن که هرکدوم یه واحدداشته باشن واون واحدروهم سه دنگ سه دنگ سندزدن ودخترم مبلغی روخرج خونه کردن واونجاساکن شدن...حالاکه طلایهوکشیده بالاعمش هرروزیه چیزمیگ..یه روزمیگ صررکردیم طلاهارودادیم یه روزمیگ یه جادیگ ملک میخریدیم بهتربودومیخادزودترپولشامیخاداون واحدهم بعلت رکودبازارگرون نشده هرچی مامیگیم بیاتاهرجورشده یه آپارتمان به همین قیمت تهیه کنین میگ نه طلاهام اگ بودن اینقدبودن وفلان دخترم هم خیلی ناراحته میگ چیکارکنم برم طلاهاشابگیرم بدم نمیتونم نمیخام فک کنه ضررکرده ملک هم نمیخره توروخدابی رودربایستی ماروراهنمایی کنین
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام برا دوست عزیزی که شوهرشونو با شوهر دوستاشون مقایسه میکنه
عزیزم بدترین کار ممکن همینه هیچ وقت باطن زندگی خودتونو با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکنید چه بسا اونا مشکلایی در زندگیشون دارن که شما ازش خبر ندارین بعد هم الان این زندگی شماست وباید باهاش کنار بیایید وگرنه بیشتر خودتون حرص میخورید واذیت میشین شما هیچ اشاره ای به اخلاق بدی در همسرتون نکردین انشالله مشکل بیکاریشون هم حل میشه همه که نباید کارمند باشن چه بسا کسانی که شوهر کارمند داشتن ولی یا مورد خیانت قرار گرفتن یا شوهراشون اخلاق خوبی ندارن پس خدا رو شکر کن وقدر زندگیتو بدون شما از بیرون زندگی اونا خبرداری هیچی از درون زندگیشون نمیدونی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام خانم ۱۸ساله که همسرشون وارد جمع نمیشن و گریه می کنند
دخترم همسر شما ازیک مشکل روانی رنج میبرند
حتما با یک روانپزشک مجرب مشورت کنید وحالتهای همسرتونو بگین تا راهنمایی تون ککند
احتمالا براشون دارو تجویز می کنند که باید پنهانی داخل شربت و غذا بهشون بدهید تا بتوانند تغییراتشونو ببینند
سعی کنید بچه دار نشید تا ببینید چی میشه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... 🍃
فرهاد تو چشم هام خیره شد و گفت : شی طون من ...
خاله توبا با خنده گفت: شنیده ام عقد کردین ولی این ربابه نمیزاره کنار هم بمونبذ
هر دو از خجالت سرخ شدیم و خاله گفت : امشب میخوام همینجا عروس و دامادتون کنم ...
خاله دست بردار نبود و به خدمتکارش گفت : برو بگو بره بپزن برای شب ...فرهاد خان میخواد بره کنار زنش ...
ربابه خاتون با اخم پاشو فشرد و گفت : توبا زشته ...
خاله منو دوست داشت ...با اینکه اصلا دختر دوست نبود ...ولی زمونه اونو تبدیل کرد به دشمن من ...
گره هایی روزگار تو زندگیم انداخت که نتونم سرپا بشم ...
فرهاد رو به خاله گفت : انگار خاله یاد خدابیامرز شوهرتو کردی ؟
سرایدار باغ پشتیتون زنش تازه مرده خواستی برات بیارمش ...
خاله توبا بلند بلند خندید و گفت: اخ که تو چقدر شی طونی پسر ...
دخترا نزدیکم شدن و گفتم: خوبید خوشگلا...
با عشوه نگاهم میکردن و من براشون شعر میخوندم ...
اونا خیلی بامزه بودن ...دلم میخواست همشون بچه های من بودن...
سوری رفته بود برای استراحت ...
خاله توبا برامون یه شام مفصل تدارک دید و بعد از یه دور زدن تو عمارتشون ...برگشتم تو اتاق ...
اردَشیر خان هم اونجا بود ...دود قل یان همه جارو برداشته بود و اردشیر بی پروا ادامه میداد...
اصلا از اون همه بی پروایی خوشم نیومد ...
اروم سلام کردم و خاله گفت: اردشیر ببینش ...اومد ...
اردشید سرشو بلند کرد خیلی هم پیر نبود چرا تصور من بود که یه پیرمردی که خیلی هم بی عرضه است ...
ولی اون سیبیل ها و رده های موهای جو گندمیش یه ابهت خاصی بهش داده بود ...
اردشیر اونچیزی که شنیده بودم نبود اون خیلی هم با تعصب و تر سناک بود ...
اروم سلام کردم و گفت: خوش اومدی
سوری یه گوشه کنار گهواره پسرش بود و دخترا حتی سر سفره نبودن ....
رو به خاله گفتم: دخترا کجا هستن ؟
خاله نگاهمکرد ظرف ترشی رو جلو کشید و گفت : زحمتش رو مادربزرگ خودت کشیده بخور با پلو مزه میده ...
دوباره پرسیدم اردشیر خان دختراتون کجان ؟!
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام به عزیزان.پس ازمدت ها تصمیم گرفتم داستان زندگی پرفراز و نشیبم رو براتون بگم.
زندگی ای که پراز سختی و شادمانی بوده برای من و اینکه شاید داستان زندگی من داستان صبر باشه...#خون بس...
🩸قسمت اول
سلام به عزیزان.پس ازمدت ها تصمیم گرفتم داستان زندگی پرفراز و نشیبم رو براتون بگم.
زندگی ای که پراز سختی و شادمانی بوده برای من و اینکه شاید داستان زندگی من داستان صبر باشه...
من تو یه خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم شش بچه بودیم. چهار برادر و دو خواهر،
دو برادر بزرگم تو سن کم ازدواج کرده بودن و میشه گفت زندگی خوبی داشتن..من بچه پنجم بودم و خواهرم ازمن کوچکتر.دو برادر مجرد قبل خودم داشتم.خانواده سنتی ای بودیم وضع مالیمون خوب بود ولی طرز زندگیمون کاملا سنتی،برادرهام کاری بودن و سخت کار می کردن و منو خواهرم هم قالی میبافتیم..مادر هم اداره کل زندگی به عهده ش بود...پدرم یکم سخت پول خرج می کرد.یادمه هیچ وقت خرید انچنانی نداشتیم بااینکه وضع مالی بدی نداشتیم شاید خیلی از فامیل ها که از لحاظ مالی از ما پایین بودن بچه هاشان خیلی خیلی در رفاه تر از ما بودن ولی ما اصلا پوشاک و حتی خورد و خوراکمون هم معمولی بود .بد نبود ولی بنا به وسعمون هم نبود.هیچ وقت عیدها لباس نو نداشتیم و منو خواهرم اکثرا هرسال که قالی تموم میکردیم پدرم برا دست مزدمون مقداری پول انگار به عنوان جایزه بهمون میداد و ما با اون پول کل نیازهامونو برطرف می کردیم وحتی کلی طلا پس انداز داشتیم..
برادر سومم کمی عصبی بود کمی که نه درحدی عصبی بود که تو خونه همه ازش حساب می بردیم.همیشه خدا دعوا داشت تو خونه..سر غذا،،لباس و همه چی گاهی اوقات برا بافتن قالی بما کمک میکرد ولی چه کمک کردنی .مارو به حدی میزد که سرو صورتمون خونی میشد خانوادمون هم طوری بودن شدیدا پسر پرست و بخاطر این خیلی فرق میذاشتن بین ما و پسرا.خلاصه من از اونجایی که یادمه تا یکم که بزرگتر شدم خاستگارای رنگارنگ برام اومد.اون موقع ها مثل الان نبود گوشی باشه.یا ارتباط با پسرا.ماها محدود بزرگ شدیم حتی خیلیا تلفن خونگی هم نداشتن.خلاصه هرروز از دورو نزدیک اشنا و غریبه برام خاستگار میامد و بهانه خانوادم این بود که کم سن و سالم..و این که برادرهام خیلی غیرتی می شدن تو این قضایا..
خلاصه...
یه روز داشتیم عصرانه می خوردیم که زنگ در و زدن .خواهرم دوید درو باز کرد و هراسون برگشت و گفت که بابامو میخان بابام پاشد رفت دم در که ببینه کیه دیدیم یهو صدای داد و هوار اومد هممون هراسون دویدیم دم پنجره دیدیم بابام می زنه سرش و داد میزنه خونه خراب شدم.مامانم بیچاره کم مونده بود ایست قلبی بگیره بزور خودشو کشوند تا دم پله ها و رفت و از ماجرا اگاه شد هر دو میزدن سرشون و گریه می کردن بابام باعجله اومد خانه و لباساشو پوشیدو دوید بیرون و مامانمم فقط چادر انداخت سرش.
این وسط ماها همه هاج و واج و پر از استرس میدودیم اینور اونور و دنبالشون می کردیم و میگفتیم چیشده چرا اینجوری می کنین.نامردا نمیگفتن و فقط میگفتن خونمون خراب شد😢چند ساعت گذشت و ازشون خبری نشد من و خواهرم طفلک کلی گریه کردیم می دونستم حتما برای یکی از برادرهام اتفاقی افتاده ولی دعا می کردم چیز خاصی نباشه.
بعد از چند ساعت خسته و کوفته اومدن پابرهنه دویدم تا دم در التماس کردم که بگن چی شده مامانم بیچاره نالون دم پله نشست و گریه کرد..
🩸#ادامه_دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿