🩸قسمت دوم
بابام گفت که سجاد (برادر سومم)با دوستش دعواش شده و باهم گلاویز شدن همو زدن.سجاد هولش داده و اون افتاده سرش خورده به جدول و همونجا تموم کرده.کاملا ناخواسته😔من همینجوری موندم باورم نمیشد.خیال کردم شوخی میکنن ولی شرایط شوخی نبود اخه.گفتم حالا چی میشه گفتن هیچی فعلا بازداشته تا ببینیم چی میشه.خلاصه کنم براتون...
تمام مراسم ختم دوست برادرمو رفتن و کلی هم بهشون بی احترامی شده بوده و مادر پسره تا مامانمو دیده بوده با دختراش ریخته بودن سرمادرمو و انقدر مادرمو زده بودن که نا نداشت تمام سرو صورت مامانم پراز چنگ ناخناشون بود همه واسطه شده بودن که نزنن اما مادرم گفته بود که کاری نداشته باشید بزارین دل شونو خالی کنن.
اونا شکایت کردن و برادرم افتاد زندان😔این وسط برادرم افسردگی گرفت و وضعیتش خیلی بد بود.حال روحیش داغون بود داشت ذره ذره اب میشد. با مرگ دوستش به دست این شوک بدی بهش وارد شده بود و همون زندان تحت مراقبت و درمان بودپدرو مادرمم که نگو و نپرس....خلاصه زندگیمون داغون بود خونه رنگ غم داشت.خانواده دوست برادرم تقاضای قصاص داده بودن و ما سرشار از غم بودیم.چقدر واسطه بردیم. چقدر التماسشون کردن که درمقابل دیه گذشت کنن.قتل عمد نبود دوتا نوجوون خام باهمدیگه دعواشون شده بود و این نتیجش بود.هر دو خانواده حق داشتن و چیزی پیش نمی رفت😔
سه سال گذشت و ما به زور اشناهایی که داشتیم قصاصو عقب انداختیم اما چه فایده همچنان رو حرفشون بودن.یشب که پدر م همراه بزرگترای فامیل رفته بودن برای گرفتن رضایت و التماسشون. دیدیم شادو خرم با شیرینی برگشتن خونه.همه خوشحال بودن همه بزرگترای فامیل اومدن خونمون منم که ظاهر قضیه رو میدیدم شادو خرم مشغول پذیرایی بودم.همه بهم نگا میکردن و پچ پچ می کردن.غافل از همه چی ،! به پذیرایی از مهمونا رسیدم بعد ساعتها که تمام مهمونا رفتن و منو خواهرم مشغول شستشوی استکان بشقاب بودیم که مادرم اومدو من. بغل کرد و بوسید.تعجب کردم این کارها از مادرم بعید بود محال بود مارو ببوسه یه جورایی رودربایستی داشت تو این جور موارد.گفت که جون برادرتو نجات دادی.
و من همچنان در تعجب بسر می بردم.
دید در عجبم..گفتم چیشده مامان چرا اینجوری میگی چیشد؟ بالاخره سجاد و آزاد میکنن یانه میبخشنش؟ یا نه چرا شیرینی گرفتین؟همه چیزو تعریف کردن..ینی شنیدم که بابام به برادرهای بزرگترم تعریف میکرد
وقتی شنیدم دنیا دور سرم چرخید قلبم از تپش ایستاد.باورم نمیشد. مادر مقتول گفته بود در ازای جون پسرم ناموستونو میخوایم.و باورش سخت بود پدرو مادرم قبول کرده بودن.بخاطر نجات پسرشون منو قربانی کنن،باورم نمیشد تو شوک بودم.ازیه طرف خوشحال برای زنده موندن برادرم.و از یه طرف استرس این که چی بسر من میاد.خلاصه پس از طی مراحل قانونی دیه مقتول و پرداخت کردن و برادرم قرار بود بعد از چند ماه آزاد بشه.و اینجا من بودم که مرده بودم.نمی دونستم قراره چی به سرم بیاد.
خانواده دوست برادرم یه شب با اخم و ت خم با لباس سیاه اومدن برای مثلا بله برون.
تا به اون روز ندیده بودمشون،تو اشپزخونه بودم.دستام انقدر میلرزید که نگو. جرات اینکه بخوام مخالفت کنم رو نداشتم چون مطمئن بودم تا دهن واکنم زیر مشت و لگد برادرهام له میشدم.همش به خدا التماس می کردم که یکاری کنه که نشه یا لااقل به خیر بگذره.اومدن بریدند و دوختند با ا خم و تخم با گریه و شیون با ناله و نفرین.اینایی که میگمو نمی تونین درک کنین تا استخونام سوختمو سوختم.ارزوهای من😔هی خدا😢رفتن و من اصلا داماد و تا به اون روز ندیده بودم.و جالب این که اصلا خاستگاری هم نیومده بود.
#ادامه_دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🩸قسمت سوم
همه جا مرسومه که عروس و داماد بعد از مراسم خاستگاری میرن ازمایش خون میدن و بعدش عقدو خلاصه عروسی.؛ ولی برای من متفاوت بود.همش هفده سال سن داشتم ناپخته بودم و ترسو افتاب مهتاب ندیده بودم...تو محدودیت بزرگ شده بودم
نمی تونستم یهو وارد یه زندگی بشم که اصلاااا ندیده و نمیشناختم ولی دیگه شد😔
بعد ازچند روز با چند تا از فامیلهاشون اومدن خونمون و مثلا دنبال عروسشون.منو با چادر سفید بردن خونشون.جالب اینجاس پدرو مادرم حتی یه قطره اشک نریختن برای جداییمون و تازه شادو سرحال بودن برا نجات یافتن داداشم.و چقدر احترام میکردن به خانواده داماد و چقدر بی احترامی میدیدن ازشون و سکوت می کردن.سوار ماشین شدم البته پشت به همه اقایون نگا می کردم و تو دلم میگفتم خدایا کدومش شوهر منه.
کدوم خدا هر کدوم رد میشد میگفتم لابد اینه. چند نفر هم سوار ماشین شدن و راننده که یه مرد مسن بود سوار شد و راهی خونشون شدیم....از داماد خبری نبود.رفتیم رسیدیم خونشون.راه خونشون بیست دقیقه با خونه ما فاصله داشت ،..،.
پیاده شدیم منم که ازخجالت و ترس سرم و انداخته بودم پایین.همه وارد شدن و منم راهنماییم کردن داخل.هیچکس جرات اینکه منو تحویل بگیره رو نداشت.هیچ کس روبوسی نکرد...و گذشت همه شام خوردن.خونشون بزرگ بود،یه حال پذیرایی بزرگ که شش تا دوازده متری بود و دوتا اتاق خ واب منو بردن به اتاق خ واب بزرگشون که توسط چهاردری باز میشد،تک و تنها نشستم. صدای مهمونهاشون میومد. همه درگیر مهمونی بودن و حرف میزدن صدای جیغ و داد و شلوغی بچه ها منم که ناآشنا به شرایط،بعداز شام یاالله یاالله گفتن و انگار عاقد اومد،و من تااون لحظه دامادو ندیده بودم.استرس داشتم هیچکس نمی تونه درک کنه، از استرس انقدر دستای خودم و چنگ میزدم. نمی دونستم چکار کنم تو اون شرایط،خلاصه بعد چند دقیقه اومدن دنبال من و منم اوردن داخل جمع،نشستم یه گوشه؛عاقد مرد خوبی بود شوخ بود و از جریان خبری نداشت.تا وارد شدم گفتن به به عروس خانم گل.همه ساکت بودن....
عاقد همه رو تشویق به شادی می کرد
خواست شروع کنه گفت پس داماد؟ کو داماد؟؟ همینطور نشسته از شرم و خجالت نتونستم سرم و بلندکنم و داماد و ببینم و ببینم چه شکلیه حداقل.خلاصه عاقد خوش زبون؛حالا گیر نده کی گیره بده.گیر داد تا عروس و داماد کنار هم نشینن محاله عقد و جاری کنم.هرچقد گفتن نمیخواد قبول نکرد آقا داماد پا شدن و اومدن و با فاصله چند وجب ازمن نشستن عاقد گفت نمیشه بچ سیبید بهم دقیقا کنارهم باشین عاقد شوخی بود.بعضیا میخندیدن ولی بعضیا بااخم و ت خم نشسته بودن.داماد کشید کنار من عاقد گفت عروس خانم چند سالتونه با مِن و من گفتم هفده گفتن به به ایشاالله خوشبخت باشید و خلاصه عقد جاری شد.
شب و تو اتاق خواب خ وابیدم.از داماد خبر نداشتم که کجاست.پدرشوهر مادرشوهرمم تو اون یکی اتاق خواب، خوابیدن دوتا خواهر شوهرمم پذیرایی بودند.تو رختخوابم انقدر گریه کردم سرم به شدت درد میکرد چشام میسوخت دلم برای خانوادم تنگ بود هر چی حس بد بود رو داشتم وصف نشدنیه😔
خلاصه نمیدونم کی خوابم برده بود.صبح تا روشنایی زد از خواب بیدار شدم سر و صدا نبود معلوم بود همه خوابن بلند شدم آروم رفتم دنبال دستشویی گشتم ...سر و صورتم و شستم آروم اومدم تو اتاق. سر و وضعم و مرتب کردم رختخوابامو جم کردم و دراز کشیدم تا همه بیدار شن. شب شام نخورده بودم البته بگم چند روز بود ک خورد و خوراک نداشتم داشتم از شدت ضعف میمردم.کم کم متوجه شدم بیدار شدن.ساعت هشت و نه بود که سر و صداشون به وضوح میومد داشتن سفره صبحونه رو پهن می کردن.خواهر شوهرم اومد دنبالم گفت بیا صبحونه بخور خجالت می کشیدم ولی از شدت گرسنگی سریع رفتم سر سفره🤦♀
#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🩸قسمت چهارم
تا بامادرشوهرم چشم تو چشم شدم سلام کردم ولی ترس برم داشت.جوابمو نداد چایی و با منت گذاشتن جلوم .ازشدت خجالت و استرس یکی دو لقمه کوچولو خوردم و کشیدم عقب.همه صبحونشونو خوردن و مشغول جمع کردن شدن.منم کمک شون کردم و کتری قوری و برداشتم بردم اشپزخونه برخلاف مادرشوهرم، خواهر شوهرام مهربون بودن خصوصا کوچکه لبخند به لب ازم تشکر کرد😍اومدم.چادربه سر بودم.پدرشوهرم بازنشسته بود.با اخم کنار بخاری نشسته بود و تو فکر بود.ای خدا چه روزای بدی بود.همچنان فکرم مشغول همسرم بود،که چرا نمیبینمش کجاست. شغلش چیه؟ چند سالشه ! خلاصه اینا دغدغه من بود.روزها و شبها میگذشت من ازخورد و خوراک افتاده بودم.چون اکثر مواقع از ترس لقمه از گلوم پایین نمیرفت.مادرشوهرم آدم بدی نبود ولی از سر کینه اذیتم می کرد.روزی نبود که فحشم نده و نفرینم نکنه گَه گُداری دست روم بلند میکرد و میزدتم .من کم سن و سال بودم و ترسو فقط سکوت می کردم و در خفا گریه.چند باری شوهرم شبها به پدرو مادرش سر زده بود ولی موقعی بود که من تو اتاق بودم هرکاری می کردم ببینمش نمیشد.از حرفهاشون فهمیده بودم خونه روبه رویی خونه شوهرمه و مجردی زندگی میکنه.یه خونه تک واحده بود.انگار اونم از این وضعیت ناراحت بود و از پدر و مادرش شکایت داشت که چرا اونو قربانی این ماجرا کردند....
یکی دوبار به بهانه خرید با خواهر شوهرام بیرون رفته بودیم و آب و هوام عوض شده بود کم کم به شرایطم عادت کرده بودم و با خواهر شوهرام رابطه خوبی داشتم جمعه ها تمام خانوادشون میومدن و دور هم جمع میشدیم از صبح تا آخر شب، جاری هام و دیگر خواهر شوهرام همه باهم خوب بودن خانواده گرم و شادی بودن.این وسط مادرشوهرم با من مشکل داشت دوست نداشت به من خوش بگذره.همیشه کاری می کرد که من مجزا از بقیه باشم حتی دور هم که میشدیم غذای من با بقیه فرق داشت و آشکارا کمتر میریخت.سخت ترین کارها مال من بود این وسط اگر پشتیبانی خواهر شوهرام نبود من از بین می رفتم.از وقتی عقد کرده بودیم آقا داماد جز یکی دو بار آخر شب پاشو خونه مادرش نذاشته بود.یه روز عصر رو ایوان نشسته بودیم که زنگ در و زدن آیفون و از داخل زدن دوتا خانم غریبه اومدن داخل حیاط.من که کلا نمیشناختم چون با اکثر فامیلهاشون آشنا نبودم..مادرشوهرم رفت صحبت کردن و اونا رو به داخل تعارف زد اونا هم منت دونستن و اومدن.خلاصه از قرار معلوم شد که برای امر خیر اومدن اولش مادرشوهرم خیلی خوشحال شد ولی بعدش که خانمها منو نشون داده بودن مادرشوهرم عصبی شد و گف که من عروسشونم خانمه هم که از رفتار مادرشوهرم ناراحت شده بود گفته بود که چه فرقی بین عروست و دخترات هست. ما از کجا بدونیم که اون عروسه و دختر نیست.این شد که مادرشوهرم چند روز بعدش تصمیم گرف منو ببره آرایشگاه و صورتم و اصلاح کنم
وای خدا انقدر خوشحال بودم که نگو.خیلی ساده بودم بین اون همه مشکلات و ناراحتی و تنهایی انگار بهترین کادویی بود که بهم داده شد یه تغییر اساسی.بعد اصلاحم خودم خودم و نمیشناختم.جلو آینه که می رفتم فکر می کردم کسی دیگه ای هست که پشت سرمه برمیگشتم و میدیدم کسی نیس و تازه متوجه میشدم که خودمم. خواهر شوهرام با دیدنم یکه خوردند.من یه دختر پر از مو بودم انقدر تغییر کرده بودم که نگو ابروهام کشیده و پرپشت بود.با فاصله زیاد از چشمام...چشمام درشت بود با اصلاح ابرو، تازه خودنمایی میکرد.مادرشوهرم چشم ازم برنمیداشت هر از گاهی چشم تو چشم میشدیم زود مسیر نگاهش و عوض می کرد تا من نفهمم.وقت شام از پدرشوهرم خجالت میکشیدم که بیام سر سفره ولی خب با هر زحمتی بود به خودم اعتماد بنفس دادم و اومدم چادر به سر بودم و سرم پایین ولی متوجه نگاههای ریز پدرشوهرم بودم.
این شش هفت ماهی که خونشون بودم از پدرشوهرم کلامی نشنیده بودم.مرد آروم و ساکتی بود و اغلب تو خودش،اسمش حاج احمد بود بزرگ فامیلشون بود و گویا مورد اطمینان همه...گاهی بخاطر کاری که برادرم در حقشون کرده بود شرمنده شون میشدم ولی چه فایده من خودمم قربانی این قضایا بودم.مادرشوهرم اهل نماز و اینا بود بضی وقتا تعجب می کردم با اینکه دائم اهل نماز و روضه و جلسات قرآنه چرا انقدر با من بد رفتاره و اذیتم میکنه. شبا کلی گریه می کردم و دعا می کردم اوضاع بهتر بشه.چند روز بعد براشون کارت عروسی آورده بودن. گویا عروسی برادرزاده پدرشوهرم تو روستاشون بود...
#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🩸قسمت پنجم
همشون دنبال لباس و تیپشون بودن که چطور نمایان بشن.منم که سردرگم،،باور میکنین هنوز شوهرمو ندیده بودم چندباری ام که اومده بود ازپشت سر یه لحظه، فقط میدونستم قدش بلنده🤦♀پنجشنبه عروسی بود و همه قرار بود چهارشنبه راه بیفتن و یک روزقبل اونجا باشن.جمع و جور کردن،برادر شوهرام چندساعت قبل باخانواده هاشون راه افتاده بودن.من نمی دونستم که میرم یا نه؟! مادرشوهرم مخالف بود با بودن من؛ خواهر شوهرام کلی اصرار کردن که منم همراهشون باشم،که بالاخره پدرشوهرم گفت هر چند دلشون راضی نیس ولی صلاح نمیدونن که من تنها بمونم تو خونهاین چند روز و. به هرحال مانتو پوشیدم.لباس مجلسی هم نداشتم که بردارم.خواهرشوهرم گفت یه کت و سارافون داره که برای من برمیداره هرچند من نیازی نمیدیدم که برداره چون با رفتار مادرشوهرم آشنا بودم میدونستم ناراحت و عصبی میشه منو اونجوری ببینه هر چقدر ساده تر میبودم و پشت پرده برام بهتر بود لااقل زخم زبون نمیشنیدم و یا حتی کتک هم نمیخوردم.خواهر شوهرام قایمکی گیر دادن که یه کوچولو به خودم برسم از استرس دستام می لرزید مخالفت می کردم چون مادرشوهرم بدجور عصبی میشد اگر من آرایش کنم. هرچی بود نتونستم مقاومت کنم.یه کوچولو آرایشم کردن البته درحد بیرون رفتن نه عروسی یه ریمل و کرم و مداد چشم.با این وجود خوش چهره بودم کلی خوشگل شدم.در اومدیم حیاط سرم و بلند نمیکردم می ترسیدم بیننم دعوام کنن و منصرف بشن از بردنم.از منتظر بودنمون فهمیدم که کسی قراره بیاد دنبالمون ،،بله شوهرم بود😍
از خوشحالی چشمام برق می زد فقط مشتاق بودم ببینمش بالاخره شرایط جور شد که دیگه نمی تونست فرار کنه از کسی شاید اونم مشتاق بود منو ببینه.بوق زد درو باز کردن همه رفتن بیرون من از استرس یه پام میرفت یه پام نمی رفت.به هر طریقی بود خودمو رسوندم تا دم ماشین .شوهرم پیاده شده بود وسایل و بزاره صندوق عقب...همچنان سرش پایین بود اما من کماکان دیدش می زدم خواهر شوهرم هولم داد داخل سوار شدم خواهر شوهر کوچیکم وسط نشست چون جُسَش کوچکتر بود جاش و کوچک کرد بعدش مادرشوهرم و بعدش خواهر شوهر بزرگتره نشست.پدرشوهرم صندلی جلو و راننده هم که مشخص بود.من دقیقا روبه روی آینه بودم حس می کردم همه چار چشمی منو میپان که ببینن عکس العملم چیه؟از ترس همچنان سربه زیر نشسته بودم.راه افتادیم تو راه ازهمه چی حرف میزدن.دیگه ازفوت برادر شوهرم سالها میگذشت انگار آتیش غمشون کم رنگتر بود البته به غیر از مادرشوهرم..دوتا خواهر شوهرام زبرو زرنگ و سر زبون دار بودن از همه چی و همه کس می گفتن و میخندیدن هر از گاهی پدرشوهرم می گفت صحبت نکنید. حواس حسین و پرت نکنین گوششون بدهکار نبود...چند بار از آینه متوجه شدم که شوهرم بهم نگاه کرد اما از خجالت سرم و پایین انداختم تا اینکه یه بار که هیچکس حواسشون نبود چشم تو چشم شدیم تو آینه، تا دید من دیدم چشمش و دزدید اونور.خلاصه بعد دو ساعت رسیدیم همگی تیلیت شده بودیم جا تنگ بود.یکی از خواهرشوهرام و مادرشوهرم تپل بود و ما سختمون بود.به هرسختی ای بود رسیدیم.
راستشو بخواین تو دلم غوغا به پا بود می دونستم تا وارد جمع بشم همه میخوان باانگشت نشونم بدن،که عه این همون عروسه س که فلانه بهمانه.برام سخت بود بعضیا با نگاههاشون ترحم میکردن و بعضیا با کینه و نفرت نگام می کردن.رفتیم داخل خوش آمد گویی کردن،زنعموی شوهرم اومد از مادرشوهرم معذرت خواست بخاطر اهنگ و رق صی که بپا بود گفت حاج خانم ببخشین دیگه یدونه پسره بچه ها قبول نکردن والا من به احترام شما دوست نداشتم اینجوری بشه که مادرشوهرم کلی دعا کرد و گفت نیازی به معذرت نیست هر آدمی آرزوی عروسی بچه اش و داره.این وسط حسین وسایل خواهرشو آورد بده که باز با من چشم تو چشم شدیم.حسین قدش بلند بود.چشم و ابرو مشکی و تیپ ساده و شیکی داشت کارمند بانک بود و سر به زیر.سیزده سال از من بزرگتر بود..و انگار کاملا مخالف این ازدواج بود و فقط به احترام مادرش سکوت کرده ...مادرشوهرم هدفش اذیت کردن من بود😔خدایی هم خییلی آزارم می داد بیشتر کارهای خونه رو من انجام میدادم گاهی انقدر زخم زبون میزد که اشکام ناخوداگاه سرازیر میشد.
#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🩸قسمت ششم
خلاصه....
همه بزن و برق ص می کردن هیچکس چشم از من برنمیداشت همه پچپچ می کردن پسرهای جوون چشم ازم برنمیداشتن اکثرا زوم بودن رو من و همه این رفتارا باعث میشد من بیشتر خجالت بکشم و مچاله شم
به خودم.ساکت یه گوشه بودم،بهتون بگم دوتا خواهرشوهر کوچیکم خیییلی مهربون بودن،ما بقی تفاوت سنیشون با من زیاد بود رابطه چندانی باهاشون نداشتم.
جاری هامم که کلا چپ چپ نگام می کردن که بعدها فهمیدم بخاطر زیباییم حسادت داشتن به من .کاش میشد بهشون بفهمونم که اینهمه زیباییم به چه دردم خورد جز اینکه تو خونه ای عروس شدم که اندازه مگس هم ارزش نداشتم،این حسادت نداشت ولی خب ذات آدما فرق داره....خواهر شوهر کوچیکام تا دیدن من تو اوج خجالتم و دست و پام و گم کردم اومدن کنارم نشستن.بعد از شام همه تو حیاط جمع شدن فرش انداخته بودن همه ریختن رق صیدن تمام اقایون مراسم که البته تمامش مهمونهای نزدیک بودن عمو، دایی، خاله، عمه و تمام بچه هاشون..مهمونهای دیگه فرداش قرار بود بیان.همه رق صیدن برادر شوهرای بزرگم و هر کاری کردن نرق صیدن گویا احترام پدر و مادرشون و نگه داشتن اما دوتا کوچیکترا رق صیدن.حسین پسر وسطی بود دوتا بزرگتر از خودش و دوتا کوچکتر از خودش داشت که تفاوت سنیشونم از هم خیلی کم بود تا اونا دوتا اومدن وسط جماعت گیر دادن به حسین به زور کشوندنش وسط ،جمع شلوغی بود به راحتی می تونستم شوهرمو دید بزنم مشتاق دیدارش بودم...خیلی کوچولو آروم چرخید وسط و بعدش کشید کنار...خلاصه مراسم تموم شد و همه خسته شدن و پراکنده شدن تو خونه اقوام خوابیدن.
تو دلم غوغایی به پا بود انقدر از قیافه و تیپ مردونه حسین خوشم اومده بود که نگو من تا بحال عاشق نشده بودم اولین کسی بود که انقدر به دلم مینشست و شاید تاثیرات همون عقد محرمیتی بود که بینمون بود.حس می کردم حسین تو تلاطمه که منو ببینه...لیلا ازم پرسید چرا تو فکری گفتم هیچی خستم هیچکس و نمیشناسم سخته تو جمع بودنم خجالت می کشم. گفت خودت و درگیر نکن دیگه شرایطیه که برای تو و ما پیش اومده تا به الان باید خودت و وقف می دادی،که داده بودم از دلم خبر نداشت کی میتونست شرایط منو درک کنه یا تحمل کنه شوهر کرده بودم اما نکرده بودم.صبح شد همه مهوونا جمع شدن و تو همون حیاط که فرش کرده بودنش صبحونه خوردن من تو یه اتاقی که کوچیک بود نشستم و با دخترعمو و عروس عموی حسین صبحونه امو خوردم...ظهر شد و بزن و برق ص شروع شد همه ناهار خوردن رسمشون این بود ظهر عروس کشون می کردن پیاده رفتن عروس کشون کردن عروس و از کوچه پشتی آوردن خونشون. کلی فامیل داشتن نمیشد قدم از قدم برداشت ،مادرشوهرم تا دید چشمها منو دنبال میکنه دعوام کردو گفت که از داخل بیرون نیام برای همین بیشتر مراسماتشونو ندیدم صدارو میشنیدم، دم در بیرونِ حیاط همه میرق ص یدن سنتور زن و دایره تمبک زن آورده بودند چه سر و صدایی بود داماد تک پسر بود و مراسمشون اعلا همه مایه میزاشتن......
تا عصر زدن و رق صی دن بعدش مراسما جدا شدو خانما جدا و آقایون جدا شدند.مادرشوهرم منو منع کرد نذاشت که برم مراسم خانمها و تنها موندم خونه عموی حسین.مراسم خانمها خونه یکی بود و آقایون هم خونه یکی..نشسته بودم تو اتاق صاحب مراسم هی در رفت و آمد بودن سر و صدا بود بعضیا میومدن دنبال کاری یاچیزی تو اتاق، منو میدیدن ولی بعضیا اصلا متوجه حضورم نمیشدند،دلم گرفته بود از خدا ناراحت بودم مگه من چی کم داشتم که سرنوشتم اینجوری به بازی گرفته شده بود،،،منم دلم می خواست عروس باشم داماد عاشقم باشه😢دلم می خواست حسین دوستم داشته باشه.تو همین افکار بودم که یهو در باز شد یکی وارد شد تا سرم و بلند کردم که ببینم کیه تا بلند شم و سلام کنم دیدم حسینِ،
من😳حسین😊
انگار فهمیده بود که من تنهام اینجا....
#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🩸قسمت هفتم
انگار فهمیده بود که من تنهام اینجا،گویا خواهرهاش بین همدیگه باهم حرف میزدن و مادرشونو تشر میومدن که چرا نذاشته من تو جمع باشم.اینم خودشو رسونده بود اینجا،بلند شدم سلام کردم جواب سلاممو داد گفت: تنهایی نمی ترسی؟ گفتم: نه راحتم گفت:خواستم بگم من همین دورو بر ها هستم نترس.انگار غیرتی شده بود بخاطر من.عروسی تموم شد و همه اومدن خونه،عروس و داماد رفته بودن پی کارشون.و جلسات تو خونه عمو دایر بود هر کس یه گوشه با چند نفر خلوت کرده بود حرف میزدن بعضیا خوابیده بودند بعضیا هم دنبال جمع و جور کردن کار بودن که تا فردا مرتب باشه.این وسط حسین انگار بی قرار بود..از پنجره کوچیک اتاق میدیدم .یه پنجره داشت به اندازه دو وجب که راحت میشد بیروون ایوان و حیاط و دید...کم کم همه خوابیدن من اما بیدار بودم آروم پا شدم برم دستشویی گفتن دستشویی جلوی اصطبله..می ترسیدم گوسفندی سگی چیزی جلو روم در بیاد آروم آروم رفتم تا خواستم وارد شم حسین از پشت اومد خفتم کرد.گفت: مراقب خودت باش چیزی نگفتم روم نشد.آروم رفتم جلو انقدر دست پاچه شدم که کم مونده بود با مخ پخش زمین شم..
گفت هول نشو کاریت ندارم که.می خوام ببینمت..از حرفش خجالت زده شدم سرم پایین بود منو کشوند برد اون گوشه موشه ها که اصلا دید نداشت همه جای خونشون پیچ در پیچ بود پر از محافل مخفی..از خجالت نمی تونستم سرم و بالا بگیرم آدم استرسی هم بودم تا چیزی میشد از شدت استرس قلبم میومد تو حلقم.گفت تو نمی خوای منو ببینی جواب ندادم. با گفتن حرفشم نمیدونم چرا اشکم سرازیر شد سرم و برد بالا گفت منو ببین روم نشد نگاش کنم تکرار کرد لعیا منو ببین.اسممو میدونست.برام تعجب آور بود...تا اسممو صدا زد نگاش کردم نگام کرد...خجالت کشیدم باز سرمو انداختم پایین محبتم کرد.....گفت که بریم.
اون رفت منم دویدم سمت دستشویی.به زور خودمو نگه داشته بودم از شدت ذوق گریه می کردم بخدا باورم نمیشد این حسین بود که ماهها بخاطر وجود من پاشو تو خونه مادرش نذاشته بود حتی شبها یا ظهر که میومد خونش غذاش و تو سینی میبردن براش.الان که دیده بودتم انگار ازم خوشش اومده بود.به هرحال یه آبی به سر و صورتم زدم و رفتم خوابیدم.فرداش همه لباس عوض کردن و مجلس زنونه پاتختی گرفتن بزرگترای فامیل هدیه هاشونو دادن .جوونترا هم کلی رق صیدن.ایندفه به زور خواهر شوهرام منم کت و سارافون پوشیدم یکم آرایش کم رنگ کردم در حدی که مادرشوهرم ناراحت نشه و تو جمع حاضر شدم.موهام .بلند و پرپشت.ریا نباشه تمام چشمها دنبالم بود..میشنیدم که همه تعریفم و میکردن.اما حیف که کسی بهم پیشنهاد رق ص نداد چون از مادرشوهرم حساب میبردن و اینکه انگار همه احترامشو نگه میداشتن من خواهر قاتل پسرش بودم و اگر عروسش بودم فقط و فقط هدفش این بود تا آخر عمرم بلاتکیف نگه هم داره.تا بلکه ام دلش خنک شه.دم خانوادمم گرم که تو این مدت یبارم تلاش نکردن که منو ببینن.
بگذریم....عروسی تموم شد و همه آماده شدیم و غروب برگشتیم شهرمون.انگار مادرشوهرم متوجه رفتار حسین شده بود. و لج کرد و گفت که لعیا با حسین نیاد بره ماشین آقارضا(پسر بزرگش،برادرشوهر بزرگم)که حسین ناراحت شده بود و گفته بود درسته زن و شوهر نیستیم ولی دوست ندارم با ماشین یکی دیگه برگرده .دمش گرم بازم منو سوار ماشین خودش کرد و راهی شدیم، حسین تو راه ازهر فرصتی استفاده میکرد و منو از آینه دید میزد این دفعه پدرشوهرم با ماشین اون یکی پسرش اومد و ما جامون بازتر بود مادرشوهرم جلو بود و ما سه تا عقب..تو راه جاده ترافیک بود و یکم طولانی...همه خسته کوفته رسیدیم خونه...جالب اینجاست امیر برادرشوهرم نرفت خونشون، لوازمو بهونه کرد و اومد بالا...
#ادامه_دارد....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
تابستون امسال از تهران با شوهرم رفتیم روستا سمت رشت خونه پسر خاله اش، قرار شد شب همونجا بخوابیم🔥
موقع خواب شوهرم و پسر خاله اش گفتن ما میریم بالا پشت بوم و شما خانوما توو خونه راحت باشید
ساعت های دو شب همه خواب بودنو برا اینکه نور گوشیم کسیو اذیت نکنه رفته بودم زیر پتو و تو عالم خودم بودم که یه مرتبه دیدم یکی آروم داره از پایین پاهام پتو رو کنار میزنه تا اومدم به خودم بیام که یه مرتبه...
😱😳👇🔥😱
https://eitaa.com/joinchat/250020667Cfcac50929a
❌اشتباهی که باعث نابودی زندگیم شد😭💔
🩸قسمت هشتم
مادرشوهرم تا دید قشقرق به پا کرد الکی آرایش منو بهانه کرد و حمله کرد بهم.تا منو دید پرید موهامو گرفت دور دستش منو کشوند تو اتاق ،!!درم بست هر چی بقیه (پدرشوهرم، خواهرشوهرام) تقلا کردن باز نکرد انقدر سیلی زد بهم سر و صورتم سرخ سرخ بود هر چی گفتم غلط کردم من نمیخواستم. لیلا، مریم باعث شدن قبول نکرد اینورم اینا داد و بیداد کردن.خلاصه عقدشو خالی کرد میفهمیدم ازچی ناراحته.دستمو گرفتم جلو دهنمو انقدر گریه کردم تا خسته شدم.تمام تن و بدنم خسته بود خستگی راه و کتکی که خورده بودم.مادرشوهرم که از اتاق رفت بیرون با پدرشوهرم بحثشون شد و بعدا فهمیدم که حسین هم گذاشته رفته.
فرداش که تو حیاط بودم پدرشوهرم صدام زد گفت می خوام باهات حرف بزنم.تو هم جای دخترای من که با دخترام هیچ فرقی نداری نمیخوام تو خونه من اذیت بشی نمی خوام مدیونت باشم معلوم نیست تا کی زندم ولی می خوام که ترتیب طلاقتو بدم.اینم بگم ما فقط صیغه محرمیت داشتیم محضری و رسمی نبودیم.پدرشوهرم گفت نظرت چیه؟ به خانوادت اطلاع بدم بیان دنبالت یا خودت جمع کن برو مابقیش با من. منم انگار از خدا خواسته بودم گفتم زنگ بزنین بیان،...
خلاصه رفتیم داخل و من مشغول کار بودم داشتیم شام و اماده می کردیم در باز شدو حسین اومد.مادرشوهرم کاملا میفهمید حسین انگاری از من خوشش اومده برا همین اخم و تخم میکرد.سر سفره پدرشوهرم مسئله رو اعلام کرد.مادرشوهرم یکه خورد اما پدرشوهرم داد زد و همه از ترس سکوت کردن.پدر شوهرم گفت که پسرم چند ساله زیر خاکه چرا کاری می کنیم که تن و بدنش تو گور بلرزه گناه این دختر چیه..کاریه که شده پسرم عمرش به دنیا نبوده کسی و مقصر نمیدونم از اولشم اشتباه کردیم که اینجوری شد هم زندگی دختر مردم نابود شد هم پسر خودم حسینم بلاتکلیفه تا کی باید با ادای مار برقصه دوتا کوچکتر از اون زن دار شدن حسین به حد کافی دیر کرده.همه سکوت کرده بودن..
تو سکوت شام و خوردیم و جمع و جور کردیم
داشتم ظرفها رو میشستم که حسین به خواهرش چیزی گفت و رفت.وقتی رفت دل منم باخودش برد انگاری دوسش داشتم.خلاصه خوابیدیم و صبحش مادرشوهرم رفته بود جلسه قرآن تنها بودیم.
خواهرشوهرم به پدرشوهرم گفت که حسین نمیخاد لعیا رو طلاق بده برعکس می خواد مادر و راضیش کنه که دل مامانم نشکنه با این کار...باباش گفت خب اگر دلش راضیه دختر مردم و از بلاتکلیفی نجاتش بده گناه کبیره ست من بزرگترشونم نمیخوام بخاطر ندانم کاری بچه هام مدیون ازدنیا برم.اینارو با گوشای خودم شنیدم.قند تو دلم اب شد یکم امیدوار شدم ولی با شناختی که من از مادرشون داشتم محال دیدم قبول کنه.ساعت سه بعد ازظهر بود که حسین از سرکار اومده بود مستقیم خونه مادرش اتفاقی هیچکسم تو خونه نبود دخترا با دوستاشون رفتن بیرون حاجی و حاج خانمم رفته بودن عیادت مریضمحبور شدم براش ناهار بیارم.چادر سرم بود گفت: چرا چادر سرته میتونی راحت باشی منکه محرمم.لبخند زدم اما نمیدونست که ازش خجالت میکشم رفتم سمت اشپزخونه ازپشت سرم اومد و ناغافل چادرمو باز کرد.پرتش کرد اونور گفت:..گفتم که راحت باش کسی نیست.بولیزم بلند بود ولی باز خجالت میکشیدم بولیز و شلوار باشم روسری هم نداشتم. برای اولین بار.
چنان نگاهم میکرد که دست پاچه میشدم خم شدم ماست و بزارم سرسفره منو کشید و نشستیم زمین، گفت نمیخوام به زحمت بیفتی بشین کارت دارم.سراپا گوش بودم دوتا داشتم دوتا دیگه قرض کردم.گفت حاجی می خواد ترتیب بده که برگردی خونه پدرت،سرم و به علامت تایید تکون دادم گفت خب گفتم: خب چی؟ گفت خب نظرت چیه؟گفتم نظری ندارم.نمیدونم چی به صلاحمه ولی اینجا زندگی برام سخته اذیت میشم تو جمعی باشم که محبتی نسبت بهم ندارن گفت حتی با وجود اینکه بدونی من دوستت دارم.نگاش کردم گفتم منکه ازت توجهی ندیدم گفت اشتباه از من بوده از این به بعد یه مدل دیگه میشم.؛ هستی؟منو میخوای یا نه؟گفتم منم دوستت دارم تا اینو گفتم ...
#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🩸قسمت نهم
...، پرو پرو گفت: پس حله مبارکه .وااای که چقدراین لحظه برام.منو غرق در محبت کرد.خلاصه بگم که کلی شیطونی کرد با من منم که خجالتی داغون شدم از خجالت.ولی خب شوهرم بود...صدای در اومد فهمیدم یا حاجیه یا دخترا ،چادر به سر نشستم..دیدم متعجب
اومدن؛ فکر کنم اونا هم وقتی حسین و دیدن تعجب کردن. از حرفاشون فهمیدم از روزی که مادر شوهرم فهمیده بود حسین بهم علاقه منده کج خلقی می کرد بی تابی می کرد دائم می گفت قلبم درد میکنه فشارم بالاست و تندتند می بردنش اورژانس...یعنی روزی نبود که بهانه. نیاره.
همین روزا پدرشوهرم گفت که میرن سوریه برای این که حاج خانمو راضی کنه برا سوریه پول ریخته بود و چند روز دیگه راهی بودن شب قبلش دور هم نشسته بودن و میوه می خوردن منم ظرفهای شام رو میشستم که حاج اقا صدام زد لعیا بیا اینجا اب و بستم رفتم، مادرشوهرم طبق معمول دراز کشیده بود و میگفت دارم میمیرم حاج اقا با مقدمه چینی گفت: که مارو حلال کن داریم میریم زیارت حضرت زینب، نباید کینه ای ازما داشته باشی ؛حاج خانم داد زد من نمیخوام حلالم کنین روز محشر یقه پدرو مادرت و برادرتو میگیرم که پاره تنم و به خاک دادین😔حاجی عصبی شد و گفت: تقصیر این بدبخت چیه.چرا باید این بسوزه. خلاصه باهم بحث کردند...گفتم که حاج خانم هر چی بود به دین و ایمانش خیلی اهمیت میداد و این تنها راهی بود که حاج اقا ازش وارد شده بود گفت: زن بفهم داری میری زیارت حضرت رقیه گناهه محضه ازش بخواه ببخشتت جوونه جوونیشو به باد نده بی گناهه مظلومه.یا بزار بره سر زندگیش و همه چیو فراموش کن یا بزار برگرده خونه پدریش با گفتن این حرفا مادرشوهرم هوار میزد و گریه میکرد با زار زدنش منم گریه م گرفته بود خیلی درد ناک بود.به خودم جرات دادم و رفتم بغلش کردم بوسیدمش گفتم: مامان بخدا تو راضی نباشی من هیچ جا نمیرم من بهت حق میدم و تابع شمام خودت و ناراحت نکن ایشاالله بسلامت بری زیارت و برگردی .با گفتن حرفام بیشتر گریه ش گرفت ولی گفت حلالم کن دختر😳
گفتم من از شما بدی ندیدم که بخوام حلالتون کنم منم دختر شمام ازت راضیم مامان ...بعدا به گوشم رسید که حاج اقا پشت سرم به عروسا و داماداش گفته بود که علاوه بر اینکه نقاشی خداست بلکه ام عاقل و پخته هم هست...خلاصه حاج خانم باهام آشتی نکرد ولی انگار کوتاه اومد..
روزی که میرفتن سوریه حسین برای مادرش کادو آورده بود نمیدونم با هم چی صحبت کردن ولی هرچی بود به نفع من تموم شده بود.بعد اینکه راهیشون کردیم همه برگشتیم خونه. همه بودن خواهر شوهرامو برادر شوهرام باخانواده هاشون،،،مشغول پخت و پز بودیم که حسین از طریق خواهرشوهرم گفته بود که لباسام و وسایلم و جمع کنم آماده شم و برم دم در ..😔
فکر کردم که سختیا تموم شده و برمیگردونم خونه بابام.با هر مصیبتی بود بدون اینکه کسی متوجه شه رفتم دم در.حسین تو ماشین آماده نشسته بود بوق زد سوار شدم ...سلام دادیم و حال و احوال منم که لبخند از رو لبم پاک نمیشد جواب حرفاش و نمی تونستم بدم خجالت میکشیدم فقط لبخند میزدم.بعدش سکوت و یهو راهی شد ولی نمیدونم کجا😔
#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خون_بس_10
🩸قسمت دهم و پایانی
تو فکرم با خودم گفتم اره دیگه تموم شد منو میبره خونه پدرو مادرم😔از اولم قصدشون همین بود که من از دختر نباشم و دست ازپا درازتر برگردم خونه بابام.. هر چند حسین این کارو با من نکرده بود هنوز.دیدم حسین یه مسیر دیگه رو پیش گرفت گفتم اشتباه میرید اینوری نیس گفت مگه کجا میرم گفتم مگه منو نمیبرید خونه بابام گفت نه؛... برات عروسی نگرفتم خودمم داماد نشدم...شرایطمون خاص بود نشد بهترین اتفاق زندگیمون و تجربه کنیم ولی میخوام ببرمت پابوس امام رضا لااقل یه ماه عسلی داشته باشیم بعدِ دوسال ...برق از چشام زد بیرون انقدررر ذوق زده شدم تو ماشین جیغ زدم.حسین ام از ذوق من ذوق زده شده بود خلاصه رفتیم....چقدرررر خوشحال بودم...چقدرررخوش گذشت تا رسیدیم رفتیم هتل...ازطریق بانکی که حسین کارمی کرد رزرو شده بود
چقدرررر خوشحال بودم...بلاخره بهترین روز زندگیم اون لحظه ی شیرینی که آرزوی هر دختر پسریِ اتفاق افتاد.فرداش رفتیم زیارت ..دلم میخواست اولین قدمی که میزارم تو حیاط با هزاران بوسه به کف حرم تا برسم خدمت امام رضا.چقدر لحظه نابی بود از خوشحالی اشکام بند نمیومد خدا منو دوست داشت مهرم و تو قلب شوهرم انداخت،،سختیا تموم شد و من وارد زندگیم شدم..بعد شروع زندگیم هم سختیایی بود چون مدتها طول کشید که مادرشوهرم بپذیره و کنار بیاد با بودنم. ولی این قضیه رو روزی که زایمان کرده بودم و پسرم دنیا اومد مادرشوهرم کلا همه ناراحتیارو گذاشت کنار و پسر من شد همدم و یار همیشگی مادرشوهرم که اغلب بغلش بود و کنارش.پسرمم شدیدا وابسته مادرشوهرم.داستان زندگی من پر از خاطره شاد و غمگینه.......
سالها از زندگیم میگذره پسر بزرگم بزرگ شده و پسر دومم امسال میره آمادگی...همچنان با خانوادم رفت و آمد ندارم گه گداری میرم سر میزنم.ازشون کینه دارم که من و اونقدر راحت انداختن وسط جنگ و اتیش چی به سرم اومد نفهمیدن...حسین مرد خوبیه نماز خون و روزه بگیر ،،اهل زندگی و خانواده دوست .ولی انگار اونم همچنان کینه داره از خانوادم مانع من نیس گاهی سر بزنم بهشون برای رفتن به خونه پدری اما خودش به احترام پدر و مادرش هرگز پاش و خونه بابای من نذاشته حقم داره😔زندگیم قشنگه و پر از گرمای محبت اما عقده هایی تو دلمِ که هرگز برآورده نمیشه..شوهرم و دوست دارم .خیلی سعی میکنه زندگی خوبی برام فراهم کنه..
امیدوارم هیچ پدرو مادری یچه شو پاره تنش و قربانی ندانم کاریش نکنه😔من عاشق حسین ام اما......عقده هایی هست که جبران نشدنیِ..
ممنون از همتون که سرگذشت منو خوندید🌹🌹
#پایااااان
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام گلی خانم ممنونم از کانال خوبتون
در مورد خانمی که اقاش جوشکاره خواستم یه توصیه ای کنم
ببینید عزیز دلم هیچوقت از زندگی بقیه بهشت نسازیم..خدا شاهده همه ی کسانی که دور و بر من هستن زندگیای انچنانی و همسر کارمند ..ولی همش توی زندگی اختلاف دارن صدای دُهُل از دور خوشه..نمونه ش زندگی خودم شوهر کارمند همه از دور خوش بحال بمن میگفتن ولی دریع از مهرو محبتی تو زندگی. ..که اخرشم به جدایی سرانجامید از داشته هات خدا روشاکر باش...اگر همسرت دود و دمی نیست رفیق باز نیست یا اخلاق خوبی داره چرا باید همسرتو بابقیه مقایسه کنی..واینم متذکر باشم خیلیا از دور غبطه ی زندگی شما رو میخورن...پس زندگی توهم حسرت خیلیاست...امیدت رو بخدا ازدست نده و فکر نکن حالا یه کارمند درامدش بیش از اندازه هست...خیلی وقتا خود کارمندا میگن ما شغلی داریم که فقط جلو گدایی مارو میگیره البته اقایون رو میگم..چیز خاصی از دست ندادی تو این اوضاع اقتصادی بد دیگه خودتو درگیر این موضوعات نکن..به انتخابت افتخار کن تا کمبودای زندگیت کمرنگ باشه..خدا خوشبختت کنه عزیز دلم...مریم هستم از گرگان
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿