eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 آشیانه ام خراب شد ... این داستان واقعیست🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
اگرچه برای آرامش همسرم به او اجازه دادم زن دیگری اختیار کند اما نمی‌توانستم زن دیگری را در کنار همسرم ببینم. به همین دلیل چادرم را به سر انداختم و نزد هووی ۱۸ساله ام رفتم تا با چیز عجیبی روبرو شدم. این ها بخشی از اظهارات زن ۳۸ساله ای است که به دنبال شکایت هوویش و به اتهام ایجاد مزاحمت به کلانتری احضار شده بود. این زن درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: تازه دیپلم گرفته بودم که «برات» به خواستگاری ام آمد و من خیلی زود با شادمانی لباس سفید عروس را به تن کردم. همسرم اگرچه پادوی بازار بود و هر روز در یک فروشگاه کار می کرد اما من به درآمد اندکش توجهی نداشتم. هر روز پای سفره شام انتظارش را می کشیدم چون بدون او لقمه غذا از گلویم پایین نمی رفت. عاشق «برات» بودم و چیزی جز او نمی دیدم، او هم با من مهربان بود و من در عمق چشمانش «دوست داشتن» را با همه وجودم حس می کردم اما هر روز، هر ماه و هر سال که از زندگی مشترک مان سپری می شد ترسی عجیب قلبم را می لرزاند و نگرانی در چشمانم موج می زد چرا که با گذشت چند سال از زندگی مشترک هنوز باردار نشده بودم. آرام آرام حرف و حدیث‌ها در میان اطرافیانم آغاز شد به گونه‌ای که مرا «اجاق کور» می خواندند. آن قدر برای معالجه نازایی نزد پزشکان مختلف رفته بودم که دیگر حتی شنیدن نام داروی نازایی نیز آزارم می داد. داروهای گیاهی، شیمیایی، سنتی و توصیه‌ها و تجربه های دیگران هم فایده ای نداشت. همسرم اگرچه سعی می کرد خودش را خونسرد نشان بدهد اما می دانستم در وجودش غوغایی برپاست. برای کاهش این فشارهای روحی و روانی، هر کاری را که از من می خواست برایش انجام می دادم. هیچ کدام از خواسته های همسرم را کسر شأن نمی دانستم و از صمیم قلبم در برابرش تعظیم می کردم. «برات» در زمینه تعمیر لوازم برقی و خانگی مهارت یافته بود و دیگر خودش تعمیرگاه داشت. حدود ۱۸سال از این زندگی مشترک می گذشت که آرام آرام سوءظن عجیبی در وجودم رخنه کرد. رفتار و گفتار «برات» به شدت تغییر کرده بود، دیگر آن حس عمیق «دوست داشتن» در چشم هایش وجود نداشت. هر روز با یک بهانه جدید پای سفره شام می نشست و طوری از بچه سخن می گفت یا به گوشه دیگر سفره خیره می شد که جگرم را آتش می زد. با چشمانی اشک آلود و بغضی در گلو لقمه غذا را می بلعیدم. ادامه👇👇
🍃 زنی به خانواده گفت: من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛ همه حسرت زندگی ما رو میخورند. سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی. امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است. پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم چه کسی را خواهی داد؟ و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛ چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده! از آن روز تا حالا خیلی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟ مشاور جواب داد: شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب...... به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران ،توانایی خود را افزایش دهید... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شوهرم شرمندم کرد🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 همسر من آدم خوشذاتیه و کلا با خانوادم بد نیست خونمون مهمون نوازه ولی کافیه بریم خونه پدرم بدخلق میشه منو ازار میده و همش داد بیداد منو صدا می‌کنه و کلا از اینکه من خونه پدرم باهاش باشم میخواد زهر کارم کنه و کاملا هم خودخواهی و اگر بیمار بشم اصلا محبت نمیکنه دردهامونمیفهمه ولی خودش مریض بشه کلی توقع داره و معمولا پشت سر خانوادم حرف بد میزنه و کافیه من ازخانوادش اعتراض کنم کل زندگی رو هم زهر می‌کنه خسته شدم از دستش امروز صداشوبالا برد منم باهاش بحثم شد پاشد از خونه پدرم رفت خونه ‌‍‌ دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃🍃🍃 آشنایی دختر قرتی،پسر مذهبی
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃 آشنایی دختر قرتی،پسر مذهبی
منم تازه عضو شدم...دیدم گفتین داستان آشنایی بگین.. من سال دوم دانشگاه بودم که بچه های دانشکده یه سفر تفریحی گذاشتن..پسرودختر باهم پیش به سوی بهشت گمشده شیراز...😍 خلاصه توی سفر ما و دانشکده یه پسر بی‌نهایت مغرور و خوشتیپی بود که همه روش کراش داشتن...ولی از اونجایی که من دختری معتقد بودم و اهل دوستی یا خط دادن به پسرها نبودم هیچوقت بهش محل نمیدادم... تا اینکه آقا ما رفتیم بهشت گمشده،اونجا هوا بی نهایت سرد بود...شب قرار بود اونجا بمونیم... چادر برپا کردیم و دور آتیش نشستیم...دوستانی که بهشت گمشده رفته باشن میدونن که اونجا کوهستانیه و ابشار داره... من با دوستم خواستم از آبشار رد شدیم که پام لیز خورد و افتادم داخل آبشار و نمیتونستم از سر جام بلند شم😭شکسته بود پام.. آقا وحید که از اونجا رد میشد در یک حرکت ناگهانی منو از اونجا نجات داد و همون نگاه توی اونشب کافی بود که دل دوتامون برای هم بره 🙈 تا الان که عقد کرده هستیم و۳ماه از عقدمون میگذره... الهی همتون خوشبخت باشین...😊🌹🌹 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 منتظر مردی با اسب سفید بودم ولی حالا 53 سالگی را تجربه میکنم ...🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دنیای بانوان❤️
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 منتظر مردی با اسب سفید بودم ولی حالا 53 سالگی را تجربه میکنم ...🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
چند روز است که وارد 53 سالگی شده ام، اما هنوز مجردی را تجربه می کنم. هرگز فکر نمی کردم که روزی به این سن برسم و همچنان در حال و هوای مجردی سیر کنم. نه اینکه زشت بودم و یا موقعیت اجتماعی نداشتم بلکه در جوانی دچار وسواس انتخاب همسر شدم. شاید اگر در فامیل وضعیت مجردی من را جستجو کنید از من به عنوان دختری یاد می کنند که منتظر مردی با اسب سفید بود. شاید حداقل 4 خواستگار من از خود فامیل بود که دست رد به سینه شان زدم و هنوز هم که هنوزه مورد سرزنش بزرگان فامیل و برادرها و خواهر خود هستم. اولین خواستگارم در سن 19 سالگی درست بعد از گرفتن دیپلم و آماده شدنم برای کنکور برایم آمد. او پسر عمویم بود و کارمند یک داروخانه، با درآمد متوسطی بود. خانواده و خود وی به من بسیار ابراز علاقه می کردند. اما بزرگترین مشکلی که در ازدواج با او می دیدم فاصله سنی مان بود. من و او تنها 5 ماه فاصله سنی داشتیم و احساس می کردم او نمی تواند مرا درک کند. از نظر من او خیلی بچه بود و رفتارهای بچه گانه داشت. بنابراین نتوانستم به او به عنوان یک همسر که تکیه گاهم باشد نگاه کنم. اینگونه بود که اولین خواستگار خود را با این عقیده رد کردم و تا مدت ها به همین دلیل از خانواده عمویم فاصله گرفتم. در سن 19 سالگی تقریبا 6 تا 7 خواستگار داشتم که هر کدام را به دلیلی که از نظر خودم موجه بود رد کردم. در آن سال ها فکر می کردم دوست ندارم زندگی اطرافیانم را تجربه کنم. مثلا مثل خواهرم که 17 سالگی ازدواج کرد و در کمتر از 6 سال صاحب 4 فرزند شد و لذتی از زندگی نبرد. بنابراین تصمیم گرفتم درس بخوانم و پیشرفت کنم. در این میانه اگر یک خواستگار خوب هم داشتم از دست ندهم. اینگونه بود که درس می خواندم و کمتر به مسائل اطرافم توجه داشتم. بعد از مدتی هم معلم شدم و کارم برایم از هر چیز ارجح تر بود. دیگر به سن 25 سالگی رسیده بودم و خود را در اوج جوانی می دیدم. در آن سال ها هم تعداد زیادی خواستگار داشتم اما موقعیت اجتماعی به من اجازه نمی داد که بخواهم همسری پایین تر از سطح خود داشته باشم . بنابراین هر خواستگاری که سطح سواد و موقعیت اجتماعی اش کمتر از من بود حتما رد می شد. تا قبل از سن 30 سالگی حداقل دو ماهی یکبار حضور خواستگار در خانه را تجربه می کردم. اما بعد از آن از این کار هم خجالت کشیدم و به مادرم گفتم : از این به بعد تا کسی به دلم نشیند و اطلاعات کافی درباره اش را نداشته باشم به خانه راه نمی دهم. و با این توجیه که مگر اینجا نمایشگاه است که هر کسی بیاید و من را نگاه کند و برود تا تصمیم بگیرد. از این به بعد حضور خواستگاران در خانه مان بسیار کمرنگ شده بود. سن من هم بالا رفته بود و هرگز حاضر نبودم ریسک کنم. چرا که معتقد بودم تا قبل از 30 سالگی ممکن است که زندگی سخت را تحمل کرد اما بعد از این سال دیگر باید زندگی خوبی را داشت و حتما باید دارایی مرد در شان تو باشد. چرا که بزرگتر ها می گفتند "هر چه نشینی بر تخت نشینی " یعنی هر چه قدر صبر کنی و دیرتر ازدواج کنی خواستگاران بهتری برای تو خواهد آمد. پس بنابراین دیگر کسی که خانه و ماشین نداشتند نمی توانستند گزینه خوبی برای ازدواج باشند. چرا که تجربه مستاجری و با خط اتوبوس سیر کردن را در خود نمی دیدم. پس از سن 30 به بعد علاوه بر شغل و موقعیت اجتماعی، داشتن خانه و ماشین هم برایم مهم بود. اما خواستگارانم دیگر کمتر مجرد بودند و اکثرا یا همسرانشان را به دلیل بیماری و تصادف از دست داده بودند و یا اینکه از هم جدا شده بودند. هرگز حاضر نبودم زندگی با مردی که تجربه زندگی قبلی داشته را تجربه کنم. از نظرم آن ها هم مردود بودند. من در رویاهای خود به دنبال شهزاده زرین کمری با اسب سفید می گشتم و همه خواستگاران مجرد خود را رد کرده بودم . حالا باید به چنین مردی جواب مثبت می دادم. آیا با این کار مورد تمسخر دوست و فامیل قرار نمی گرفتم؟ اینگونه بود که کم کم به سن 40 سالگی رسیدم. خواستگارانم خیلی کم شده بودند تقریبا هر 6 ماهی یک بار خواستگار از راه دور را تجربه می کردم.با این تفاوت که دیگر زندگی متاهلی را تجربه کرده بودند و بچه هم داشتند. تفاوت آن ها با هم در تعداد بچه ها بود و این موضوع برایم بسیار آزار دهنده بود. فشار خانواده هر روز بیشتر می شد و تعداد خواستگاران بسیار کم. آخرین مورد خواستگارم راهرگز فراموش نمی کنم که دو شبانه روز گریه می کردم. پیر مرد 65 ساله ای که صاحب داماد و عروس و نوه بود از من خواستگاری کرد و به من قول داد که برای من شوهر مناسبی باشد و هر چه لب تر کنم برایم فراهم کند. اینجا بود که تمام غرورم شکسته شد و فهمیدم چطور جوانی خود را فدای غرور و خواسته های بی خودم کردم. این جا بود که فهمیدم چقدر فرصت های خوبی را از دست داده ام و خبر نداشتم. چرا خواستگار خلبانم که فقط خانه نداشت رد کردم ؟ مگر همکارم که تمام صفات خوب یک مرد در او جمع شده بود فقط به
دنیای بانوان❤️
چند روز است که وارد 53 سالگی شده ام، اما هنوز مجردی را تجربه می کنم. هرگز فکر نمی کردم که روزی به ای
خاطر فاصله سنی یکی دو ساله از دست داده بودم... سنم به 45 رسیده بود و دیگر تصمیم گرفتم کمی عاقلانه تر فکر کنم. شاید بگویم دیگر به مردانی که تجربه زندگی متاهلی را داشتند و به گونه ای همسر خود را از دست داده بودند راضی شده بودم. اما کمتر کسی بود که همسر اش را از دست داده باشد و بچه نداشته باشد و اگر هم بود چهره دلنشینی نداشت. از هر چه می گذشتم ؛ از چهره نمی توانستم بگذرم. واقعا تحمل چهره زشت را نداشتم . یکی دو مورد دیگر هم خواستگاری داشتم که مجرد بودند اما حال و هوای خارج از کشور در سر داشتند و هضم این موضوع برایم سخت بود. تجربه زندگی خارج از ایران و به دور از خانواده برایم سنگین بود. امروز که سن 53 سالگی را تجربه می کنم حس همسر شدن و از همه مهمتر حس مادر شدن را از دست داده ام.نمی گویم زندگی من جهنم است نه بالاخره موقعیت اجتماعی بالایی دارم و درآمد خوبی هم دارم اما هرگز نتوانستم حتی تجربه های مادرانه خواهری را که مسخره می کردم را تجربه کنم. امروز خواهرم با نوه هایش سرگرم است و من هنوز اندر خم یک کوچه ام. هنوز هم وقتی در جمع زنان فامیل و همسایه قرار می گیرم سراغ از اینکه خواستگار برایت نیامده و یا ازدواج نکرده ای می گیرند.در حالی که من باید الان بازی با نوه هایم را تجربه می کردم نه اینکه هنوز مردم برای من دنبال شوهر باشند. امروز با این که جوان مانده ام و به قول خیلی ها سن و سال ام به من نمی خورد اما از درون خالی هستم و با خودم سوال های زیادی دارم. سوالی که پاسخ آن جز کبر و غرور و توهم ... نیست . مجردا بخونن🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ‌‍‌‌@beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃 #عاشقانه_دختر_ایل
سلام منم دختر ایل قشقایی بودم... پسرعموم از بچگی اسمش روی من بود... من با کلی مخالفت خانواده هارفتم دانشگاه فرهنگیان درس خوندم..اونجا عاشق شدم... جلو همه وایسادم گفتم زنش نمیشم... کلی کتک خوردم از پدرم..ولی ارزششو داشت... بعدم که با بهمن که استادمون حساب میشد ازدواج کردم... بهمن اومد ایلمون و اونجا ازم‌خواستگاری کرد ولی وقتی قیافه ی منو دید که کتک خوردم به حدی عصبانی شد که به پدرم گفت من اگر روزی دختردار بشم بخاطرش حاضرم دنیا رو بهم بریزم..چه برسه بخوام کتکش بزنم... اونجا بابام پشیمون شد،شب که بهمن رفت گفت:این مرد زندگیه،خوشبخت بشی.. الان دختر دار شدیم..به حدی رابطه ی بهمن و مارال خوبه که خودم گاهی حسودیم میشه به رابطه ی قشنگشون😍😍😍 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
هدایت شده از ذخیره پیام
میخوای تو هر مهمونی که تو عید میری؛ بپرسن ؛ لباست از کدوم مزونه؟😍 + حالا بیا ببین و سفارش بده😁، یکی شون اومده از اینیستا گرام، توایتا کانال زده، اینقدر لباساش خوشگله که ببینی عاشقشون میشی🤩 عباهای جواهر دوزی و پیراهن های پوشیده فانتزیش رو تو هیچ کانالی پیدا نمیکنی😍👌 از روسری های نگین دارش نگو که دل میبره😍😍💕💕 یه سر بزن دست خالی برنمیگردی👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2245656777C012072288e 🇮🇷😍زیباترین برای بانوان ایرانی😍🇮🇷
دنیای بانوان❤️
میخوای تو هر مهمونی که تو عید میری؛ بپرسن ؛ لباست از کدوم مزونه؟😍 + حالا بیا ببین و سفارش بده😁، یکی
تو ایتا همچین کانالی ستاره سهیله👌💯 کیا دنبال عبا های جدید جواهر دوزی و پیراهن های چین چینی؛ خاصن😇✨✨ لباس های حجاب فوق العاده شیک😍😍 اینجا دیگه راحت میتونی رویاتو ،تو عید بپوشی👌🥰💕 https://eitaa.com/joinchat/2245656777C012072288e